پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

این فیلم را باید دوست داشت


این فیلم را باید دوست داشت

نگاهی به یه حبه قند

فیلم "یه حبه قند" را در یکی از سینماهای یزد دیدم. صحبت کردن از فیلم کمی دشوار است چرا که پس از خروج از سینما همان اندازه که دوست دارید به فیلم فحش بدهید، ناخودآگاه عاشقش شده اید. عاشقش شده اید چرا که رنگ ها، صحنه پردازی ها و شاعرانه های فیلم یکی پس از دیگری در ذهنتان تداعی می شود. اما از آن متنفر هم هستید، از آن متنفرید هنگامیکه به انرژی هدر رفته ای که به پای نیمه اول فیلم گذاشتید فکر می کنید. به راستی چرا عوامل فیلم این همه بخل ورزیده و این همه زیبایی را از آغاز فیلم به ما هدیه نکردند؟!

در نیمه اول فیلم که حبه ی قند رویه ی شیرین خود را رو کرده است، بازیگران یکی یکی در قاب دوربین جا می گیرند و با مزه پرانی های نامفهوم خود به بیننده ثابت می کنند که خانواده شان خیلی سرخوش است. در واقع تک تک این نماها شما را برای فاجعه نیمه دوم فیلم آماده می کند. در طی تماشای تمامی این صحنه ها بزرگترین پرسشی که در ذهن نگارنده جا گرفت زمانی بود که فیلم در آن روایت می شد. بنده به شخصه تا سر و کله موبایل به میان نیامد با آن پوشش عجیب و غریب بازیگران حس کردم فیلم در برهه ای از زمان قاجار روایت می شود. گویا میرکریمی عزیز و طراح لباسش برای اینکه رنگ و بوی سنتی فیلم را غلظت بخشند به این لباس ها روی آورده اند در حالیکه اگر کمی بیشتر با بعد انسان شناسانه و مردم شناسانه به قضیه می نگریستند همچنین پوششی را برای بازیگران در نظر نمی گرفتند. آخر در کجای یزد مردم به این شکل لباس می پوشند.

اصلا چرا فیلم باید در یزد روایت می شد؟ آیا مگر پیوندهای خانوادگی، قند و معماری سنتی را تنها در یزد می توان یافت؟ چرا این خانواده، نباید یک خانواده سنتی تهرانی باشد تا این همه زحمت برای آموزش لهجه یزدی که در نهایت بسیار هم بد درآمده به هدر نرود. لهجه شلم شوربایی که ملغمه ای است از لهجه تهرانی و یزدی و اصفهانی، لهجه ای که گویا برای غیر یزدی ها بیشتر قابل فهم است تا خودشان! اگر کارگردان با روایت این داستان قصد داشته نیم نگاهی هم به فرهنگ مردمان یزد داشته باید بگوییم این کار را بسیار بد انجام داده است. (در جایی خواندم میرکریمی حتی نسخه ای از فیلم را با نابازیگران یزدی پر کرده است. واقعا این همه زحمت برای چه؟ چرا داستان باید در یزد روایت شود؟) کارگردان قصد دارد با آوردن لپ تاپ و ازدواج غیابی اینترنتی، مدرنیته را درون این خانواده به اصطلاح سنتی به تصویر بکشد و اتفاقا همین تناقض هاست که به جای اینکه به بار درام فیلم بیفزاید بیننده را از احساس نزدیکی با این خانواده باز می دارد. جالب تر اینکه تمامی این ایل و قشونی که در فیلم می بینید برای همین ازدواج غیابی به یزد آمده اند!

تماشاگران گیج و بی حوصله که روی صندلی ها جا خوش کرده اند با سر خم و راست کردن ها و به خود پیچیدن ها دنبال سرنخی می گیرند تا آن را دنبال کنند و از فیلم لذت ببرند. حیف که این سر نخ بسیار دیر به آن ها داده می شود. اگر فیلم "مدرک مرگ" تارانتینو را دیده باشید می بیند نوع روایت یه حبه قند شما را ناخودآگاه به یاد آن می اندازد. همان اندازه که از نیمه اول بدگفتیم باید متضادش را برای نیمه دوم فیلم به کار ببریم. جایی که به راستی درام شکل می گیرد، همان یه حبه قندی که در نیمه اول از آن سخن راندیم جان دایی بزرگ خانواده را می گیرد، بی آن که کسی بداند این وسط چه اتفاقی رخ داده است.

شخصیت پردازی خوب و ظریف دایی خانواده باعث می شود تا پس از مرگش، فیلم از فرو غلتیدن در دام احساسات گرایی باز داشته شود. پیرمرد بدعنقی که اصلا دوست داشتنی نیست اما تاثیرگذار است و بزرگ خاندان. از اینجاست که شاعرانه هایی که در نیمه اول به تنهایی زیبا بودند در دل داستان زیبا می شوند. فیلم میرکریمی را دوست ندارم به دلیل انتظار طولانی ای که برای شروع داستان از من گرفت و دوستش دارم به دلیل رهایی شیرین چهره دخترکی که زیر باد پنکه سقفی رویاهایش را در پس زمینه سیاه مرگ رنگ می زند، رادیوی قراضه پدربزرگی که نوای زیبایش را پس از مرگش زمزمه می کند و نهلیسم و بی تفاوتی زیبایی که در روایت اوج خوشی ها و نا خوشی ها حفظ می شود.

شیوا منتظری