شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

یک نامه و یک یادداشت کوتاه


یک نامه و یک یادداشت کوتاه

به منظور رعایت و احترام به «راستی» و «درستی» و پرهیز از «ناراستی» و «نادرستی»

● تاریخ، فرهنگ و هنر جوشقان قالی

▪ تالیف رحمت الله زرگری

▪ چاپ دوم، ویرایش جدید، ۱۳۸۸، تهران

▪ ناشر؛ پرسش

▪ قطع وزیری، ۵۱۸ صفحه، مصور

▪ ناصر زراعتی

آقای رحمت الله زرگری گرامی،

با سلام

نسخه یی از کتاب اهدایی شما (تاریخ، فرهنگ و هنر جوشقان قالی) که آقای پرویز قادری آن را پست کرده بود، همین امروز به دستم رسید.

پیش از هر چیز، لازم است بابت انتشار این کتاب به شما تبریک بگویم و به سهم خودم سپاسگزار باشم از زحمتی که برای معرفی «جوشقان قالی» به ایرانیان و فارسی زبانان کشیده اید. خاطرم می آید چاپ نخست این کتاب را هم چند سال پیش لطف کرده بودید که حتماً میان کتاب هایم هست. چنان که پیداست، این چاپ ویرایشی است جدید از همان کتاب که از نظر کمی و کیفی بر آن افزوده شده است. به محض دریافت کتاب، تورقی کردم. حتماً سر فرصت، آن را خواهم خواند.

و اما غرض از نگارش این یادداشت، گذشته از تبریک و تشکر، ذکر یکی دو نکته است که گمان می کنم باید گفته و جایی ثبت شود.

نظر لطف شما باعث شده است نامم در بخش «مشاهیر جوشقان قالی» بیاید و چند صفحه کتاب (صفحات ۱۳۰ تا ۱۳۳) به بنده و کارهایم اختصاص یابد اگرچه در کنار بزرگان جوشقانی، شاید نام کوچک من و عناوین کارهایم وصله هایی باشند ناجور و ناهمرنگ...

سال گذشته بود گمانم که آقای قادری در مکالمه یی تلفنی گفت شما قصد دارید کتاب تان را دوباره چاپ کنید و از او خواسته اید تا به من بگوید زندگینامه یی کوتاه از خودم همراه سیاهه کارهایم بنویسم و بفرستم.

از آنجا که جوشقان و جوشقانی ها را واقعاً دوست می دارم و خاطرات خوشی از آنها داشته و دارم و همیشه خود را مدیون آنها دانسته ام، خوشحال شدم و یادداشتی نوشتم درباره خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام از جوشقان و همراه زندگینامه یی بسیار کوتاه و نام و عنوان کارهایی که تاکنون انجام داده ام، برای آقای قادری فرستادم تا به شما برساند. تنها خواهشم این بود که در مطلب بنده دست برده نشود و هرچه هست، عیناً چاپ شود و اگر احیاناً واژه یا جمله یی بود که احتمال داشت (خدای ناکرده) مشکلی ایجاد کند، پیش از هرگونه حذف یا تغییر، موضوع با بنده در میان گذاشته شود.

حالا که کتاب چاپ شده به دستم رسیده است، می بینم متاسفانه اعتنایی به خواهش من نشده، هیچ، آن یادداشت بی رحمانه مثله شده و در نتیجه، شکلی مغلوط و ناقص و بی معنی به خود گرفته و از همه بدتر، دو نکته غیرحقیقی (اکراه دارم بگویم «دروغ»،) در آن راه یافته است؛ اولی در جوشقان به دنیا آمدن من است و «در همان دوران کودکی به همراه خانواده»، «به تهران مهاجرت نمود»ن و دیگری «در سال ۱۳۷۰ برای تدریس به کشور سوئد مهاجرت نمود»ن بنده،

حتماً بهتر از من می دانید که برای احترام گذاشتن به دوست، هم ولایتی یا هر شخص دیگری، لازم نیست حتماً القابی مانند «جناب آقای» را جلوی نام او بگذاریم؛ بالاترین و بهترین احترام به هر کس (و البته در درجه اول، به خود آدم) این است که برای حرف و نوشته او آنقدر ارزش قائل باشیم که آنها را تغییر ندهیم و هیچ «راست و درست»ی را «ناراست و نادرست» نکنیم.

