یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
کدام زندگی کدام مرگ
بهتازگی داستان بلندی از لیانید آندرییف، ترجمه حمیدرضا آتش برآب از مجموعه کتابهای نشر هرمس در ادبیات روس، منتشر شده که متعلق به سالهای آغازین قرن بیستم و معرف نحلهای در ادبیات روسیه است که نگاهی نهیلیستی و دیدگاهی تمسخرآمیز درباره مرگ و زندگی داشت. آندرییف بیشتر نمایشنامه مینوشته تا داستان اما دو داستان «داستان هفت نفری که بهدار آویخته شدند» و «یکی بود، یکی نبود» که در این کتاب آمده، جزو شناختهشدهترین و بحثانگیزترین آثار وی محسوب میشوند. آندرییف با انتخاب ماجرایی واقعی درباره سوءقصد به یکی از وزیران رژیم تزاری، داستان هفت محکوم به اعدام را بازگو میکند تا از ورای آن به طرح جهانبینی خود درباره تلاقی غریزه زندگی و غریزه مرگ بپردازد. این داستان روایتگر روزهای آخر زندگی پنج تروریست محکوم به مرگ است که زمان اعدامشان همزمان میشود با بهدار آویختن یک راهزن جانی و کارگری که اربابش را به قتل رسانده.
دلیل صدور حکم اعدام برای این دو نفر با پنج نفری که قصد ترور وزیر را داشتهاند متفاوت است. نویسنده تفاوت در اعمال و باورهای این هفت نفر را دستمایه داستانی میکند تا این سوال را پیش بکشد که آیا کیفیت مرگ انسانها با یکدیگر متفاوت است؟ آیا رفتارها و اهداف متفاوت، بر یکسان بودن سرنوشت (مرگ) افراد تاثیر میگذارد؟ آیا همه ابنای بشر در آستانه مرگ یکسان و مشابه نیستند؟ آیا میتوان گفت مرگ باعزت و شرافت متفاوت از مرگ بیعزت و توام با رذالت است؟ آیا وقتی پای نیستی و عدم در میان باشد، مرگ با مرگ فرق میکند؟
موضوع دیگری که نویسنده در این داستان برجسته میکند، حالات و رفتارهای انسانها در آستانه مرگ است. اینکه آنها با اطلاع از زمان مرگشان چه حسی پیدا میکنند و چه نگاهی به گذشته و آیندهشان دارند. آیا زندگی از نظر اینان پوچ، بیارزش و بیهدف نیست؟ او میگوید وقتی هر لحظه باید منتظر فنا بود، زندگی پوچ و مسخره است، وای به اینکه زمان مرگ را هم به آدم اطلاع بدهند و ترس را به جانش بریزند.
این داستان بلند از لیانید آندرییف، علاوه بر واکاوی مقوله مرگ، به روانکاوی آدمهایی پرداخته که تا روزها و ساعاتی دیگر به پای چوبهدار میروند و درحالی که نگاه آنها به نیستی متفاوت از یکدیگر است، در پایان همگی به یک باور مشخص میرسند و آن اینکه پذیرش مرگ، لزوما تلخ و دشوار نیست و میتواند با شیرینی و مضحکه همراه باشد. از اینرو «داستان هفت نفری که بهدار آویخته شدند» نیشخندی به مرگ و قهقههای به زندگی است که ذرهای ارزش زیستن در آن نیست. خنده جوانک کارگر که به جرم قتل اربابش به مرگ محکوم شده، سراپا تمسخر زندگی و حکم دادگاه است. ورنر نیز که جزو گروه آرمانگرای تروریستی است، تجربه اعدام را شیرین مییابد چون آن را مرگی منحصر به فرد و ویژه تلقی میکند که نصیب هر کس نمیشود؛ خصوصا در روزگاری که دنیای اطراف مملو از پلشتی و ناملایمتی باشد. به بیان دیگر، هرکه بار رنجاش بیش، مرگ برای او شیرینتر. از همه شخصیتها جالبتر، دزد راهزنی است که مرگ را با بیخیالی میپذیرد و آن را جزوی از زندگیاش تلقی میکند. زمانی که او را دقایقی پیش از اعدام وارد محوطه میکنند، با طنزی شگفت و در عین حال واقعی، دنبال صندلی و جای راحتی برای نشستن میگردد. او خیالش راحت است که در آن دنیا، دستکم هرچه نباشد، جای راحت برای همه هست. وقتی کشیش نزد او میرود تا برایش تقاضای آمرزش کند، با همان شوخطبعی و بیخیالی خودش او را پس میزند و میگوید ریا و دروغ کافی است. فصل آخر داستان، شاهکاری از تلاقی تراژدی و کمدی است. نگاه تمسخرآمیز نویسنده به مرگ، در این فصل به اوج خود میرسد و شخصیتها در روندی که کاملا واقعگرا توصیف شده، دو به دو به استقبال مرگ میروند. حرکت آنها به سمت چوبهدار به قدری سرخوشانه و معمولی است که انگار قرار است از دری خارج و وارد محیطی دیگر شوند. آنها خواه دزد و قاتل و خواه معتقد به آرمانی سیاسی چنان آسان مرگ را پذیرا میشوند که ذرهای از ابهت مرگ و شیرینی زندگی برجا نمیماند. این فصل اگرچه با طنزی عمیقتر از فصلهای قبل همراه است، همچنان رئالیستی و عاری از شعار پیش میرود.
در یکی از صحنههای جالبتوجه این فصل، اسلحهای از دست یکی از سربازان میافتد ولی هیچیک از هفت نفر، تمایلی به برداشتن آن ندارند و اساسا رغبت و علاقهای نسبت به این اتفاق در آنها پدید نمیآید. حتی با همان روحیه شوخطبعانه و عادی خود، به سرباز تشر میزنند که بلند شود بایستد و بیعرضگی را کنار بگذارد.
این اثر را میتوان داستانی با پشتوانه فلسفی تلقی کرد. نویسنده تعرضی به مکاتب مخالف وارد نمیکند و با انتخاب هوشمندانه داستانی رئالیستی، به طرح نظرات خود در حوزههای اخلاق و فلسفه میپردازد. آندرییف میگوید میتوان پوچی و ناامیدی از زندگی را منطقی دانست، وقتی این پرسشها همیشه در ذهنتان جولان میدهد که: برای کدام هدف؟ برای چه؟ برای که؟ و برای چه مدت؟ طنز و کنایهای که آندرییف در داستانش به کار میگیرد، نه به معنی کنار آمدن با مرگ است و نه ستایش آن. نگاه طنزآلود او به زندگی، ناشی از بیمقدار و حقیر خواندن آن است و نه همراهی با انقلابیونی که به دنبال مرگ باعزت هستند. او آغوش خود را برای مرگ نگشوده ولی معتقد است که وقتی همه چیز رو به مرگ و نیستی میرود، دیگر چه جای شادی و غرور و سرور، چه جای امید و آرزو؛ آرزوهایی که اغلب برآورده نمیشوند و چنانچه به آنها دست یابیم، کوتاهمدت و فناپذیر خواهند بود. زندگی همچون صحنه نمایشی است که نباید آن را جدی گرفت چراکه در نهایت خواهی مرد و کیفیت مرگ تاثیری در سرنوشت بشر نخواهد داشت. در نظر او، توجه به نوع و کیفیت مرگ، چنان مضحک است که یک قاتل و راهزن را هم به خنده و شوخی میاندازد.
جواد ماهزاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست