دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

بوی عیـدی


بوی عیـدی

زبانم بند آمده بود, صدای تپش های قلب خود را به وضوح می شنیدم و در آبی آسمان چشمهایش پرنده عشق را می دیدم که به سویم بال می گشاید

... زبانم بند آمده بود، صدای تپش‌های قلب خود را به وضوح می‌شنیدم... و در آبی آسمان چشمهایش پرنده عشق را می‌دیدم که به سویم بال می‌گشاید...

سعی کرده بودم او را نبینم، سعی کرده بودم نگاه‌های دزدانه‌اش را نادیده بگیرم و سعی کرده بودم به احساسش نیندیشم... اما....

- سلام خانم طراوت... از دفعه پیش که دیدمتان خیلی خیلی... فارسی‌ام بهتر شد... دارم سعی می‌کنم... تا بهترش کنم... زبان شیرینی است... درست مثل آهنگ... یعنی... یعنی آهنگ دارد... قلب... قلب من اینجا....

دستش رو روی قلبش گذاشته بود... و راست توی چشمهایم نگاه می‌کرد...

قلب من می‌گوید... باید... به شما یعنی به شما هدیه شود... قلب من توانستم.... یعنی توانستم حرفم را درست بگویم؟!

او به خوبی حرفش را گفته بود... و من خیلی وقت است که زبان قلب او را می‌شنوم. سرم را تکان دادم و بعد پایین آوردم، حس کردم داغ شده‌ام، سرخ شده‌ام، نمی‌دانستم این‌طور مواقع چه پاسخی باید داد؟ نمی‌دانستم عشق بهتر است، شرم کند یا جسورانه احساسش را باز گوید؟

- خانم طراوت می‌دانم که باید بیایم و با پاپا و مامای شما صحبت کنم، می‌شود یعنی می‌شود روزش را به من بگویید؟!

خنده‌ام گرفت... هر وقت از چیزی می‌ترسیدم، اول می‌خندیدم. و قاطعیت انگلیسی او مرا می‌خنداند... هیچ‌وقت باورم نمی‌شد کیلومترها و مرزها دور از وطنم در «لندن» مه‌آلود؛ مردی با دنیایی متفاوت، دلباخته‌ام شود و من در تپش‌های بی‌امان تردید جا پای عشقی را بیایم که در عین ناباوری، باورش کرده‌ام.

- حرفم درست نبود... مادموزل طراوت؟!....

- چرا!

- چرا؟! یعنی...؟

- نه... منظورم این بود که درست گفتید... یعنی... خب... من نمی‌دونم چطور باید برای شما توضیح بدم...؟!

در آبی دریایی چشمانش به کشتی می‌ماندم که اسیر تلاطم جزر و مد شده است...

از درونم می‌لرزیدم... دهانم خشک شده بود... تا قبل از این چنین احساسی را تجربه نکرده بودم.

- آقای دیوید من ایرانی هستم. ما خانواده خاصی هستیم... پدر من به این راحتی نمی‌تواند قبول کند من با یک انگلیسی ازدواج کنم...

صورتش را به طرز عجیبی به طرفم جلو آورد و با تعجب سعی داشت از مجموع حرکات دست و الفاظی که بر زبان جاری می‌کردم، پی به منظورم ببرد.

- یعنی پاپا از من بدشان می‌آید... آخر چرا؟!

- نه... نه... منظورم این نیست... پدرم آدم خوبی است...

این جمله را که بر زبان راندم خندید و سرش را دو، سه بار محکم تکان داد و گفت:

- بله... بله... البته، حتما... پاپا خوب است.

ناگهان از پشت سرم دستی به بازویم خورد.

- ببین طراوت جان... خودم درستش می‌کنم... تو کاریت نباشه... این بیچاره برای همین چند کلمه فارسی هم که یاد گرفته ما و خودش رو حسابی جون به سر کرده؛ حالا هر چی جواب بدی بیشتر گیر می‌افتی... تو فقط سلام به مامان برسون و بهشون بگو از اون ترشی مخلوط و شور با مربای انجیر، توت‌فرنگی و ترشی پوست لیموترش بیشتر برای ما بفرستد، شب عیدی حسابی فروشمون بالا رفته... در ضمن اگه بتونی مثل پارسال سفارش هفت‌سین قبول کنی، چند تایی واست کنار گذاشتم... می‌دونی که این چیزا شب عید بازارشون حسابی تکون می‌خوره... راستی اگه چند تا سفارش هفت‌سین توی «برایتون» داشته باشم می‌تونی اونجا هم سری بزنی یا نه؟!

