چهارشنبه, ۱۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 5 March, 2025
مجله ویستا

سوال های بی پاسخ


سوال های بی پاسخ

نگاهی به رمان «احتمالاً گم شده ام»

رمان «احتمالاً گم شده ام» اولین اثر نویسنده اش سارا سالار است که در زمستان سال گذشته توسط نشر چشمه وارد بازار کتاب شد و در روزهای پایانی تابستان ۸۸ به چاپ سوم رسید. نثری خوشخوان، موضوعی جذاب و روایتی امروزی سه عاملی هستند که بیشترین تاثیر را در اقبال مخاطب به این رمان، آن هم در فضای سیاست زده این روزهای جامعه ما داشته اند. این رمان با استفاده از زاویه دید من روایت، داستان زنی را پیش چشم خواننده به نمایش می گذارد که تصمیم می گیرد یا مجبور می شود با خودش، خاطراتش و همه زندگی گذشته اش تصفیه حساب کند.

تلاش راوی برای بازخوانی گذشته اش، اگرچه آرامش اندکی برای او به همراه دارد، اما به تصفیه حسابی تمام و کمال -به معنای پشت پا زدن به هرچه بوده و نبوده- منجر نمی شود. راوی بی نام رمان «احتمالاً گم شده ام»، زنی است در آستانه ورود به میانسالی و پر از تضادهای درونی. او زنی است از طبقه مرفه جامعه؛ از آنها که ماشین تصادفی را به جای صافکاری، تعویض می کنند، حتی اگر بی ام و آخرین مدل یا چیزی در همین حدود باشد، از آنها که عده یی به راحتی نام شان را با پسوند «بی درد» مزین می کنند. اما او آنقدرها هم «بی درد» نیست، و خوردن کباب توی آن رستوران مکش مرگ مای دربند، از وقتی که سنگینی نگاه پسرک کارگر را روی خودش احساس می کند، دیگر برایش لذت بخش نیست. همسر راوی کیوان، این طور که به نظر می رسد، بیشتر اوقاتش را در سفرهای کاری می گذراند و پسرش سامیار در سن و سالی است که به مهد کودک می رود.

منصور، شریک کیوان، علاوه بر کمک هایی که در غیاب کیوان در قبال زن و فرزند او بر ذمه خود می داند، تلاش صادقانه یی دارد که نیازهای دیگر راوی را هم ارضا کند. راوی از این موضوع مطلع است و سعی می کند با معنا کردن بعضی حرف ها و حرکاتش، مثلاً لبخندهایی که تحویل منصور می دهد، این موضوع را با خواننده هم در میان بگذارد. اما این روایت ماجرای «حال» داستان است، در حالی که راوی بیشتر در «گذشته» زندگی می کند. او دختر بزرگ خانواده یی پدرمرده در زاهدان بوده، که به خاطر کار بیرون از خانه مادرش، مسوولیت نگهداری و مراقبت از دو برادر کوچک ترش را برعهده داشته. آشنایی راوی با دختری به نام گندم در دبیرستان مهم ترین اتفاق دوران نوجوانی اوست.

گندم دختری است از خانواده یی متمول، که با پدر و مادربزرگش زندگی می کند و همیشه چند قدمی جلوتر از راوی است. همین موضوع باعث می شود گندم در ذهن راوی تبدیل به موجودی آرمانی شود؛ موجودی که راوی همیشه، خواسته و ناخواسته، دنباله رویش بوده، حتی در اتفاق بزرگ و تاثیرگذاری مانند قبولی در دانشگاه و کندن از شهر و خانواده و آمدن به تهران. اگرچه از هشت سال پیش که راوی با کیوان ازدواج کرده، دوستی اش با گندم را هم قطع کرده، اما هنوز و هنوز، ذهنش درگیر گندم است و هر عمل و عکس العملی را با معیار گندم می سنجد. «احتمالاً گم شده ام» کشمکش راوی است برای کندن از گندم، برای مستقل شدن، حتی به کمک روانکاو. و در پایان، امید به پیدا کردن دوباره گندم و ادامه دوستی قدیمی، در سایه این استقلال نوپا و کمی دیررس. البته رمان گاهی وانمود می کند که راوی و گندم، هر دو، یک نفرند. در این مورد یا باید پذیرفت که این تلاشی است نافرجام برای پیچیده کردن ساختار رمانی که هیچ سنخیتی با این قسم پیچیدگی ها ندارد، یا باید پذیرفت قسمت بیشتر روایت که گندم را شخصیتی عینی و واقعی در کنار راوی نشان می دهد، در پرداخت ذهنیت آشفته راوی موفق نبوده است.

