شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دوشادوش تفنگ ها درخاکریزها


دوشادوش تفنگ ها درخاکریزها

نگاهی به کتاب «خاکریز و خاطره» خاطرات جمعی از جهادگران استان کرمان

کتاب «خاکریز و خاطره» آنچنان که از نامش مشهود است، از خاطرات انسان هایی سرچشمه گرفته که در جای جای جبهه های نبرد با شور و شوقی خالصانه دشوارترین و جان فرساترین مسئولیت ها را برعهده داشته اند. مسئولیت هایی بسیار خطیر که گویی حتی از نوشیدن شهد شیرین و گوارایی نیز به کام شان خوشگوارتر می نموده است. این انسان ها رزمندگان جهادگر بودند و آنچه به نام آنان شکوهمندی می بخشید آرمان شان و ایمان راسخ به عقیده و ایثارشان بود. آنان چشم جهاد و تفکری بارز برای جهاد بودند. به راستی که «صفت» در چه تنگنایی می تواند قرار بگیرد، زمانی که به موصوفی بزرگ تر و فراتر از خود می رسد. آنگاه که جمله جمله خاطرات را از نظر می گذرانی، تنها به یک جمله می اندیشی که آن شب کاری ها، فعالیت های شاق و طاقت فرسا، آن مشقت های هر روزه و لحظه به لحظه تنها بر شانه های بزرگوار چنین مردانی زیبا و چشم نواز می نماید. چرا که آنان با عظمت نگاه شان از تمامی آن روزها، از تمامی آن لحظه ها و از تمامی آن دشواری ها چنان عاشقانه یاد می کنند که گویی همه «عاشقی» بوده است. در نگرشی اینچنین، معنا بخشیدن به سوزناک ترین و دردناک ترین زخم ها و خستگی ها، از داستان سرایی ها و خیال پردازی ها پا فراتر می نهد و خود به چیزی ورای بشریت بدل می شود و به این ترتیب، در نگاه چنین انسان هایی ارزش دیگر معنای بارز و روزمره اش را باز نمی یابد.

خاک، ابزار کارگری، گونی ها، ماشین های سنگین، خاکریزها و سنگرها، همه و همه با دست ها و بازوها، پاها، تاول ها، خون ها و عرق ها و ساییدگی ها و کبودی ها در یک کفه بودند و آرمان ها و هدف هایشان در کفه ای سنگین تر، کفه ای عمیق تر که همچنان به ژرفاها و ژرفاها می پیوست و کفه دیگر را بیش از پیش به فرازها می برد.

آنان دوشادوش یکدیگر در حمله ها شرکت داشتند؛ دوشادوش تفنگ ها و عملیات ها. وظیفه سنگین مهندسی، رزمی، پشتیبانی که هر روز بیشتر و سنگین تر می شد، گاهی از سنگرسازی، پمپاژ، استحکامات، دکل سازی، تعمیرات و امدادرسانی گرفته تا حتی کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین کمک ها را نیز شامل می شد، اما برای کسانی که داوطلبانه به یاری رزمندگان شتافته بودند، جز فرصتی برای جلب رضایت آرمانخواهی شان چیز دیگری نبود.

سنگرسازان بی سنگر بی وقفه جاده می ساختند؛ جنگل کاری، ساخت سیل بند، کانال، نی کاری کناره سیل بندها، ساخت خاکریز، رنال کاری، پل سازی، پشتیبانی، ترابری، اعزام ماشین آلات سبک و سنگین، مالچ پاشی، ایجاد تعمیرگاه سیار ماشین آلات سنگین، تأمین و اعزام نیروهای خدماتی، پشتیبانی رزمنده در مناطق جنگی، جذب کمک های مردمی و ارسال آنها به مناطق جنگی، حتی انجام فعالیت های آموزشی در زمینه های موردنیاز مهندسی جنگ از جمله آموزش ش.م.ر، آموزش مخابرات (بی سیم)، آموزش رانندگی، سرویس و نگهداری دستگاه های سنگین و...