- سلام مهرنوش خانوم...

- سلام عزیزم... ترسوندمت ببخشین... فکر نکنم پدرت از دیوید بدش بیاد پسر خوبیه... خودت که هفت، هشت ماهی هست می‌شناسیش... یه دو سالی هست دائم میاد اینجا واسمون دکور می‌زنه... چند وقته دیگه هم درسش توی دانشگاه تموم می‌شه... معماری و دکوراسیون داخلی می‌خونه... تا اون جایی هم که مادرش و خواهرش رو دیدم از اون خانواده‌های انگلیسی درست و حسابی هستن...

تا حالا ازش رفتار بدی ندیدم... البته تازگی‌ها برای فروشگاه‌های معروفی مثل liberty و wool sworht هم دکور می‌زنه.

لبخند زدم... دیوید وقتی دید من و مهرنوش خانوم صاحب سوپرمارکت در حال گفتگو هستیم، به نظرم متوجه حرف‌هایمان شد چون خود را به جابجا کردن بعضی از اجناس طبقات کنسروها مشغول کرد. «دیوید» را تا آنجا که شناخته‌ام، با استعداد و علاقمند به هنر و بسیار پرکار است. کمتر می‌شود او را بیکار دید، معمولا یا دستی به دکور زدن فروشگاه‌های «پیکادلسی» دارد و یا مشغول مطالعه است... یکی، دو باری که در روزهای تعطیل اتفاقی او را دیده‌ام کنار دریاچه «serpentine» «در هاید پارک» مشغول نقاشی مناظر بوده و یا سری به زمین کریکت لرد می‌زند و متفکرانه به تماشای بازی دیگران می‌نشیند.

- من هنوز جدی به ازدواج فکر نکردم... نمی‌دونم پدرم اصلا دلش می‌خواد اینجا بمونیم یا نه... ما نزدیک ۱۲ ساله که به انگلیس مهاجرت کرده‌ایم اما پدرم هنوز دلش از خونه پدرش توی «اهواز» کنده نشده... با این‌که اگر اونجا رو هم می‌فروخت شاید می‌تونستیم اینجا یه خونه بهتر دست و پا کنیم اما راضی نشد...

- می‌دونم عزیزم من و خسرو، ۲۷ سالی می‌شه که اومدیم اینجا. اولش به خاطر بچه‌ها بود و درس و پیشرفت‌شون... اما بعدش وقتی بالاخره با هزار زحمت مقیم شدیم، خونه خریدیم و یه مغازه راه انداختیم... دیگه پاگیر شدیم و اون مغازه نان‌فروشی امروز به یه همچین سوپرمارکتی تبدیل شده و ما حسابی زندگیمون رونق گرفته، بچه‌ها هم هر کدوم بزرگ شدن و رفتن پی زندگیشون... باور کن به جز «بهروز» که با خانوادش توی «لندن» زندگی می‌کنه بقیه‌شون رو گاهی سالی یکی، دو بار بیشتر نمی‌بینیم... اما وقتی با خسرو تنها می‌شیم گاهی به سرمون می‌زنه که دوباره برگردیم... ما اینجا همه‌چی داریم... زندگیمون خوبه... اما دلمون تنگه... این دلتنگی رو نمی‌شه با پول عوض کرد... چیزی هم جاش رو نمی‌گیره...

سرم را به علامت تایید تکان دادم. قلبم فشرده می‌شد... برای من هم از خانه و دیار کندن سخت بود... ما به میل خودمان نیامدیم... بیماری سخت و طاقت‌فرسای برادرم «طلوع» خانواده‌ام را وا داشت تا تن به غربت سپارند.

«طلوع» شش سال بیشتر نداشت... رنگ زرد چهره، رخوت و سستی در اندام خون دماغ‌های طولانی همراه با ضعف قوای جسمانی‌اش پزشکان معالج را نسبت به بیماری چسبندگی کبدی او به نظر مشترک رسانده بود. داروهای گران‌قیمت این بیماری، و راه معالجه پیوند کبد، در انگلیس بود. وقتی عموی بزرگم که خود پزشک داخلی و در تهران به طبابت مشغول بود، بعد از تحقیقات زیاد، آب پاکی را روی دست پدر و مادرم ریخت که برای بهبود قطعی «طلوع» تنها راه علاج پیوند کبد و گزینه موفق این عمل در انگلیس است، به ناچار پدر جز خانه پدری که سهم بقیه برادران و خواهران را از آن سال‌ها پیش به عنوان فرزند بزرگتر خریده بود، مغازه الکتریکی و زمین مرغوبش را فروخت و هر آنچه داشتیم به پول نزدیک کرد و ما راهی شدیم.