غیرحقیقت (می بینید؟ باز هم اکراه دارم واژه «دروغ» را به کار ببرم،) به هر دلیل و با هر بهانه و بنا به هر مصلحتی هم که باشد، «نادرست» است؛ به خصوص در این روز و روزگار که می بینید و می دانید چه اندازه پلید است و چه پلیدی ها که به بار نیاورده و نمی آورد، وقتی پدر و مادر من چند سال پیش از به دنیا آمدنم از جوشقان به تهران مهاجرت کرده اند و بنده کمترین در سی ام شهریور ۱۳۳۰، در تهران به دنیا آمده ام و این تاریخ و نام پایتخت هم در شناسنامه من و هم در چند کتاب و نشریه و سند مختلف آمده است، آیا به کتاب شما لطمه نمی خورد وقتی می نویسید فلانی در جوشقان قالی به دنیا آمد و...؟ یا اگرچه من در این سال های زندگی در سوئد، از جمله کارهایی که کرده ام یکی همین کار مورد علاقه ام تدریس بوده است، اما واقعیت این است که من برای تدریس به این کشور مهاجرت نکرده ام و اصلاً من کی و کجا چنین حرفی زده ام که شما آن را در کتاب تان نقل می کنید؟

باری، امیدوارم این کاستی ها و اشکال ها تنها در همین یکی دو صفحه از کتاب که به بنده مربوط می شود، وجود داشته باشد و بقیه کتاب پربرگ و مفصل و متنوع شما از اشکال بری بوده باشد،

ضمن آرزوی تندرستی و توفیق روزافزون برای شما در ادامه خدمات فرهنگی، فکر کردم چاپ این یادداشت، همراه با یادداشت قبلی ام در ایران، در زمینه پرهیز از «نادرست» و «ناراست»، چندان بی فایده نباشد. من می کوشم این دو یادداشت را در جا یا جاهایی چاپ کنم. شما هم اگر با نظر من در مورد رعایت انصاف و ضرورت راستی و درستی موافق بودید، می توانید این یادداشت ها را هرجا که خواستید، منتشر کنید البته گمانم نیازی به تکرار نباشد که تنها به شرط اینکه هیچ گونه تغییری در آن داده نشود،

موید باشید.

من اگرچه در تهران به دنیا آمده ام و بیشتر عمرم را در این شهر گذرانده ام و فقط تابستان های دوران کودکی و نوجوانی ام در روستای جوشقان قالی بوده ام و از آن پس هم گاهی چند روزی رفته ام آنجا، اما خودم را «جوشقانی» می دانم، مثل پدر و مادرم که هر دو متولد و بزرگ شده جوشقان بودند.

زیباترین دوران زندگی ام همان «سه ماه تعطیلی ها»ی اواخر دهه ۳۰ و اوایل و اواسط دهه ۴۰ بود که پدرم من و مادر و برادرم منصور را به جوشقان می فرستاد. در خانه پدربزرگ مادری، میرزا عباسعلی قادری، در محله «جیر» غپایینف زندگی می کردیم.

با پرویز، کوچک ترین دایی ام که شش ماهی از من بزرگ تر است، رفیق و همبازی بودم. آن سال های دور، همه چیزها و تمام کارهای جدی و معمول زندگی در آن روستای خوش آب و هوا برای ما، «بازی» بود و در نتیجه، زیبا و لذت بخش؛

بیل زدن باغ و زمین، درو و خرمنکوبی، «چوم» غچرخ خرمنکوبف سواری... باد دادن خرمن و برداشت محصول، به انبار بردن تورهای انباشته از کاه و جوال های پر از گندم و جو... آبیاری باغ های «تخت دز» و «کوچه میمه»، گردو و بادام تکانی، انگورچینی و شیره انگور پختن، خشک کردن خوشه های انگور تا کشمش شود... گردو و بادام پایین کردن و پوست کندن و شکستن... آلو و زردآلو خشک کردن بر ایوان و بام... گوسفند و بزغاله چرانی، «مîل کشی» غبه جفت گیری واداشتنف ماده گاو... اîخته کردن گوسفندان نر (که چه کار وحشتناک، خشن و بی رحمانه یی بود،) تا چاق تر شوند... شست وشوی گوسفندان و چیدن پشم آنها... یونجه و شبدر و علف چیدن، گردآوری هیزم... پشم ریسی، «کلاف» و «گوله» کردن، پشم و پود به رنگرزی بردن و آوردن... برپاکردن دار قالی، قالی بافی، پایین آوردن قالی بافته شده از دار... (چه خوش بود غلت و واغلت بر قالی نو گسترده بر ایوان،)... مجالس روضه خوانی، «ختم انعام»، دسته های عزاداری ماه محرم و «نîخل» برداشتن، تعزیه های آقامیرزا در محوطه «زیارت»... (روزهای بعد، تعزیه بازی و شبیه خوانی من و پرویز در حیاط... شمشیرمان ترکه بید بود و سپر در «قزغون» و دیگ و قابلمه، اسب مان چوبی بود بلند و چارقدهای رنگارنگ «ننجون» غمادربزرگف عمامه و لباس اولیا و اشقیایمان...) گندم به آسیاب مشدی رضا بردن... چراغ «توری» غزنبوریف روشن کردن با بوی الکل صنعتی... چراغ بادی غفانوسف و چراغ موشی و پیه سوز... مطبخ و اجاق و تنور... نان پختن، بوی خوش نان تازه... گشت و گذار در «لاستون» و «دشت» و «راوîنج»... سفر به «کامو» و میمه، کاشان و اصفهان، «آقاعلی عباس» غهمان مشهد اردهال؟ف... نظاره کار «حسن قصاب» که گوسفند سر می برید و پوست می کند... بوی کباب دل و قلوه و جگر... (دنبلان مکروه، اما خوشمزه بود،)... با آنکه همه جور درخت میوه یی در آن دو باغ داشتیم، اما نمی دانم چرا میوه آن شاخه های سرکشیده به بیرون باغ دیگران یا آن خیارها و کمبزه ها و کالîک های جالیزهای هم ولایتی ها به دهن ما بچه ها بیشتر مزه می کرد،... آن تنها درخت شاتوت «بîر سرداب»... «کمîر» غتپه، تپه سنگی، کوه نه چندان بلند، کوهف آقامیرزا و کمîر بîر آر غکوه نزدیک یا کنار آسیابف (با آن دو چاه اسرارآمیزش، بالای «تخت دز») و کمîر اسپید غکوه سفیدف در نظر ما، بزرگ ترین و بلندترین کوه های دنیا بودند... البته غیر از آن رشته کوه دوردست کرکس کاشان که در هاله یی از هرم هوا، در افق، همیشه آبی می زد... آسمان آبی درخشان، آفتاب داغ سوزنده، شب های پرستاره و خنک... آن رادیو که با «قوه» غباتریف کار می کرد...

