دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

بزرگ مردان كوچك


بزرگ مردان كوچك

گام های استوار و اراده های پولادین, باورهای عمیق و عشق های اصیل, خستگی ناپذیری و هیجان های مقدس, فریادهای پیوسته با دین و سكوت گسسته از دنیا, حماسه های پرمغز و دلاورمردی های پربار همه و همه از جوان ها و نوجوان های دهه ,۶۰ بزرگ مردانی ساخته بود كه در اوج باور و خلوص, در راس بی رغبتی از دنیا و در افق نگاه به دوردست های روشن و امیدبخش, راهی سرزمین های گرم اخلاص و نور و فداكاری شدند, ۳۶ هزار تن از آن ها بی هیچ شائبه ای, بدون هیچ چشمداشتی سنگر مدرسه را رها كردند و در سفرهای عشق و فداكاری و كلاس های درس دگرخواهی و نوعدوستی بست نشستند تا روزهای انتظار به سر آید و دیدار با معشوق جلوه گر شود

آری ۳۶ هزار دانش آموز بسیجی و شهید حسین فهمیده راهی را رفتند كه در همیشه تاریخ الگوی اخلاق، حماسه و ایثار باشند. راهی را برگزیدند تا جوانان و نوجوانان امروز سرزمین پهناور ایران با تاسی از آنان در سنگرهای علم و دانش، دانشگاه و كارخانه و مدرسه با جدیت و تلاش و تكاپو و تحرك راه ارزشمند و آسمانی این عزیزان را با رفتار و كردار خود زمینی و امروزی سازند. چه اینكه آن ها با شهادت به دیدار معبود رفتند، اخلاص و یكتایی را در سر داشتند و این ها كه امروز با جدیت و پشتكار و اراده های محكم سعی در نشاندن ایران بر قله های افتخار علم، دانش و ورزش و فن آوری دارند و جلوه دیگری از رفتارها و مرامنامه حسین فهمیده و فهمیده های حسینی را اجرایی و عملیاتی می كنند.

دفاع تمام عیار

شورانگیزترین حماسه رزمندگان اسلام در سوم خرداد ۱۳۶۱ به منصه ظهور رسید و آن وقتی بود كه رزمندگان، خرمشهر را از نیروهای عراقی بازپس گرفتند و آزاد كردند.عراقی ها این بندر بزرگ و معروف ایران را با وحشیگری غارت كرده و آن را به یك ویرانه مبدل ساخته بودند. از این پس عراق تاب تحمل حمله های ایران را در جبهه های نبرد نداشت و بر شدت حملات هوایی خود به شهرها و تاسیسات صنعتی و نفتی افزود و حتی چاه های نفت كشور ما را در خلیج فارس به آتش كشید، البته نیروهای ایران نیز در هوا و دریا و زمین با دشمن مقابله می كردند و پس از آنكه عراقی ها را در بسیاری از جبهه ها تا مرز عقب راندند، برای آنكه عراق را به قبول مسئولیت جنگ و جبران خسارت ها و پذیرش شرایط به حق ایران وادار سازند عملیات خود را در داخل خاك عراق ادامه دادند و توانستند در چندین استان عراق مناطقی را به تصرف درآورند.

در این میان یكی از بارزترین جلوه های جنگ تحمیلی و تلاش رزمندگان هشت سال دفاع مقدس حضور بی شائبه دانش آموزان و نوجوانانی بود كه با عشق به مقتدای خویش برای جانماندن از كاروان های اعزامی به جبهه های نور و اخلاص حتی در مواردی در شناسنامه های خود دستكاری می كردند تا بتوانند به سنگرهای مبارزه با صدام و لشكر بعثی نزدیك شده و با آن ها جنگی تمام عیار را تدارك كنند.شهادت ۳۶ هزار دانش آ موز در دوران هشت سال دفاع مقدس و نماد آن ها شهید حسین فهمیده درس بزرگی به تاریخ جنگ هشت ساله داده است كه یكی از نقاط پرتلالوی این دوران است. در گزارش پیش رو كه به مناسبت شهادت ۳۶ هزار دانش آموز تهیه شده به توصیف و بازخوانی نحوه شهادت شهید حسین فهمیده پرداخته و در ادامه از زبان پدر او بخشی از سجایای اخلاقی او پرداخته شده است.

پسر ۱۲ ساله

كسانی كه داوطلب اعزام جبهه بودند، توی یك صف طولانی ایستاده بودند تا پس ازنام نویسی، برگه اعزام بگیرند. پاسداری كه ثبت نام می كرد، دست تنها بود و از صبح كه مشغول كار شده بود، حتی فرصت یك استراحت كوتاه هم پیدا نكرده بود. داوطلبانی كه در صف ایستاده بودند، مرتب گوشزد می كردند كه: «برادر، لطفاً عجله كن. خیلی وقت است كه در صف ایستاده ایم.»پسر نوجوانی كه لابه لای جوان ها و مردان بزرگسال ایستاده بود، بیش از همه داد وقال می كرد وعجله داشت كه زودتر نوبتش بشود. مردی كه پشت سرش ایستاده بود، نگاهی به قد و قواره او انداخت و گفت: «پسر جان، این جا چه كار می كنی؟ برو خانه. پدر و مادرت نگرانت می شوند.» اما او نه از جایش تكان خورد و نه حرفی زد. فقط با یك لبخند صمیمانه ، مرد را راضی كرد كه فعلاً دست از سرش بردارد.

