یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

...اما همه فقیرند


...اما همه فقیرند

در کنج حقارت فقری که تاریکی مطلقی را به همراه دارد در شهرک مارلیک (کرج) نشسته‌ام.
چند کتاب را ورق می‌زنم، اما حوصله مطالعه ندارم، چون از تمرکز و آرامش فکری برخوردار نیستم، اتاق …

در کنج حقارت فقری که تاریکی مطلقی را به همراه دارد در شهرک مارلیک (کرج) نشسته‌ام.

چند کتاب را ورق می‌زنم، اما حوصله مطالعه ندارم، چون از تمرکز و آرامش فکری برخوردار نیستم، اتاق را تنگ و نفس‌گیر می‌بینم، برای اینکه خود را از این دلگیری برهانم، چاره‌ای ندارم جز اینکه بیرون بزنم، شاید با بیرون زدن آرامش را بدست آورم. قدمها را یواش یواش برمی‌دارم. سوار تاکسی غرازه‌ای می‌شوم، مقصد میدان پنجم فردیس است. به میدان می‌رسم از ماشین پیاده می‌شوم درب تاکسی را باز می‌کنم و آن را آرام می‌بندم چند قدمی را برمی‌دارم. ناگهان صدایی به گوشم می‌رسد. سر را برمی‌گردانم، صدا صدای راننده تاکسی است. آقا: شما کرایه ندادید. بله بله، کرایه ندادم. ببخشید. آنقدر حواس پرتی دارم که یادم رفت کرایه پرداخت کنم. کرایه چقدر میشه؟ راننده: قابل نداره، صدتومن. چشم چشم، همین الان تقدیم می‌کنم. من که از لحاظ پولی خود را بهتر از دیگران می‌شناسم، دستان خود را در جیب سمت راست شلوار می‌کنم نوک انگشتان از جیب شلوار بیرون می‌زند.

حکایت جیب چپ شلوار نیز بهتر از جیب راست شلوار نیست. دست خود را درمی‌آورم، زیرچشمی نگاهی به جیب پیراهن خود می‌اندازم، به امید اینکه شاید از غیب پولی در آن ریخته شده باشد، اما نه خالی است. به ناچار از راننده عذرخواهی می‌کنم که حواسم پرت بوده، پول یادم رفته توی جیبم بذارم. راننده: ای بابا صدتومن که پولی نیست، به اندازه هزارتومن چونه زدی و فقط مرا گرفتی، به سلامت خدا خیرت بده.

به راه می‌افتم تا فلکه‌ی دوم(فردیس)راه را پیاده می‌روم. از زور ناراحتی سرم را پائین انداخته‌ام. یک لحظه سر را بلند می‌کنم دو تا جوان را می‌بینم در کنار میدان تکیه بر دیوار با ظاهری کاملا آراسته، به طرف آنها می‌روم. به آنها سلام می‌کنم. جواب سلامم را نه چندان دل‌چسب می‌دهند. سعی می‌کنم با آن یکی که جوانتر است صحبت را شروع کنم. آقا اسمت چیه؟ اسم من؟ بله اسم شما؟ وحید. وحید پلنگ هم می‌گویند. آقا وحید، بچه کجایی؟ بچه ناف تهران. الان که ناف فردیس هستی، آمدی چکار کنی؟ آمده‌ام عشق کنم. عشق شما چه عشقی است که در فردیس یافت می‌شه؟ عشق عشق است، اما عشق فردیس عشق دیگری است.

عشق ممکن است در آسمان باشد و ممکن است در زمین، شاید هم فرسنگها را باید به خاطر آن طی نمود تا آن را بدست آورد، شاید هم با رفتن چندین فرسنگ بدست آید. حالا آقا وحید این عشق شما از کدام عشق‌های است که گفتید؟ عشق من عشق مادی است و همه چیز را در این دنیای مادی می‌بینم. یعنی همه چیز در این دنیاست و در این دنیا هم تمام می‌شود.

