پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

غیبت حضور


غیبت حضور

او را از نوشته هایش می شناسم, از سالهای دور از آن وقتی كه می خواستم در باره نقش روحانیت در تاریخ معاصر تحقیق كنم و به اغلب آثاری كه به آنها مراجعه می كردم, قلبم می گرفت و هیچ نمی فهمیدم و مؤلفانش, دچار بیماری افاضات پراكنی یا پرگویی های بی فایده و بدتر از همه, معلق بازیهای كلامی ناشی از تهی مایگی بودند

او را از نوشته هایش می شناسم، از سالهای دور.از آن وقتی كه می خواستم در باره نقش روحانیت در تاریخ معاصر تحقیق كنم و به اغلب آثاری كه به آنها مراجعه می كردم، قلبم می گرفت و هیچ نمی فهمیدم و مؤلفانش، دچار بیماری افاضات پراكنی یا پرگویی های بی فایده و بدتر از همه، معلق بازیهای كلامی ناشی از تهی مایگی بودند.چون به آثار او دست یافتم كه نثری ساده دارند و به قاعده و متناسبند و در عین سادگی، بسیار دور و فارغ از ساده اندیشی ونیز ساده انگاشتن مخاطب، بارها زیر لب گفته ام، «من كه شما را نمی شناسم، اما خدا پدر و مادرتان را بیامرزد با این نثر نجیب، ساده و سرشار از فروتنی عالمانه آن » كه فروتنی آن گاه زیباست و تحسین برانگیز كه مجال و امكان تفاخر داشته باشی و حتی دیگرانت حق دهند، كه دیده اند در عرصه تحقیق وتفحص چه ها كرده ای و خود با شكستی در صدا و بغضی صادقانه بگویی، «افسوس كه عمر گذشت و كاری نكردیم!»

□□□

خانه اش را سخت پیدا می كنم.استعدادی در پیدا كردن نشانی ها ندارم.وقتی صدای آرام و ساده اش را از پشت اف.اف می شنوم، نگرانیم از این همه بی دست و پایی فروكش می كند.حس می كنم صاحب چنین صدایی با ندانم كاری من مدارا خواهد كرد.

در كه باز می شود، یك جاكفشی پاكیزه و كفشهای مرتب، آسوده ترم می كند.پرده را كنار می زنم و می بینمش كه به استقبال آمده است: با عبایی بر دوش و شبكلاهی برسر.مرا كه می بیند، حالت معصومانه ای در چهره اش می نشیند و با یك جور سادگی خاص می گوید، «خوش آمدید».تعارف می كند كه بروم و در اتاقی كه كتابهایش را مرتب و منظم چیده است، بنشینم.تا بیاید نگاهی به ردیف كتابها می اندازم. خیلی هاشان را می شناسم. باور نمی كنی آدمی كه با پایی كه به سختی به دنبال خود می كشد، در رفت و آمد مكرر بین آشپزخانه و كتابخانه است، تا هر چه در یخچال خانه اش هست بیاورد و جلوی من بگذارد، نویسنده آثار گرانسنگ بسیاری است كه هر یك از آنها برای فخر فروشی یك كرور نویسنده ریز و درشت، كافی است!

□□□

در اتاق یك صندلی بیشتر نیست.می گوید، «شما بنشینید روی صندلی».می گویم، « روی زمین راحت ترم».می نشیند، درست روبه رویم.معلوم است درد دارد، ولی به روی خودش نمی آورد.می گویم «پایتان را دراز كنید».شرم می كند.با چنان لحنی می گوید «ببخشید» كه من جای او خجالت می كشم.می پرسد «قرار است در باره چه چیزی حرف بزنیم؟»می گویم، «رسیدگی حضرت رسول(ص)و ائمه اطهار به خانواده شهدا».

□□□

تاریخ اسلام، در دستش مثل موم نرم است.بی آنكه ذره ای قصد ارعاب مخاطب را داشته باشد، چنان دقیق و بی تكرار، مطالب فراوانی را كه در باره موضوع به نظرش می رسند، بیان می كند كه برای لحظه ای باورم نمی شود كه برای مصاحبه آمده ام.انگار سر كلاس درس نشسته ام و استاد، بی دریغ آنچه را عمری با خون جگر و ممارست، فراهم آورده است، به من می آموزد.چنان دقیق و متین و شمرده اطلاعات می دهد كه انگار می خواهد اندوخته یك عمر خود را در ظرف یكی دو ساعت به تو منتقل كند.ذره ای بخل در دادن اطلاعات ندارد.می گوید «می بینید؟در باره موضوعی به این مهمی، تقریباً در تاریخ هیچی پیدا نمی شود ».می گویم «لابد تاریخ را بنی امیه نوشته اند».می گوید، «یا نوه نتیجه هایشان.مگر می شود باور كرد كه آن بزرگواران از چنین موضوع مهمی غافل مانده باشند؟»

