جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

باب مارلی از زبان خودش پریشان گویی یك روح تب دار


باب مارلی از زبان خودش پریشان گویی یك روح تب دار

باب مارلی زنده است اما اگر بمیرد جهنم ریتا زنده است جامائیكا زنده است من اما… پایم می سوزد می خواهم ساز بزنم… گیتارم كجاست ریتا…

خیلی خسته ام. احساس می كنم دیگر دارم به آخر می رسم. آمدنم به باواریا چندان فایده ای نداشت. دكتر آسیلز هم گفته كه دیگر امیدی نیست. اما … مگر می شود؟ امیدی هست. می دانم كه هست. ما زنده ایم. حتماً بعدش هم می میریم. اما زندگی مان ابدی خواهد بود. من دارم جوانی ام را می دهم. به كی؟ … به همانی كه بهم داد. به روح بزرگ زندگی. ودیعه یك خواننده روحش است. نفسش است. زندگی اش است. زندگی ابدی. نمی توانم باور كنم یك آدم بمیرد. بمیرد و تمام بشود … نه …

می گویند سرطان است. سرطان شست پا! مسخره تر از این وجود ندارد! درد دارد دیوانه ام می كند. می گویند یك چیزی دود كن. از همین علف ها! علف؟ … خیلی ها می كشند. اما نمی توانند چیزی را تجربه كنند. وقتی مخدر مصرف می كنی روحت آلوده اش می شود. در واقع یك جورهایی روحت را از تو می گیرد. روح آن روح تو می شود. روح شیطان … روحی كه در تو جا خوش می كند. می گویم باید به طبیعت رفت و خوب نگاه كرد.

فقط نگاه كرد و به صداها گوش داد. كافی است گوش هایت را باز كنی. صدایش را خواهی شنید. روح طبیعت را می گویم. باید به طبیعت پا بگذاری. آتش روشن كنی. بگذاری شعله بكشد. این عشق است كه دارد شعله می كشد. من صبح ها راه می روم. زیاد هم راه می روم. در خیابان های جامائیكا فقط باید راه بروی. راه بروی و نگاه كنی. اینجا زمین می خندد. گرسنه هم كه باشی همیشه چیزی برای خوردن هست. در مسیر باید ایستاد و از آن غذاهای خوشمزه محلی خورد.

جامائیكا جای خوب و كوچكی است. جامائیكا عشق من است. سراسرش را گشته ام، دیده ام. ما باید پیش برویم. باید مسیرمان را تغییر بدهیم. غرب دارد رو به ویرانی می رود. ما نباید اما آلوده بشویم. می خواهم فریاد بزنم. آی مردم … همدیگر را دوست بدارید.

جامائیكا را دوست بدارید. خوب تر كه فكر می كنم می بینم آخر چقدر جنایت؟ چقدر خشونت؟ آه… همه اش گردن این قوانین مسخره است. این قوانین بشری كه باعث جرم و جنایت و خشونت می شود. خب … راستش نمی دانم. تو اما می دانی من چه می خواهم بگویم. تنها قانونی كه قانون است، قانون زندگی است. قاموس زنده بودن. قانون چگونه زیستن. نمی خواهم مثل یك سیاستمدار حرف بزنم.

می خواهم فقط از راستی بگویم. پایم تیر می كشد. بچه تر كه بودم دلم تیر می كشید. از وقتی به دنیا آمدم، یادم نمی آید كی … مغزم دیگر كار نمی كند … یكی از همین دكترها بود كه گفت سرطان زده به ریه ام، به مغزم … اما نه … من هنوز هم می توانم بشنوم.

صدای الهام الهی را می گویم. نت های موسیقی هنوز هم با من حرف می زنند. همیشه با من حرف زده اند. حتی وقتی در گهواره بودم و مامی با آن صدای زیر و محزونش لالایی می خواند. دلم برای پدرم تنگ شده. الان كجاست یعنی؟ دلم می خواست پیشش بودم.

همیشه دلم خواسته پیشش باشم. همه اش تقصیر آن خانواده پولدار كوفتی اش است. نوروال مارلی، افسر نیروی دریایی انگلیس، آخر این قدر بی عرضه! اما نه … مرد بزرگی است. فقط كم پیش ما می آید … كم به ما سر می زند. همین است دیگر … فقر. هیچ وقت ما را نپذیرفتند.