بلی، با صحبت ضدونقیض این جوان به یاد کلام نغز سیزیف دانشمند افسانه‌ای یونان می‌افتم که می‌گوید«زندگی مادی را می‌توان به کارگری تشبیه کرد که از صبح تا شام یک سنگ را بالای کوه می‌برد و مجددا همان سنگ را پایین می‌اندازد و نکته جالب توجه اینکه از صبح تا شام همان سنگ را بالا و پایین می‌کند»، یعنی اینکه زندگی در دید شما یک نوع تکرار بیهوده محسوب می‌شود، یا اینکه نه عشق بیهوده و مهجور. بله همین‌طور است.

به سراغ برادرش که کنار او بر میله‌ها تکیه زده، می‌روم و از او می‌پرسم؟ آقا ببخشید اسم شما چیه؟ اسم من؟ حالا، امرتون بفرمائید. حتما باید اسمم را بگم. نه نه نیازی نیست، هر طوری که راحتید. پس می‌تونم چند تا سئوال از شما بپرسم؟ بله بفرمائید. شما نظرات برادرت را می‌پذیرید؟ خوب هر کسی دارای دیدگاهی است و این دیدگاه هم به نوعی قابل احترام است.

البته در دنیای مادی اینجوری باب شده که هرکسی پول داشته باشد و راحت زندگی کند، مسلما از آنهایی که در رنج و مشقت و در کنج فقر زندگی می‌کنند، بهتر و بالاتر است و این نظریه از اول بوده و هنوز هم تغییر نکرده و هیچکس هم نمی‌تواند آن را عوض کند. اما من می‌گویم اشتباه می‌کنند، زیرا همه‌ی افرادی که در این دنیا زندگی می‌کنند هرکدام به نوبه‌ی خود فقیر هستند. البته ما پایبند به مسایل معنوی هستیم و این الگوی زندگی ماست و چون امری فطری است، نمی‌شه کاریش کرد.

طبق آیه قرآن ما در رنج آفریده شده‌ایم، نه برای رنج و بر این اساس منتظر می‌مانیم تا ببینیم خدا چه خواهد کرد. آقا پسر مدرک شما چیست؟ بنده لیسانس حسابداری دارم. جایی مشغول کار نشده‌اید؟ ای بابا کار کجا بود؟ اگر کار را دیدی، سلام مرا به آن برسان. بیکار هستیم و شاید بیشتر حرف‌هایی که برادرم به شما گفت نیز ریشه در بیکاری دارد که جوانان با آن مواجه‌اند و روزبه‌روز بیشتر و بیشتر می‌شود.

در حین صحبت کردن با این جوان تحصیل کرده بودم که آقا وحید به طرف روزنامه‌فروشی رفت و با«فندکی»که با یک ریسمان به درب کوچک روزنامه فروشی آویزان شده بود، سیگار خود را روشن کرد و به آن چند پک مشتی زده و با ژستی مخصوص به پیش ما برگشت. من که حواسم پیش او رفته بود، ازش سئوال کردم جوان چرا سیگار می‌کشی؟ دوباره در جواب من صحبت عشق را به میان آورد. گفت عشقی می‌کشم. سئوال کردم آیا این عشق به شما تسکین روحی می‌دهد، یا از لحاظ جسمی شما را تقویت می‌کند و یا ناراحتی‌های روزمره‌ی شما را برطرف می‌کند و یا کلمه‌ی خوب را با سیگار کشیدن می‌توان به شخصیت شما چسباند؟

آقا وحید: نه هیچکدام از مواردی که شما گفتید، ارتباطی با سیگار کشیدن من ندارد و سیگار کشیدن من هم هیچ دردی نه از خودم و نه از دیگران دوا نمی‌کند. با دوستان ناباب قدم زدن که آن هم نشأت گرفته از بیکاری و سردرگمی است و باری به هر جهتی جهت گذراندن وقت باعث شده سیگار بکشم. اگر موردی باشد که جایگزینش کنم، قطعا آن را کنار می‌گذارم. خلاصه سرت را درد نیاورم، جان کلام من اینست که: همه چیز ریشه در بلاتکلیفی و بیکاری دارد و چون تفریح سالم و مفیدی برای جایگزین و پناه آوردن به آن نیست و با دست خالی هم نباید و نمی‌توان به تفرج و کار پرداخت، پس چاره‌ای جز این نیست.

