دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

چنین بود سراب


چنین بود سراب

شکل های زندگی گلستان در یک نقطه متوقف نمی ماند

«مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یکدمی ندیده است. هر ماهی برای خویش شنا می‌کند و گشت وگذار ساده خود را دارد... دو ماهی شاید از بس باهم بودند همسان بودند یا شاید چون همسان بودند همدم بودند... یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟»۱

داستان بسیارکوتاه ماهی و جفتش نوشته: «ابراهیم گلستان» حکایت مردی است که با فاصله به آکواریومی نگاه می‌کند که دو ماهی با هم رقص‌کنان در آنجا گردش‌می‌کنند. مرد شیفته یکدمی آنها می‌شود چون در تمام زندگی‌اش هرگز این همه یکدمی ندیده است اما شیفتگی‌اش با آمدن کودکی که این بار با فاصله‌ای نزدیک‌تر از آن مرد به آکواریوم نگاه می‌کند به پایان می‌رسد. کودک توهم شیرین مرد را به هم می‌زند و در مقابل اصرار او به بودن دو ماهی در کنار هم می‌گوید «همونا، دو تا نیسن. یکیش عکسه که تو شیشه اونوری افتاده».۲

واژه سراب بومی جاهایی است که در آن جاها آب کم، بیابان گسترده و هوا گرم است. پدیده‌ای جوی است که به سبب انعکاس کلی نور بر لایه‌ای از هوای رقیق‌شده منظره آبی را در سطح زمین و در دسترس پدید می‌آورد، یا به عبارت دیگر «تصویری موهوم است که در روز و روی سطحی افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه‌ای از هوای رقیق شده نزدیک به سطح زمین تشکیل می‌شود.۳ در سراب، آدمی مواجه با سیکل متوالی امید و سرخوردگی می‌شود، گاه امیدوار است و بعد سرخورده می‌شود و این توالی سرخوردگی و امید تا مادامی که بیابان وجود دارد ادامه‌می‌یابد. «تصویر» و «سراب» دو واژه نزدیک به‌هم‌اند که با یکدیگر ارتباط دارند. اساسا سراب تصویری است که وجود «بیننده» و نه «اندیشنده» را ضروری می‌سازد.

در «تصویر» ما با واقعیت معین، آن هم در لحظه‌ای از زمان سروکار داریم که ملاک اصولا همان واقعیت عینی و یا ابژکتیو است که اگر وجود نداشته باشد، تصویر و دیدن منتفی می‌شود درحالی که در اندیشیدن این ذهن و یا به معنای دکارتی‌اش این خرد است که اندیشه می‌کند و مقدمات تبیین جهان را فراهم می‌آورد. به بیانی ساده‌تر ما در تصویر از عینیت به ذهنیت می‌رسیم در حالی که در اندیشیدن به واسطه آن خرد همگانی و ناظر درونی از ذهنیت به عینیت می‌رسیم. در نوشتن داستان با نگاه تصویری، قلم همچون دوربین سینما لاجرم به این طرف و آن طرف می‌رود و بدین‌سان نقطه و یا مرکز معین، مخدوش می‌شود تا دیدگاه دکارتی که مبتنی بر ایستادن در یک نقطه معین است به کنار گذاشته شود «هندسه تحلیلی دکارت مبتنی بر امکان تبیین مکان کلیه نقاط جهان بر اساس یک مبدا است... و اینکه وقتی تنها یک مبدا وجود داشته باشد می‌توان تمام آن فضای بی‌نهایت را مکان‌یابی کرد.»۴

ویژگی گلستان آن است که در یک نقطه متوقف نمی‌ماند که جهان را دکارتی نمی‌بیند. او با دوربین خود هر واقعیتی را که بخواهد به نگارش در می‌آورد و به هرکجا که بخواهد می‌رود. او با زیبایی‌شناسی خود نسبت به زیبایی‌شناسی مسلط که مبتنی بر تبیین جهان بر اساس یک مبدا که مبتنی بر خرد همگانی است بی‌اعتناست. گلستان تنها به آنچه خود می‌بیند وفادار است اما سوالی که مطرح می‌شود آن است که گلستان چه می‌بیند؟

داستان کوتاه «با پسرم روی راه» ماجرای پدری پا به سن گذاشته با پسربچه ۹ ساله‌اش است که ماشین‌شان قبل از رسیدن به شهر پنچر می‌شود، آنها به ناچار ماشین را در جاده می‌گذارند و از سراشیب تپه به آبادی می‌روند تا نیروی کمکی برای ماشین‌شان پیدا کنند، به آبادی که می‌رسند برای خوردن غذا به قهوه‌خانه می‌روند اما ورود پهلوان معرکه‌گیر و همراهان درنازن و ساززن، هوش از سر پسرک می‌رباید، تا بدان حد که پدر مجبور می‌شود علی‌رغم میل‌اش او را تنها در آنجا بگذارد و خود با راننده کامیون برای تعمیر ماشین به جاده بازگردد. سرانجام ماشین تعمیر می‌شود و پدر به آبادی می‌رود تا به همراه پسرش به خانه‌شان در شهر بازگردند.