چه سالی بود وقتی اولین بادبادک را در آسمان پاک «دشت» جوشقان هوا کردیم؟

من و پرویز بادبادک بزرگی ساخته بودیم که با یک قرقره نخ، یک روز از صبح تا شب، بر آسمان فیروزه یی درخشان جوشقان جولان می داد و اهالی محترم همه با حیرت نگاهش می کردند.

۱۵ سال است که به جوشقان نرفته ام. می گویند آن روستا، امروزه، برای خودش «شهر»ی شده است. جوشقان و جوشقانی ها هم مثل همه چیزها و کسان دیگر این دنیا تغییر کرده و تحول یافته اند. می گویند (البته متاسفانه) دیگر مردم کمتر «جوشقانی» حرف می زنند؛ دوست دارند «فارسی» صحبت کنند،

اگر روزگاری، گاری کربلا اسدالله و بعد ماشین حاجی زرگری کدخدا و بعدتر، آن جیپ های ارتشی از دور خارج شده آقایان کریم و محمد قمی و بعدترها، یکی دو مینی بوس تنها وسایل نقلیه جوشقانی ها بودند، حالا گویا اتومبیل های مختلف رنگارنگ و به خصوص تریلی ها کوچه پس کوچه های جوشقان را پر کرده اند. روزگاری اگر کارخانه برق پوراحمد نجف آبادی (پدر دوستم کیومرث پوراحمد، فیلمساز معروف) پت پت کنان، شبی دو سه ساعت، چند لامپ ضعیف را روشن می کرد، امروزه، می گویند غیر از برق سراسری، گاز و آب لوله کشی و تلفن و حتماً اینترنت هم در خانه ها هست...

و من دورافتاده از جوشقان و تهران و ایران، هنوز هم یاد زیبای آن سال ها را روشن، در ذهن دارم. از طریق قوم و خویش ها، در جریان آخرین خبرهای جوشقان و جوشقانی ها هستم. در گفت وگوهای تلفنی با دکتر امیر اخوان غهمولایتی باصفای اهل شعر و موسیقی و ادب، پزشک بازنشسته خوشنویس ساکن آلمان که حدود ۲۰ سالی از من بزرگ ترندف و نیز خویش و دوست عزیز قدیمی ام دکتر خسرو دبیرزاده، همیشه از جوشقان می گوییم و می شنویم و از خاطرات گذشته و آنهایی که بودند و حالا نیستند...

«کناره» غقالیچه کوچکف کهنه و نخ نمای دستباف مرحوم مادر زیر شیشه میز کارم است و کیف چرمی کوچکی که جای قرآن جیبی پدربزرگ بود، آویخته بر دیوار...

در سال های پیش، اینجا و آنجا ، به بهانه های گوناگون، از جوشقان گفته و نوشته ام. آرزویم اما پیش از هر چیز، ساختن مستندی است از جوشقان قالی که در اولین سفرم باید این کار را انجام دهم. پس از آن، به پایان رساندن آن داستان بلند است که ماجراهایش برمی گردد به نیم قرن پیش؛ آن سیل سال ۱۳۳۵ و رویدادهای مربوط به امیرهوشنگ خان حیدری و قتل فجیع همچنان در پرده راز و ابهام مانده او در سال ۱۳۳۷ و پیامدهایش...

«... جوشقان قصبه مرکزی دهستان، تابع شهرستان کاشان و به جوشقان قالی معروف است. در شهرستان کاشان، دو جوشقان وجود دارد؛ جوشقان دهستان نیاسر را به واسطه نزدیکی به قصبه استرک، جوشقان استرک و جوشقان نزدیک میمه را به واسطه معروفیت قالی آن، جوشقان قالی می نامند...»

(فرهنگ دهخدا)

چهارشنبه نهم سپتامبر ۲۰۰۹ [ ۱۸ شهریور ۱۳۸۸]