آری، این دردی فراگیر است. از نویسنده سئوال می‌کنی از خشکیدن قلم در دست و سیاه کردن ورق‌های سفیدی که خروارها خاک بر روی آنها نشسته و آرزوی چاپ و نشر را به گور می‌برند، صحبت می‌کند. از جوا‌ن‌های تحصیل کرده سئوال می‌کنی، از بیکاری و بلاتکلیفی خود در جامعه و قدم زدن در خیابانها بدون هیچ هدفی صحبت به میان می‌آید.

برای سایر جوانها پوشیدن لباس شیک به هر قیمت و منظم کردن ظاهر خود و کشیدن سیگار و سایر موارد ظاهری مهم است و به این موارد از روی ناچاری و ناآگاهی افتخار می‌کنند. در داخل خیابان وقتی به مردم نگاه می‌کنی، نشاط و شادابی از رخسار آنها پریده، چون مرده‌هایی متحرک می‌مانند و یا شبیه به عروسک نه چندان زیبایی که پشت ویترین زندگی قرار گرفته می‌باشند.

راننده تاکسی از یک طرف از سهمیه‌بندی و گرانی بنزین و لوازم ماشین و از طرف دیگر از برخورد نه چندان مقبول بعضی از مسافرین و مردم گلایه دارند و مردم هم از گرانی دم می‌زنند، مردم مسئولین را مقصر می‌دانند و مسئولین روز و شب به دنبال کسی می‌گردند تا تقصیرها را به گردن او بیندازند. استادان دانشگاه، معلمین و مدرسین از بس که کلاس تدریس اضافه گرفته‌اند، فرصت خواب و خوراک و حتی فکر کردن و مطالعه ندارند و دانش‌آموزان و دانشجویان از این آب گل آلود ماهی مسموم کشنده خویش و جامعه را می‌گیرند و هیچ کس به فکر این اوضاع و احوال نیست و یا نمی‌تواند باشد.

مسئولین فرهنگی یا تمام دیوارها و حصارهای اطراف فرهنگ و مسایل و ارزش‌های فرهنگی را فرو ریخته‌اند که با یک و یا چند هجمه‌ی فرهنگی متخاصمین همه چیز از دست رفته خواهد بود و یا آنچنان بر اطراف آن حصار مستحکمی کشیده‌اند که تحت هیچ شرایطی تبادل، تعامل، ارتقا و توسعه‌ای نمی‌توان بر آن مترتب نمود. بیچارگان از بدهی عقب افتادن کرایه خانه، نداشتن شام شب، گرسنه بودن بچه‌ها و خلاصه از کوچک بودن‌شان در اجتماع سخن می‌گویند و خون گریه می‌کنند و از اوضاع و احوال سرمایه‌داران نه تنها انسانها، بلکه مرغان هوا زار زار می‌گریند و فقر سرمایه‌داران دیدنی‌تر است.

به هرحال، من با نگاه به همه اینها و نگاهی عمیق به خود و آنچه در وجود من می‌گذرد، چنین برداشت می‌کنم که همه مردم این زمانه از درد بزرگی به نام فقر رنج می‌برند. فقر تقوا، فقر اقتصادی، فقر اجتماعی، فقر فرهنگی، فقر سخنوری، فقر در رفتار و کردار، فقر در معاشرت و در یک کلام فقری فراگیر همه را دربر گرفته و خلاصه همه به نوعی فقیرند. و اگر غنایی هست، نسبت به زیردستان است. حاصل کلام اینکه من خویش و آحاد جامعه را هریک در شأن خود فقیر می‌بینم. درست است بعضی‌ها بزرگ و بعضی‌ها حقیرند. اما همه فقیرند و شاید سبب آن است که تنها یکتا غنی است.

عابدین پاپی