فضای جالب داستان – یعنی آنچه برای گلستان اهمیت دارد – خواننده را بدون مکث تا آخر با خود همراه می‌کند. داستان، داستان دو نسل متفاوت است، پدری پا به سن گذاشته و پسری کنجکاو، مشابه مرد و کودک در «ماهی و جفتش» که هرکدام متفاوت به آکواریوم نگاه می‌کنند، منتها با این تفاوت مهم که مرد مقابل آکواریوم مادامی که مواجه با شوک کودکی که از نزدیک به آکواریوم نگاه می‌کند نشود، کماکان با خشنودی و حیرت به آکواریوم می‌نگرد، اما پدر داستان «با پسرم روی راه» از همان ابتدای داستان حسی سراب‌گونه دارد، گویی پیشاپیش همه چیز را می‌داند «که ناگهان صدای دنبکی بلند شد، به ضرب تند و ریز و یکنواخت، که بعد با صدای ضربه‌ای بلند بریده شد و بعد نعره‌های کرنا شروع شد و پابه‌پای آن ضربه‌ها، پسرم از صندلی آمد پایین دوید رفت بیرون ببیند، از دم در نگاه کرد و سرگرداند و به من اشاره کرد بیایم. هیجان داشت، من نگاهش کردم که روی پایش بند نبود.»۵

هر اندازه پسرک هیجان دارد و کنجکاو است حتی بدان حد که ترجیح می‌دهد همان جا بماند و معرکه‌گیری را تماشا کند، پدر نه تنها هیجانی ندارد که به آن تظاهر نیز نمی‌کند. دنیای او متفاوت از دنیای فرزندش است، تازه تضمینی وجود ندارد که تجربه پدر به فرزند انتقال یابد؛ زیرا که پدر (گلستان) با دوربین به جهان نگاه می‌کند و نه دکارتی. پدر واقعه عینی پیش رو را می‌بیند و در آن مکث می‌کند و اگر آن را جالب ببیند به نمایش درمی‌آورد و نه آنکه جهان را براساس پیشینه‌ای (کانتی) تبیین کند. مساله مهم آن است که اگر آدمی جهان را از یک مبدا معین، کلی و سیستماتیک بیندیشد آنگاه به تجربه مشترکی می‌رسد و آنگاه آن تجربه مشترک پیشنیه‌ای می‌شود که می‌توان به آن اتکا کرد و یا آن را به دیگری انتقال داد. اما گلستان که این‌گونه نیست. او با دوربین خود می‌نویسد، بنابراین هر کجا که بخواهد می‌رود و هر کجا که بخواهد می‌ایستد و همانجا را نقطه صفر خود در نظر می‌گیرد اما اینکه در همانجا بماند یا به مسیرهای دیگر برود، بستگی به اتفاقات پیش‌رو و همین‌طور سرنوشت دارد. جهان گلستان، جهان امکانات است. قصه یک هواپیمایی است که دارد از فرودگاهی پرواز می‌کند. شما همین که لای کتاب را باز کردید و خواستید قصه را بخوانید سوار این هواپیما شده‌اید. حالا ممکن است وسط هوا آن را بربایند، بدزدند و ممکن است سقوط کند، هواپیما ممکن است بنزینش تمام شود و در فرودگاه دیگری فرود بیاید شما اعتراض هم کنید، اینها سرنوشت شماست، کسی به شما وعده‌ای نداده است. شما بی‌جهت با یک آرزوی از پیش آماده شده اشتباهی آمده‌اید اینجا. قصه هیچ ربطی به توقع شما ندارد ... بی‌جا و نادرست است اگر شما بخواهید قصه‌ای را بخوانید که مختصرا مطابق انتظار و عقیده شما باشد.» ۶

