پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

گمنام


گمنام

سوار تاكسی شدم. در صندلی عقب، مرد نسبتاً جوانی پهلویم نشست. او از همان لحظات اول، مدام سرفه می كرد و امان مرا برید.
راننده هم ناراحت شد. هنوز به مقصد نرسیده بودیم كه ناگهان سرش …

سوار تاكسی شدم. در صندلی عقب، مرد نسبتاً جوانی پهلویم نشست. او از همان لحظات اول، مدام سرفه می كرد و امان مرا برید.

راننده هم ناراحت شد. هنوز به مقصد نرسیده بودیم كه ناگهان سرش روی شانه هایم افتاد. من دستپاچه شدم. راننده گفت: آقا! ببین در جیب هایش قرصی، دوایی، چیزی پیدا می كنی؟ من با اكراه دست در جیب بغلش كردم. قرص و دوایی نبود اما كارت ویزیتی را، در لای انگشتانم احساس كردم. آن را درآوردم. رویش نوشته بود: محسن... جانباز شیمیایی.

بیژن غفاری ساروی از ساری