آن روزها من ۱۳ سال داشتم و مثل هر نوجوانی شوق زندگی و شور دنیایی متفاوت در وجودم می‌جوشید... آن روزها هنوز معنی اشک‌های مادر و بغض پدرم را برای جدا شدن از آن خانه قدیمی و شهر ساده که بیشتر ایام سال آدم از گرما و آب و هوایش به تنگ می‌آمد نمی‌فهمیدم، حتی نمی‌توانستم بفهمم ما به چه امیدی قدم به راهی گذاشته‌ایم که انتهای آن معلوم نیست... کسی اطمینان قطعی برای موفقیت جراحی نیز به ما نداده بود. شبیه به تیری در تاریکی می‌مانست که برای پدر و مادرم سرشار از نوید به زندگی دوباره «طلوع» داشت. به معجزه می‌مانست. «طلوع» کبد تازه‌ای دریافت کرد و زندگی تازه‌ای یافت... ما هم رفته رفته به آن زندگی با باورها و عادت‌ها و علایق جدید خو می‌کردیم.

اولین مشکل مسکن بود که شهرداری «لندن» با بررسی پرونده پزشکی برادرم و شرایط ویژه‌ای که با آن روبرو بودیم به طور موقت آپارتمان کوچک دو خوابه‌ای در اختیارمان قرار داد و برای سه ماه حقوق بیکاری دریافت می‌کردیم آنقدر اندک بود که شکم‌مان را به سختی سیر می‌کرد... اگر کمک‌های مداوم دو عمویم از ایران و دایی مصطفی از آلمان نبود معلوم نبود این وضع تا چه وقت ادامه پیدا می‌کرد... بالاخره پدرم توانست در شرکتی که پیمانکار تخصصی کارهای تاسیساتی منازل و ادارات بود، مشغول به کار شود و مادرم هم در سخت‌ترین شرایط، به خاطر نارضایتی پدرم؛ توانست کارهایی از قبیل پختن مربا و ترشی انداختن و ارائه به چند فروشگاه ایرانی به انجام رساند و بالاخره با خرید خانه‌ای کوچک در مرکز شهر او نیز توانست اتاقکی را در کنار پارکینگ به آشپزخانه‌ای اختصاص دهد و چند نوع غذا بپزد و در بسته‌بندی مخصوص فروشگاه‌ «سوگلی ایران» به علاقمندان عرضه کند.

مادرم نقشه‌های زیادی برای آینده من داشت. دلش می‌خواست بتوانم در بهترین موقعیت به تحصیلاتم ادامه دهم. رویای او دیدن من در لباس سفید طبابت بود... اما من پس از تحصیل در دبیرستان «کلیزبورگ» فهمیدم برای دستیابی به موفقیت در این سرزمین، کافیست به توانمندی‌های خود در ارائه متفاوت و هنرمندانه خدماتی بپردازم که در فرهنگ اروپایی تازه و نو است... به اجرا در آوردن این فکر، آن هم بدون داشتن زمینه مثال‌زدنی کار دشواری به نظر می‌رسید... مادرم مخالفت می‌کرد اما پدر... وقتی اصرار مرا در کار دید، باورش شد که من به قدر کافی به ایده‌ام ایمان دارم.

تهیه غذای ایرانی به شیوه بسته‌بندی آماده چیزی شبیه به برگر‌های قابل ارائه که با حرارت چند دقیقه‌ای فرهای کوچک، مهیای خوردن باشند، فکری بود که برای اولین بار توانستم «مهرنوش خانوم» و شوهرش یعنی صاحبان «فروشگاه‌های سوگلی ایران» را راضی به فروش آن کنم.

در آمد اندک این فکر کوچک رفته رفته توانست امکانی برایم فراهم کند تا بتوانم در رشته «هنرهای مهمانداری و گردشگری» در دانشگاه کمبریج مشغول به تحصیل شوم.

سه روز در هفته کلاس داشتم و بقیه وقت خود را صرف برنامه‌ریزی و طراحی شیوه‌ها و منوهای تازه‌ای از غذاهای ملل مختلف برای پخت، آماده‌سازی و انجام سفارشات تازه می‌کردم. رفته‌رفته زندگیمان به آرامش رسیده بود... اما یک چیز در اوج شادی ما را به فکر می‌انداخت... «این‌که ما خارجی بودیم»...!