رئالیسم گلستان به تجربه‌های راوی معطوف است اما این راوی گاه، خود گلستان می‌شود. بهمن بازرگانی درباره داستان «با پسرم روی راه» می‌گوید که مرد راوی داستان و گلستان هر دو یکی هستند، این تنها به این داستان مربوط نمی‌شود، در مدو‌مه نیز گویی گلستان حدیث نفس می‌کند «اینجا هوای مه‌آلود و بوی مد با خواب، خواب قدیم خسته بی‌خون عجین شده است. هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است. این فکر نیست، کابوس است. این کار نیست، این تلاطم بیماری است. این تصویر واقعیات است. ما را میان لذت محروم کرده‌اند. ما در میان جفنگ و قیقاج رفتیم زیر چرخ. ما در کنار گود تماشای توپ می‌کردیم وقتی که مشک‌مان از میخ آسیب دیده بود، دوغ‌مان می‌رفت ... آی! این پره‌های پنکه سقفی معلق است، بی‌جنبش است و مه روی شط نشسته است و من تلخم»۷. مد و مه در ۱۳۴۵ نوشته شده، اما اگر گلستان قطعه بالا را در همین روزها به عنوان نظرات خودش بگوید آیا خواننده می‌تواند تفاوتی میان آن قطعه ادبی و این نظرات ببیند؟

گلستان را ظاهرا دیگر چیزی به هیجان نمی‌آورد. پدر جا افتاده در داستان کوتاه «با پسرم روی راه» نیز آنقدر خسته از تکرار هستی است که دیگر او را هم چیزی به هیجان نمی‌آورد. شاید زندگی را اضمحلال و تلاشی می‌بیند که تنها ثمری که دارد آن است که روح را تلخ می‌کند: «وقتی روح تلخ می‌شود، تلخ می‌ماند و کاری نمی‌توان کرد» ۸. با این همه چیزی بس درخشان در «پدر» و البته گلستان وجود دارد و آن اینکه مانع از بروز هیجان فرزندش نمی‌شود و می‌گذارد تا فرزندش نیز سراب‌گونگی زندگی را تجربه کند. به همین دلیل علی‌رغم میلش و حتی تعجب شدید راننده کامیون فرزندش را تک و تنها در آبادی می‌گذارد تا او تنها بودن را تجربه کند، که برای معرکه‌گیران پول بیندازد اما نمایش نبیند که حتی به کتک خوردن هم تهدید شود.

اکنون به داستان زیبای «ماهی و جفتش» باز ‌گردیم. مرد که محو تماشای ماهی‌هاست تا بدان حد شیفته آنها می‌شود که پیش خود می‌اندیشد که آنها چگونه خواهند رقصید و «از این جا تا کجا خواهند رقصید» ۹. البته که مرد متوهم است که یک ماهی را دوتا می‌بیند که حتی تصویر ماهی را ماهی‌ای واقعی می‌پندارد. با این همه آنقدر شیفته همدمی‌شان می‌شود که خیال می‌کند رقص آنها زندگی را حتی در آن آبگیر (آکواریوم) تنگ، مزین می‌کند. در این که «وهم» شیرین است تردیدی نیست، به همان اندازه که وهم شیرین است واقعیت تلخ است. کودک که نزدیک به آبگیر است تنها یک ماهی می‌بیند. او واقعیت را در می‌یابد و وقتی آن را به مرد می‌گوید به یکباره وهم مرد فرو می‌ریزد آن وقت «مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر»۱۰ مرد متوهم می‌رود تا شاید در آبگیرهای دیگر باز ماهی‌هایی را ببیند که با همدمی می‌رقصند و به این طرف آن طرف می‌روند.

گلستان همچون کودک داستانش نزدیک به آبگیر ایستاده. او مدت‌هاست که آنجا ایستاده بنابراین گمان می‌کند که بهتر از دیگران واقعیت را می‌بیند. او در آبگیر رقص و همدمی نمی‌بیند بلکه تنها یک ماهی می‌بیند، با یک ماهی که همدمی به‌وجود نمی‌آید. گلستان نمی‌خواهد متوهم باشد او سراب می‌بیند، سرابی که تکرار می‌شود اما او دیگر به هیجان نمی‌آید.

«دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت»

نادر شهریوری (صدقی)

پی‌نوشت‌ها:

۱و ۲ و ۹ و ۱۰) «ماهی و جفتش» ابراهیم گلستان

۳) «فرهنگ فارسی عمید» ص ۱۰۴۹

۴) در قلب تاریکی، نقد. شهریار وقفی‌پور؛ روزنامه بهار ۱۹/۹/۹۱

۵) «با پسرم روی راه» ابراهیم گلستان

۶) «گفته‌ها» ابراهیم گلستان

۷ و ۸) «مد و مه» ابراهیم گلستان