داوطلبان ، یكی یكی به پاسداری كه برگه اعزام صادر می كرد می رسیدند و با احساس رضایت، برگه می گرفتند و صف را ترك می كردند. نوبت به پسر نوجوان رسید. پاسدار ، همان طور كه پشت میزش نشسته بود ، بدون این كه توجهی به پسرك بكند ، نفر بعدی را صدا كرد . ولی پسر با تندی گفت: «چرا نوبت من را به او می دهید؟ می خواهم ثبت نام كنم.»پاسدار با مهربانی و به شوخی پاسخ داد: «ای به روی چشم… برو هر وقت سنت اجازه داد ، بیا در خدمتیم.»

ولی پسر نوجوان دست بردار نبود.

- برو رضایت نامه پدرت را بیاور

- آخر او اجازه نمی دهد … اصلاً مگر این جا مدرسه است كه پدر من را می خواهید؟!

- اگر پدرت اجازه نمی دهد ، من هم اجازه نمی دهم.

- پس شما به چه كسانی اجازه می دهید؟

- كسانی كه هم سنشان و هم قد و قواره شان اجازه بدهد!

ناكام و سرگردان و دست خالی از مسجد بیرون آمد، ولی در دلش آتشی روشن بود كه آرامش نمی گذاشت.

با اعتماد به نفس كامل ، كپی شناسنامه ای را كه در دست داشت ، جلوی روی مردی كه برگه اعزام می داد ، گذاشت . مرد نگاهی به عكس شناسنامه انداخت و نگاهی هم به صاحب عكس. هر دو ، یكی بودند . تاریخ تولد را هم دید، ولی متوجه نشد كه دستكاری شده است. شاید آن موقع پسرك «پابلندی» كرده بود و شاید هم طوری حرف زده بود كه مرد پاسدار چندان متوجه چهره كودكانه اش نشده بود.

برگه اعزام صادر شد و او وقتی نام «حسین فهمیده» را روی اجازه نامه حضور در جبهه دید، دلش بیش از پیش هوای جبهه كرد. «حسین» بلافاصله خودش را به كاروان اعزام شوندگان به جبهه رساند و با دلی پر از شور و شوق ، رهسپار جبهه شد. جبهه، حسین را مردتر از پیش كرده بود . آن روز نیروهای عراقی با جسارت بیشتری وارد عملیات شده بودند . این طرف ، نه نیرو به تعداد كافی بود و نه تجهیزات لازم در اختیار بود . حسین با نارنجك هایی كه در دست داشت یا به كمرش بسته بود ، این سو و آن سو می دوید تا فرمانده را پیدا كند . اما تانك های عراقی امان رزمندگان را بریده بودند . تا لحظاتی پیش ، از دور شلیك می كردند و حالا حسین می دید كه یك تانك عراقی از خاكریز ها عبور كرده و به سمت نیروهای ایرانی پیش می آید . آر.پی .جی زن ها كارشان را كرده بودند . بعضی از آن ها به شهادت رسیده بودند وبعضی دیگر مجروح شده بودند ، بدون این كه بتوانند كاری بكنند، به تلاش های دلسوزانه «حسین» نگاه می كردند كه عشق و هیجان همه وجودش را پر كرده بود.حسین از پشت خاكریز، به جایی كه صدای غرش مهیب تانك ها در آسمان می پیچید ، نگاه كرد. انگار سیل تانك های عراقی به طرف سنگرهای رزمندگان جاری شده بود.اگر تانك ها از آن نقطه عبور می كردند ، همه رزمندگان را به شهادت می رساندند و به سرعت به خاكریزهای بعدی می رسیدند و … «حسین» تصور كرد كه تا دقایقی بعد ، چه فاجعه ای رخ خواهد داد ! یاد انبار تداركات افتاد كه از آن جا آب برای رزمندگان می ٍآورد. یاد بروبچه هایی افتاد كه در سنگرها بودند. یاد پیرمرد مهربانی افتاد كه به تنهایی چندین تانك را شكار كرده بود. یاد … اما چه می توانست بكند … ؟! اگر او آر.پی .جی زن خوبی بود … اگر توپی بود كه شلیك می شد … اگر همان پیرمرد مهربان این جا بود…اولین تانك كاملاً نزدیك شده بود. گرد و غبار از زیر شنی تانك ها بیرون می پاشید . آسمان پر از دود و غبار و صدا شده بود. حسین به یاد حرف های امام درباره جهاد افتاد فكر شهادت از ذهنش عبور كرد. یاد روزی افتاد كه در مسجد برای رفتن به جبهه گریه كرده بود و … دستش روی نارنجكی بود كه به كمرش بسته بود. گویی نارنجك ، نارنجك همیشگی نبود ! برایش حرف داشت! باز هم آن را لمس كرد و در دستانش فشار داد . به نظرش آمد كه كلید نجات بچه های آن طرف خط در دستان اوست . همین یكی می توانست تانك را منفجر كند .


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.