سالار داستانش را با نثری گفتاری و زبانی ساده، و در قالب روایت یک روز از زندگی راوی ارائه می کند. انتخاب زاویه دید من روایتی برای این رمان، انتخاب خوبی است که امکان رفت و برگشت ذهن راوی به گذشته و حال را در اختیار نویسنده گذاشته است. به کمک همین رفت و برگشت هاست که خواننده با دنیای گذشته راوی (شهرش، خانواده اش، گندم، پدر گندم و فرید رهدار) و دنیای امروز او (کیوان، سامیار، منصور، دکتر روانکاو و البته بطری آبش) آشنا می شود. امتیاز دیگر این زاویه دید صمیمی شدن لحن روایت و برداشتن فاصله میان خواننده و راوی است؛ چیزی که به همذات پنداری تعبیرش می کنند. پیچیدگی استفاده از این زاویه دید هنگام روایت داستان در زمان حال خودش را نشان می دهد؛ جایی که با یک لغزش کوچک داستان به گزارش تبدیل می شود. در این رمان هم در بخش هایی که درباره دنیای امروز راوی است و به زمان حال روایت می شود، گاه این اتفاق می افتد و راوی به جای داستانگویی، شرح ماوقع و گزارش می دهد؛ مثل صحنه هایی که جابه جا آگهی های تبلیغاتی شهری را برای خواننده توضیح می دهد یا اخبار رادیو را دوباره گویی می کند، یا جاهایی که می خواهد با روایت اتفاقات، کنش ها و واکنش ها، عمل داستانی را پیش ببرد. اینجاها خواننده احساس می کند راوی به جای داستانگویی، صاف زل زده توی چشم هایش و دارد او را بمباران اطلاعاتی می کند.

... این هم از آسمان که یکدفعه اینقدر می گیرد، این هم از باران که شرشر روی شیشه جلو می بارد، این هم از برف پاک کن های ماشین که شیشه را پاک می کنند. این هم از بطری ام که یواش یواش دارد ته می کشد، این هم از سرعتم که باید کم بشود، این هم از آوازی که از توی ماشین کناری ام می شنوم... (صفحه ۴۱، رمان احتمالاً گم شده ام)

«احتمالاً گم شده ام» رمانی است واقع گرا. درست است که بخشی از داستان را خواننده صرفاً پس از عبور از صافی ذهن راوی می خواند، اما ذهن راوی هم آنقدرها پیچیده یا ساختارشکن نیست که واقعیت بیرونی را تبدیل به واقعیتی معوج یا اساساً فراواقعیت کند. راوی از اول تا آخر رمان با آن تاکیدهای افراطی روی تابلوهای تبلیغاتی و اخبار رادیویی و دیگر بن مایه های مد روز، جهانی واقع گرا را با خواننده قرارداد می کند. در نتیجه خواننده برای سوال هایش به دنبال پاسخ های واقع گرای برخاسته از همین جهان داستانی می گردد. پاشنه آشیل رمان همین جاست؛ سوال هایی که بی پاسخ می ماند.

چرا راوی نمی خواهد دیگر هرگز به شهرش بازگردد، چطور حتی نمی داند که حالا خانواده اش، مادر و دو برادر کوچک ترش، زنده اند یا نه- آن هم در جهان داستانی که صحبتش شد- چرا بعد از هشت سال ناگهان هوس گندم می کند، رابطه اش با منصور در چه حد و حدودی است، چطور راوی و منصور از ملاقات در حضور سامیار نگران نمی شوند، چرا زیر چشم راوی کبود است و این همه تاکید در تمام رمان روی این کبودی که تا آخر هم دلیلش برای خواننده روشن نمی شود، چیست؟ البته شاید خواننده بتواند برای همه سوالات بالا به جز سوال آخر پاسخی پیدا کند، اما این پاسخ هرچه باشد، برخاسته از متن- حتی در قالب آن چیزی که نامش را می گذاریم سفیدخوانی- نخواهد بود.

محمود قلی پور، کاوه فولادی نسب