جهاد کرمان یکی از این نهادها بود و کتاب حاضر ذره ای از خاطراتی است که شرم معصومانه فرزندان این مرز و بوم پس از سال ها اجازه واگویه کردنشان را داده است. اگرچه هر یک از آنها به گونه ای درباره مسئولیت هایشان سخن می گویند که گویی لحظات، همه شیرین بوده و همه آن فعالیت ها در جایگاهی آسوده و بستری امن و آرام صورت گرفته است. بی شک لحظات به همین گونه بر آنان گذشته است، زیرا در جایگاه اندیشه و باورهای آنان و تعهدی که از انجام فریضه های الهی در خود سراغ داشتند و در بستر امن قلب های بزرگ شان، وقایع همان گونه آرام، شیرین و دلپذیر جلوه می کنند. فعالیت گروه جهادگران کرمان به طور رسمی از سال ۱۳۶۱ آغاز شد. ۱۷ بهمن سال ۶۱ در روز آغاز عملیات والفجر مقدماتی بود و محل انجام این عملیات منطقه جنگی دلیجان. این عملیات نخستین عملیات مهندسی رزمی جهاد کرمان به شمار می آمد که به صورت مستقل در آن شرکت کرده و البته خوش هم درخشیده بودند. تنگه چزابه، محل عملیات والفجر ،۶ در دوم اسفند ۶۲ نیز پذیرای این بزرگمردان بود؛ شب طلائیه، فتح عملیات خیبر، عملیات بدر و والفجر ۸ که البته اینها تنها گوشه ای از نقش آفرینی های ایشان است.

از خلال عملیات های خونینی که فقط می توانیم از آنها نام ببریم، خاطراتی گردآوری شده اند که با تورق شان می توان تصویر دیگرباره آن جوانمردی ها و جانفشانی ها را به تماشا نشست. هزاران تصویر در هم و برهم، تکه تکه و متکثر چنان از میان جملات زیبا و لحن خالصانه این مردان ظهور می کند که گویی عطری است که از میان واژه واژه خاطرات این کتاب به بیرون می تراود.

گویی ۸ سال تلاش، ۸ سال حماسه و ۸ سال دفاع مقدس، با نگاه مهرورز این بزرگمردان، تصویر عاشقانه رودهاست، تصویر عظیم کوچ پرندگان است، تصویر لاله زار غریبی است در دشت های سبز و بزرگ. گویی طبع لطیف شان از تمام آن روزها، روزهای آتش و خون و خاکستر، روزهای قطع عضو شدن، شیمیایی شدن و زنده در زیر خاک مدفون شدن، کتابی سرشار از نسیم و پرنده و گل های رنگ به رنگ ساخته است... آنان قهرمانان بی نام جبهه ها بودند. پس شایسته است که گوشه ای از دستاوردهایشان، هرچند کوتاه و به اختصار به تصویر کشیده شود:

در تنگه چزابه، محل عملیات والفجر ۶ بود که.... به وقوع پیوست؛ عملیاتی با بوی دود و باروت؛ عملیاتی مملو از بمب و موشک؛ عملیات مردانی دست از جان شسته که در دل تاریک شب های پرهراس چزابه سوار بر مرکب های آهنین به کار راهسازی و ساخت خاکریز و سنگر مشغول بودند. از نکات شایان توجه در این عملیات، رعایت مسائل حفاظتی به بهترین شکل ممکن بود؛ به طوری که حتی نیروهای خودی از مقر آن اطلاعی نداشتند. عملیات خیبر در تاریخ ۶۲‎/۱۲‎/۳ تقریباً همزمان با والفجر ۶ شروع شد و در مناطق خیبر و جفیر صورت گرفت... بچه های جهاد کرمان در شب طلائیه نیز خوب می درخشیدند؛ به طوری که فرمانده وقت سپاه، محسن رضایی، تلاش آنان را ستود و از جهاد کرمان به عنوان قوی ترین گردان مهندسی رزمی یاد کرد و عنوان کرد: «کلید فتح عملیات خیبر به دست بچه های جهاد کرمان باز شد.»بخش پایانی نوشته های حاضر را به چند روایت، از زبان خود جهادگران اختصاص می دهیم؛ باشد که این معرفی، قصور زبان ما را در معرفی این عزیزان جبران کند:

● پشت خاکریز دشمن

در عملیات خیبر در مهندسی رزمی بودم که شیمیایی شدم و حدود ۳-۲ ماه در تهران تحت مراقبت پزشکی قرار گرفتم. در اثر شیمیایی شدن، مشکل تنفسی پیدا کردم و چشم هایم کاملاً نابینا شدند. با پیگیری پزشکان و پرستاران زحمتکش، بینایی ام را دوباره به دست آوردم و برگشتم جبهه.