□□□

با تلاشی صمیمانه و با دقتی محققانه سعی می كند همان اندك مطالبی را هم كه در تاریخ در باره این موضوع نشان كرده است، برایم تعریف كند.در این فاصله گاهی هم بلند می شود و می رود و چای می آورد.می گویم، «استاد!من كه یك نفر بیشتر نیستم.این همه میوه و شیرینی و چای چرا؟»می گوید، «خجالتم ندهید.قابل شما را ندارد».لحنش چنان ساده است كه باور نمی كنی مؤلف مجموعه ای از ارزنده ترین آثار در تاریخ اسلام باشد.آخر بارها دیده ای كسانی را كه یك صدم سواد و فهم و پشتكار و دقت او را هم ندارند و ادعاها و منم منم هایشان، گوش فلك را كر كرده است.

□□□

حرفهایش كه در باره موضوع مصاحبه تمام می شود، ضبط را خاموش می كند و در باره ساده ترین مسائل زندگیش حرف می زند.در این باره كه با درگذشت همسرش، با وجود فرزندان خوبی كه دارد، احساس تنهایی می كند، زیرا همسر او زن با كمالاتی بوده كه با درایت و مهربانیش نمی گذاشته او غصه بخورد و به تنهایی بار مشكلات و مصایب را به دوش می كشیده است.بعد می گوید به اتاق كارش برویم تا كتابی را كه در باره آن بانوی بزرگوار نوشته، برایم پیدا كند و به من بدهد.مدتی در میان مجموعه كتابهایش می گردد.از این همه محبت بی دریغ معذبم.می گویم، «خودتان را اذیت نكنید. ان شاءالله دفعه دیگر كه حضورتان آمدم، كتاب رابه من بدهید».در میان كوهی از كتاب، بالاخره كتاب مورد نظرش را می یابد و با دستمال روی میز، خاكش را می گیرد و آن را به دستم می دهد.

□□□

به كمترین اشارتی به فاطمه زهرا(س) و نیز همسرش، اشك می ریزد و آرام اشكش را پاك می كند.می گوید كتابی را كه در باره فاطمه زهرا(س) نوشته، بزودی از چاپ در می آید.وقتی این را می گوید، شادمانی عجیبی در چهره اش موج می زند.بعد كتابهایش را نشانم می دهد و می گوید «به بركت نام امیرالمؤمنین، كتابهایم به صد و ده رسیده اند كه می خواهم با عنوان دایرهٔ المعارف علوی چاپ كنم».به كتابهایش نگاه می كنم.انصافاً گرانقدرند.

□□□

جل و پلاسم را جمع می كنم كه راه بیفتم.می پرسد «چه كاره اید؟» می گویم «می نویسم».می پرسد «چیزی هم چاپ كرده اید؟» می گویم «ای!صد و هفتاد هشتاد تایی».با حیرت نگاهم می كند و می پرسد، «نصف شبها هم نوشته ای؟» می گویم «تنها راه آبرومند تأمین معاش بود.كلش به یك صفحه از آثار شما نمی ارزد».می گوید «می دهید بخوانم؟» می گویم «آن را كه در باره زیبایی چگونه مردن است برایتان می فرستم».می گوید «پس آن قدرها هم كه می گویید كم مایه ننوشته اید».می گویم «تا خدا چه خواهد».

□□□

كیسه ای را به دستم می دهد.سنگین است.پر از كتابهای او.می گوید «فاصله بین بیدار خوابیهایتان بخوانید، البته اگر می خوابید».و با دلسوزی مشفقانه ای لبخند می زند.می گویم «بعد از آنكه رفتیم، فرصت برای خوابیدن، بسیار است».تعجبش افزون می شود.تازه، دم رفتن است كه می فهمد این آدم عاقل نمای مثلاً خبرنگار، آن قدرها هم كه تظاهر می كند، عاقل نیست.

□□□

كیسه را بلند می كنم.سنگین تر از آن است كه گمان می كردم.از آنجا باید هفت هشت جای دیگر هم بروم.انگار فكرم را می خواند.می گوید «وقتی می گویند وزین، یعنی همین».نمی توانم جلوی لبخند زدنم را بگیرم.از این كه اشاره ظریفش را دریافته ام، خجالت می كشد.می گوید «نگران نباشید.ماشین دم در منتظر است».همه این محبتها و لطفها را چنان طبیعی انجام می دهد كه می فهمی خصلت ذاتی اوست.خداحافظی می كنم غافل از این كه این نخستین و آخرین دیدار من با اوست.دخترش دم در می ماند تا من بروم.می گوید «پدر ناراحت می شوند اگر تا شما نرفته اید بروم داخل».