هیچ وقت نگفتند نوه ای هم دارند. آدم ها چطور می توانند اینقدر نامهربان باشند؟

آمدن های پدر همیشه مثل ملاقات های كوتاه یك زندانی با خانواده اش بوده. انگار همیشه زندانی ترس و بزدلی اش بوده! اما … پدر آدم بزرگی است. دلم می خواهد پیشش بودم. همیشه دلم خواسته. كمتر بود تا موفقیت های من را ببیند. اما می دانم همیشه به من فكر می كرده.

این را یك بار خودش به من گفت. همان وقت كه تازه كارم را شروع كرده بودم … شاید هم بعدترش بود. مغزم داغ كرده. پایم هم همین طور… گزگز می كند. دكترها می گویند به خاطر فوتبال است. اما مگر می شود؟ پس همه فوتبالیست ها باید مرده باشند تا حالا!

فوتبال… فوتبال… چقدر دلم می خواهد یك بار دیگر توی زمین بدوم. همیشه فوتبال را دوست داشتم. مثل خیلی چیز های دیگر. مثل گیتارم… گیتارم… آخ گیتارم. فقط اوست كه آرامم می كند. وقتی ساز می زنم همیشه یك چیزی الهام می شود. همیشه ساز می زنم و می نویسم. شاید هم می نویسم و ساز می زنم. البته می توانم ساز بزنم ولی ننویسم یا اینكه بنویسم ولی ساز نزنم! ولی جور درنمی آید…

اگر بخواهی یك ترانه بگویی بهتر است بشینی و انگشتانت را روی سیم های بلغزانی. آن وقت است كه كلمات خودشان می آیند و از نوك قلمت روی كاغذ می لغزند.

مثل توپی كه زیر پای آدم می لغزد.هیچ نتوانستم از علاقه ام به فوتبال بكاهم. همیشه این دو تا كنارم بودند. انگار من دو نفر بوده ام!

خوب تر كه فكر می كنم، می بینم همین فوتبال شد بلای جانم… اما نه. من كه پشیمان نیستم. هیچ وقت پشیمان نبوده ام. اما چرا این جوری شد؟ فرانسه بودیم. با گروهمان. چقدر زدیم و خواندیم. پاریس جای خوبی است. اما كشورم جامائیكا… زنده باد جامائیكا! هه… لباسمان چه رنگی بود؟ تو تیم روزنامه نگار های فرانسوی بودیم.

چه بازی ای بود… اما خب سانحه است دیگر هر كسی یك جور باید برود. من هم این طوری. اما چه كسی گفته كه من می روم؟ مگر خوب نشده بود؟ آن همه دارو، آن همه درمان… اصلاً كی برگشت؟ كجا بودم؟ تنها بودم؟ نه… آمریكا بود. صحنه و ساز و آواز… مثل همیشه مثل تمام عمرم. مثل نوجوانی ام. مثل ۱۶ سالگی تو كینگ استون. وقتی اولین ترانه ام را خواندم این را دیگر خوب یادم است. «dudge Uot» بود. دهه۶۰ … یادش به خیر… غش كردم. اما كجا؟ سنترال پارك بود. نیویورك. داشتم راه می رفتم. مثل همیشه فقط باید راه رفت.

یك خیابان عریض، خش خش برگ ها، البته اگر برگی از درخت بخواهد جدا شود تا زیر پا های رهروان خرد و پاره پاره شود! سپتامبر بود. هوای ابری… ابر ها را دوست دارم. مخصوصاً وقتی شكلشان عوض می شود! چقدر سبك اند. راحت اند. وقتی می گیرند، روحشان یعنی، می گریند. دلم می خواهد گریه كنم. نه برای خودم. نه برای شست پایم! نه برای ریه ام كه درب و داغان است. نه برای مغزم كه دارد كم كم تمام می شود… برای مردمم. برای كشورم. برای همه آنها كه می فهمند.

برای سیاسیونی كه می خواهند جامائیكا را به لجن بكشند. همیشه یك چیزی هست كه آدم را به لجن بكشد. مثل همین بیماری كوفتی… مگر نگفتند كه خوب شده؟ فكر كنم آخری بود. ۲۳ سپتامبر [۱۹۸۰]. عجب كنسرتی بود! كاش روی صحنه بمیرم! نه می خواهم بروم خانه… از آمریكا خسته شده ام. از سفر خسته شده ام. می خواهم بروم جامائیكا… فقط جامائیكا!