این بار که به منطقه برگشتم، راننده بولدوزر شدم و برای نخستین مأموریت رفتم شلمچه. دشمن که نمی خواست فاو را از دست بدهد، با رها کردن آب زیردست و پای بچه ها، فرصت هر کاری را از آنها گرفته بود. من بی خبر از همه جا رفتم پشت کارخانه نمک و مشغول خاکریز زدن شدم و تا صبح کارم طول کشید. صبح که به مقر برگشتم، در کمال حیرت دیدم همه مرا تحویل گرفته و می بوسند! تعجب کردم و پرسیدم: چه خبر شده؟ بچه ها گفتند: مگر نمی دانی چه حماسه ای آفریدی و چه کار بزرگی انجام دادی؟

فکر کردم می خواهند سربه سرم بگذارند. گفتم: خداوکیلی خسته ام، سربه سرم نگذارید!

بچه ها در حالی که برای بوسیدن من از سر و کول هم بالا می رفتند، گفتند: تو دیشب بدون این که خودت بدانی، رفتی پشت خاکریز دشمن و جلوی آب را بستی...» ـ یدالله بهروزپور ـ

● کنار آرزوهای در خاک خفته

«نخستین بار از طریق جهاد سازندگی در سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شدم. شهید عرب نژاد فرمانده ماشین آلات بود و من مسئول جابه جایی زخمی ها بودم. با یکی از دوستان به نام صادقی زخمی ها را عقب می بردیم. هر ۲ راننده بودیم. صادقی اوایل می گفت چطور می شود با چراغ خاموش رانندگی کرد! اما مدتی که گذشت، بدون هیچ دغدغه ای در تاریکی مطلق رانندگی می کرد. یکی از بچه ها مجروح شده بود. رفتم کنارش و گفتم: «چطوری برادر؟» گفت: «تشنه ام، آب می خواهم، آب!» جایی بودیم که امکان دسترسی به آب وجود نداشت. از شدت ناراحتی بغض کردم و به امید پیدا کردن آب همه جا را گشتم، اما دریغ از یک قطره آب! وقتی برگشتم، آن جوان که نفهمیدم بچه کجاست، به دیار باقی شتافته بود... به یاد لب تشنه حسین(ع) تا صبح اشک ریختم.» ـ قدمیار حمزه ای ـ

● زیر باران خیس نشدم

سال ۶۱ وارد جهاد سازندگی شدم. سال بعد به جبهه اعزام شده و در گروه تخریب به فعالیت پرداختم. در عملیات بدر کار حمل خوراک و وسایل مورد نیاز رزمندگان را به عهده گرفتم. به فرمان آقای رشیدی محموله ای را به بستان رساندم و در حین برگشتن، ماشینم را با کمپرسی تعویض کرده و مسئولیت حمل خاک برای ساخت سنگر را عهده دار شدم. در راه برگشت شدت بمباران هواپیماهای دشمن خیلی زیاد بود. با این که تعداد گلوله های دشمن خیلی زیاد بود و به فاصله زمانی کوتاهی روی جاده می ریختند، اما نمی دانم چرا هیچ کدام به ماشین من اصابت نکرد. انگار نیرویی نامرئی از ماشین محافظت می کرد. برایم خیلی سخت و عجیب بود. دقیقاً مثل این بود که زیر باران راه بروی، ولی خیس نشوی!» ـ اکبر تاج آبادی ـ

کتاب «خاکریز و خاطره» در سال ۱۳۸۶ از سوی نشر حریر به چاپ رسیده است.

محمد تقی زاده



همچنین مشاهده کنید