□□□

به مقصد كه می رسم، می خواهم كرایه را حساب كنم كه راننده می گوید «حاج آقا حساب كرده اند».با تعجب می گویم «چرا؟» می گوید «معلوم می شود بار اول است كه منزل ایشان آمده اید.حاج آقا پول تاكسی تلفنی همه میهمان هایشان را حساب می كنند».كم از پذیرایی مفصل استاد شرمنده شده بودم كه این نیز مزید بر علت می شود. پرسیده بود «كجایی هستی؟» گفته بودم «پدرم سیستانی بود و مادرم خراسانی و خود زاده تهرانم در روز كودتای بیست و هشت مرداد سی و دو».با خوشحالی گفته بود، «كتاب تاریخ سیستان را نوشته ام.ببرید و بخوانید».و پرسید، «می دانستید نخستین كسانی كه به خونخواهی امام حسین(ع) برخاستند، سیستانیها بودند؟» گفتم «خیر، اما شما می دانستید در میان سیستانیها رسم است كه وقتی كسی از عزیزانشان از دنیا می رود، جزع فزع نمی كنند و هر كس كه وارد مجلس عزاداری می شود، صاحبان عزا به احترام آنها می ایستند و سپس همراه با میهمان فاتحه ای می خوانند.» آنگاه میهمان می گوید «راضی باشید».و صاحب عزا پاسخ می دهد «راضی هستیم به رضای حق».استاد با تعجب نگاهم می كند و می گوید «عجب رسم زیبایی!این كارها چیست كه در مراسم ختم می كنند؟بریز و بپاشهای عجیب و غریب.مصیبت از دست دادن یك عزیز یك طرف، مصیبت مراسم كمرشكن و رسوم بی معنی طرف دیگر.من كه می روم و تسلیتی می گویم و می آیم.درست نیست».

□□□

می گویم، «رسم دیگری هم دارند.خرج و زحمت هر شب از هفت شب به عهده یكی از بستگان نزدیك متوفی است و خانواده او نگران هیچ چیز نیستند».پرسید «هنوز هم این رسوم را رعایت می كنند؟» گفتم «اقوام من كه به لطف خدا شهری نشده اند، بله».می گوید، «می دانستم قوم متدین و اصیلی هستند، ولی اگر این رسوم را پیشتر می دانستم، حتماً در كتابم می نوشتم.قول می دهید موقع بازنویسی كتابم این رسوم را برایم تعریف كنید؟»قول می دهم، اما ظاهراً بخت یاری نكرد تا قلم دلنشین او یك بار دیگر راوی اصالتها و زیبایی هایی از یاد رفته این قوم كهن باشد.

انسانها تا هستند زیاد غصه شان را می خورم و نگران چگونه بودن آنانم، همچنان كه چگونه زیستن خود، اما وقتی می روند، آن هم این همه به شایستگی، غصه نمی خورم.دریغ و دردی هم اگر هست، این است كه نتوانستم محبتهای خالصانه استاد را به شایستگی پاسخ دهم.در مقابل آن همه صفا و خلوص و محبت، یكی دو كتابم را با شرمندگی برایشان می فرستم.تلفن كه می زنند و می گویند «كتابی كه در باره مرگ ترجمه كرده اید خیلی خوب بود.راستی بعضیها چه خوب بلدند بمیرند.شما بلدید؟»می گویم «نمی دانم.باید موقعیتش پیش بیاید».می گوید«من غالباً ترسیده ام».می گویم «اما من شك ندارم كه خدای علی و فاطمه دستگیر شماست».با شنیدن نام آن دو بزرگوار صدا در گلویش می شكند و می گوید «التماس دعا!»

□□□

زندگی، مرا در چنبر خویش گرفتار می كند، مثل همیشه.فقط گاهی تلفن می زنم و فضولی می كنم كه «مراقب قند خونتان باشید و مراقب ریه هایتان باشید».و از این جور حرفهایی كه درد یك انسان صاحب درد را كم نمی كند كه دنیا برایش تنگ شده است و دلش در هوای پرواز بال بال می زند.

□□□

و اینك این منم و رنج سنگین غیبت حضور مردی كه بیش از هر چیز انسان بود.انسانی آراسته به پیرایه های دلنشین مهر و فروتنی.یادم آمد می گفت «به فرزندانم گفته ام در قضاوت هایتان احتیاط كنید.بر خلاف آنچه تصور می كنید، حرف باد هوا نیست.شما مسئول تك تك كلماتی كه می گویید و می نویسید، هستید و فردای قیامت باید پاسخگو باشید».زهد محققانه و عالمانه او، دقیقاً همان چیزی است كه در عرصه اجتماعی خویش كم داریم و چه بسیار هم.برای او نیز گریه نمی كنم.همان كاری را می كنم كه در عزای پدر كردم و نیز مادر و نیز...از جا برمی خیزم، رو به قبله می ایستم ودر دل، همراه با صاحبان عزا فاتحه ای می خوانم و می گویم: «راضیم به رضای خدا».