همیشه در سفر بوده ام. این همه اجرا. چه شب هایی!!! چه آدم هایی كه نیامدند! پسر… پرنس چارلز یادت است؟ كجا بود؟ همین اواخر بود انگار… آری در زیمبابوه! كی فكرش را می كرد؟ یا آن یكی… چهار، پنج سال پیش بود… لس آنجلس… چه جماعتی! چقدر آدم آمده بود. روی میز ها رفته بودند. بیتلز هم بود. جورج و ر ینگو، باب دیلن هم بود.


باب مارلی از زبان خودش پریشان گویی یك روح تب دار

بعدش جامائیكا. بعدش روزنامه ها با آن تیتر های ریز و درشت. بهم می گفتند پیامبر راستا. می گفتند متصوف. هنرمند انقلابی. مرد رویایی. اما اینها همه اش حرف است. مگه من چه كار كردم؟ من پیشرفت موسیقی را دوست دارم. پیشرفت موسیقی مان را. به خدا هر كاری برایش كردم. همه چی را كاویدم. زیر و رو كردم. یعنی همه مان… چه قدر تلاش كردیم تا پیشرفت كنیم. بی پولی. بدبختی. تحقیر. دورنگی. دعوا. همه چی… تا به اینجا رسیدیم.

ولی باید رشد كرد. باید قد كشید. هه… گفتم قد كشید. نه اینكه دراز شوی پسر! برای همین است كه مردم هر روز با ترانه ای جدید می آیند. موسیقی باید برای همیشه ادامه حیات بدهد. باید جهان سوم، جهانی بشود. ما اول خودمان بودیم. من و بانی و پیترتاش. خوب می زدیم. شدیم محبوب همه.

چه قدر كنسرت دادیم. اینجا، آنجا، همه جا. یادش بخیر… بی بی سی هم كارهایمان را پخش كرد. چه ذوقی می كردیم! هنوز هم ذوق می كنم. مثل بچگی هایم. مثل ۱۶ سالگی… مثل اولین باری كه اولین ترانه ام را گفتم. مثل اولین باری كه اولین آهنگم را ساختم. مثل هر اولینی… مثل وقتی ریتا را دیدم. مثل ازدواج مان. دختر خوبی است… همیشه خوب بوده.

همیشه پا به پایم آمده… هه! چه قدر تعجب كرد وقتی بهش گفتم: هی دختر… بدگروه ما می آیی؟ خیلی ذوق كرد. می دانم كه ذوق كرد. این را از چشمانش خواندم. شاید هم از دستانش كه می لرزید. همیشه بوده. حتی وقتی بانی و پیتر جا زدند و جدا شدند و گروه جدید را راه انداختیم. آن برادرها هم آمدند. برادران بارت. عجب باس و درامزی می زدند! ریتا بك و كال هم خوانده. همیشه خوانده… ریتا… فقط نخوانده. همیشه بوده. چه قدر خوب كه هست.

مثل آن روز. آن روز كه حمله كردند. مردان مسلح. مردان ادوارد سیگا. هواخواهان رهبر مخالف ها… كی بود؟ نوامبر؟ نه دسامبر. ۳ دسامبر… تاریخ ها چه خوب یادم مانده. همیشه یادم می ماند. همه چی باید یادم بماند! حالا حالاها با این حافظه كار دارم. سه تا تیر… شاید هم بیشتر. من و ریتا و مدیر برنامه مان. نمردیم! هنوز هم زنده ایم. اما آنها شلیك كردند. ترسیده بودیم… همیشه ترسی هست. ترس از مردن. ترس از خراب شدن. ترس از اجرای بد.

ترس از ترانه مزخرف. ترس از كر شدن! من به خشونت اعتقادی ندارم. مگر می شود انسان بود و خشن هم بود. باید فقط نگاه كرد. باید دید تا یقین كرد. باید فهمید. من برای آنهایی كه نمی دانند، نمی فهمند متاسفم. ما از چی داریم حرف می زنیم؟ وقتی ندانی رنج می كشی.

بدانی هم رنج می كشی. ولی بهتر است بدانی… خودم می دانم قلبم می تواند به سختی یك سنگ باشد. یك سنگ سخت… اما به رافت آب، به روانی و زلالی آب هم می تواند باشد. كافی است كه بخواهم. كافی است كه اراده كنم. دنیا رو به نیستی نمی رود.