صورت درخواست‌های جدید «سوگلی ایران» را گرفتم و به راه افتادم. یقه بارانی‌ام را بالا آورده و شال گردنم را دور سر و صورتم پیچیدم، سوز سرمای دهم مارس مثل تازیانه بود که در این موقع صبح برای «لندن» عجیب به حساب نمی‌آمد...

ساعت هفت و نیم صبح بود اما «پیکادلسی سرکس» مثل همیشه شلوغ و هیجان‌انگیز به نظر می‌رسید... شش روز بیشتر به آغاز سال جدید نمانده بود... یادم آمد در ایران این روزها چه شور و اشتیاقی برای عید بر پاست...!

نم باران صبحگاهی گونه‌ام را خیس کرد... حس خوبی داشتم... دلم می‌خواست تا آن سوی لندن قدم بزنم...

از مقابل «دکان قدیمی عتیقه‌جات» که در وسط خیابان به طرز عجیب و غریبی قرار گرفته و از آثار ۱۵ میلادی است گذشتم که گفته می‌شود الهام‌بخش رمان معروف «چارلز دیکنز» بوده است...

در افکار خود غرق بودم... به عید فکر می‌کردم و «هفت‌سین» و اسکناس‌های خوش عطر عیدی لای قرآن. به خودم و آینده‌ام و به «دیوید» که نمی‌دانستم به طور دقیق چه احساسی نسبت به او دارم.

وقتی از «پل تاور» می‌گذشتم زنگ اعلام ساعت هشت صبح «ساعت بیگ‌بن» مرا از خاطرات کودکی جدا کرد... با نزدیک به ۴۰ دقیقه پیاده‌روی در آن هوای بارانی اضطرابم از بین رفته بود. دو فروشگاه معروف spen cer and marks در خیابان «اکسفورد» آخرین سفارش دهنده‌های امروز برای «هفت‌سین» نوروزی، غذا، ترشی و مربا بودند. به محض آنکه خواستم از در الکتریکی شیشه‌ای وارد شوم دستی جلوتر از من در را از مقابل هل داد.

- خسته نباشید... قدم زدن زیر باران... خوش گذشت....؟! من هم وقتی نگرانم ترجیح می‌دهم راه بروم ما دموزل... طراوت...

- آه دیوید... منو تعقیب می‌کردید؟!

- چی؟!

- از کجا دنبال من بودید؟! چرا دنبال من بودید؟!

- اوه... نه... نه... من... قصد بدی نداشتم... اینجا یک طرح تازه برای دکوراسیون کافی‌شاپ داشتم... همین... بیایید... این است...

کاغذ لوله‌ شده طرح کافی‌شاپ را به من نشان داد... سرم را تکان دادم و او مستقیم به چشم‌هایم می‌نگریست... تا احساس مرا از طرحش دریابد... خندیدم و گفتم:

- این طرح عالی است... شما درباره حرف زدن با پدرم جدی هستید؟

نمی‌دانم چرا این جمله به ذهنم خطور کرد...؟!

او لبخند زد و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده و ناگهان او را داخل تنگ بلوری رها می‌کنند، به شوق آمد و گفت: این عالی است... بله... بله... جدی...

- من به پدرم می‌گویم شاید سه روز دیگر... شب عید بتوانیم از شما و خانواده‌تان پذیرایی کنیم.

او با تعجب طوری به من خیره شد که خنده‌ام گرفت... منظورش را فهمیدم.

- شما باید با خانواده‌تان بیایید دیوید... این رسم ماست... متوجه شدید... پدرم به اعتقاداتمان حساس است... من هم همین‌طور... ما مسلمان هستیم... پدرم دختر به غیر مسلمان نمی‌دهد... این را می‌دانستید...؟!

لبخند زد و سری تکان داد و گفت:

- می‌خواستم... یعنی دلم می‌خواست از زبان خودتان بشونم... یعنی ببینم برایتان چقدر مهم است؟! تا آن روز به این موضوع فکر نکرده بودم نمی‌دانستم برایم چقدر مهم است...؟ اما حالا که فکرش را می‌کنم؛ می‌بینم حاضر نمی‌شوم از آنچه مرا به عنوان یک دختر ایرانی مسلمان می‌تواند متمایز کند به سادگی بگذرم...

- خانم طراوت... من منتظر خبرتان هستم... در ضمن فروشگاه libertiy می‌خواهد از هفت‌سین ایرانیان برای نمای داخلی ویترینش استفاده کند... شما حاضر هستید به من در این پروژه... کمک کنید؟!!

- البته... با کمال میل...

حدود ساعت یازده و نیم به خانه بازگشتم، خسته بودم اما احساس خستگی نمی‌کردم از امید و انرژی سرشار بودم انگار در سلول‌هایم روح تازه‌ای دمیده شده بود...

مادرم با نگاهی مورب، شاهد شادی زاید الوصف من بود و علتش را درک نمی‌کرد. شش روز بیشتر به نوروز ۹۰ وقت باقی نبود و من دهها طرح از هفت‌سین در ذهنم می‌جوشید سفره‌ای متفاوت که در برگیرنده و نشانگر برجستگی‌ها و شاخص‌هایی از اقوام ایرانی در این کشور باشد.

میز شام بهترین فرصت بود تا دغدغه‌هایمان را برای یکدیگر بازگو کنیم. پدر آن شب، شاد بود و مادر سرحال از دریافت سفارشات تازه و کم‌سابقه؛ «طلوع» از حالا برای چند روز مرخصی نوروزی پدر نقشه می‌کشد و من نمی‌دانم بهتر از این فرصت برای حرف زدن مهیا می‌شود یا نه؟

- پدر می‌خواستم راجع به موضوع مهمی با شما و مادر حرف بزنم...؟ راستش نمی‌دونم چطور باید...

- راجع به دیوید براوس اون دکوراتور جوون نیست؟!

ناگهان مثل برق گرفته‌ها زبانم بند آمد...

- ولی شما...

- درباره‌اش چیزهای خوب زیادی شنیدم، نمونه کارهاشو توی دفتر سفارشات شرکت‌مون هم دیدم. اون برای کتابخونه بنیاد خیریه مهاجران ایرانی و مسجد جامع لندن، هم کارهای قشنگی انجام داده، عصر که سری به فروشگاه «سوگلی ایران» زدم خانم و آقای بهادری برام گفتن که می‌خواد منو ببیند تا راجع به تو حرف بزنه... اتفاقا خودشم با مادرش از راه رسید...

نفس راحتی کشیدم.

- نگران نباش، من برای شام شب عید ازشون دعوت کردم بیان خونمون... تو هم بهتره خوب فکرهاتو بکنی... این زندگی خودته... من و مادرت از خیلی وقت پیش تصمیم گرفتیم برگردیم. تو و «طلوع» باید برای آینده‌تون تصمیم بگیرین...

من و طلوع به یکدیگر خیره شدیم. او امسال وارد دانشگاه شده بود و .... رویاهای زیادی برای آینده داشتم.

وقتی به اتاقم برگشتم تا ساعت‌ها در تاریکی از پنجره اتاقم به آسمان و ستارگان آن خیره نگاه می‌کردم. انگار همه چیز در خواب گذشته باشد... دور و باور نکردنی به نظر می‌رسید...

مدیریت فروشگاه «libertiy» از طرح مشترک من و دیوید استقبال وصف‌ناپذیری کرد... وقتی از ویترین بزرگ و خیره‌کننده فروشگاه چند قدم فاصله گرفتیم و بعد کرکره‌ها بالا کشیده شد همه چیز افسونگر و استثنایی بود و چشمان هر بیننده و عابری را مشتاقانه به سوی خود جلب می‌کرد. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و با دل نگرانی به راه افتادم.

دیوید لبخند زد و گفت: از دعوت پاپاتون متشکریم... ما ساعت شش می‌آییم.

ما و خانواده «براوس» در کنار هفت‌سین خانه‌مان دور یکدیگر جمع شدیم... تا درباره چیزهایی تصمیم بگیریم که هرگز به آنها خیلی جدی فکر نکرده بودیم.... با خود فکر می‌کردم در این هفت‌سین جای «سعادت» خالی است اگر قرار باشد خانواده از هم جدا بیفتند!؟

نوبت «دیوید» بود تا از آنچه در سر دارد بگوید و گفته‌های او مرا میخکوب کرد...

- آقای محمودیان من... چند وقتی هست که مسلمان شده‌ام... دوستی با یک همکلاسی ایرانی و بعد قبول کار مسجد جامع لندن... من دختر شما را انتخاب کردم چون همیشه به سختی کار می‌کند اما... به اصالت و ایمانش خیلی، خیلی اصرار دارد... نمی‌دانم درست بود که گفتم یا نه...؟! می‌شود... یعنی شما ما را قبول کنین تا... یعنی پاپای من هم باشید؟!

اشک در چشم‌های پدرم و دیوید همزمان حلقه زده بود... خندیدم و شیرینی سفره عید را به آنها تعارف کردم، ارمغان هفت‌سین امسال پیوند ما بود که می‌رفت حادثه شیرین ما در غربت شود...

دلارا مشتاق