باید كاری كرد رو به هستی برود. باید روی هم تاثیر بگذاریم. برای جامائیكا باید جان داد.

من چه كردم؟ ما چه كردیم؟ همین اواخر بود. آوریل ۱۹۷۸. چندم ماه؟ ۲۱… نه ۲۲. آره. ۲۲ آوریل. خودشان آمدند. همین مخالف ها. همین دو حزب. همین ها كه به ظاهر دشمن بودند. فقط می خواستند جان ما را بگیرند!

مانلی، نخست وزیر و آن یكی. رهبر مخالف ها. سیگا. چه نمایشی. روی صحنه آمدند. دست دادند و بعد… همه چی تمام شد. به همین سادگی. باورنكردنی بود. بعدش چی شد؟ هیچی… نه پسر… خب، مدال صلح ملل متحد. به كی دادنش؟ خب من! مثل خیلی چیزهای دیگر.

مثل خیلی از جوایز… اما اینها فایده ندارد. باید بالا رفت. باید پیش رفت. باید راستا بود. باید راستین بود. این همه مردمی كه ادعا می كنند پاك اند. اما لجن از سر و رویشان می بارد. اما مهم نیست. مگه من كی ام؟ باب؟ خیلی ها می توانند خوب باشند. خیلی ها می توانند ادعای خوبی بكنند.

اما تعداد كمی هستند كه انتخاب می شوند. بره زیاد است. گرگ بره نما هم! من و ما، اما اینگونه نمی توانیم باشیم. من و ما اما راستاوار زندگی می كنیم. باید راست گفت. باید راستی را فهمید.

خسته ام… خیلی خسته. پای راستم ذوقذوق می كند… باز هم متاسفم برای همه برای همه آنهایی كه راستی را نمی شناسند. حتی برای آنها كه فكر می كنند رستاخیزی هست. باید پذیرفت كه رستاخیز امروز است. هر لحظه است. من دیگر خودم را فقط جامائیكایی نمی بینم.

من جهانی ام. باید جهانی بود. انگار تب دارم. ریتا كجاست؟ باز هذیان می گویم؟ پریشان گویی؟ روح تب كرده؟

كاش همیشه تب كنم. صدای موسیقی را می شنوم. می توانم گیتار بزنم. وقتی سطری را می نویسم می توانم گیتار بزنم. اینجوری بهم الهام می شود. همیشه الهام شده. آدم به خیلی چیزها می تواند فكر كند اما باید بخواهد كه فكر كند.

مردم زیاد می زنند. صدای زیادشان را می شنوم. موسیقی فریاد است. موسیقی آزادی است. موسیقی فرهنگ است، سیاست است، همه چی است. موسیقی راهبر است، رهبر است. باید ریشه های زمینی را شناخت. وقتی پر از حسی، باید خوب بخوانی. خوب بزنی. باید حست را پرواز بدهی. واژه ها، عبارات، جملات، همه بهم می رسند. تو باید داد بزنی. فریاد بزنی… باید با ریتم، با موسیقی، با ساز حرف بزنی. می خواهم زندگی كنم. می خواهم زنده باشم.

نمی خواهم بمیرم… همه اش تقصیر آن توپ لعنتی است. نه… تقصیر هیچ كس نیست. من آزادم. من آزاده ام. باید حرف بزنم. باید با یكی حرف بزنم. تند تند. رخ به رخ. باید آزاد بود. همه حق دارند آزادانه زندگی كنند. نفس بكشند. مردم باید با عشق زندگی كنند.

اگر با عشق زندگی كنی همیشه زندگی می كنی پسر! حقیقت همینه.حقیقت… حقیقت چی؟ نمی دانم… می خواهم ساز برنم. دیگر بسه. كاش می دانستم تا كی می توانم ساز بزنم. اما… اصلاً این «تا كی» مهم نیست. مهم اینه كه هنوزم مغزم فرمان می دهد. مهم اینه كه هنوز هم گوش هایم نت ها را می شنود. اما پایم… فوتبال؟ ضعیف شدم. اینهارا دكتر آسیلز می گفت. گفت دیگر تمام. امیدی نیست. اما هست. می دانم كه هست. من زنده ام.

باب مارلی زنده است. اما اگر بمیرد؟ جهنم! ریتا زنده است. جامائیكا زنده است. من اما… پایم می سوزد! می خواهم ساز بزنم… گیتارم كجاست؟ ریتا