دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

سجاده نشین باوقار


سجاده نشین باوقار

در این مقاله از شخصیتی صحبت می کنیم که مورد توجه همه جهان قرار گرفت فلسفه و تفکر او چنان باد همه سرزمین های غرب و شرق را درنوردید ابتدا به گونه ای مختصر با زندگی او آشنا می شویم و سپس به عظمت او در جهان پی خواهیم برد

در این مقاله از شخصیتی صحبت می‌کنیم که مورد توجه همه جهان قرار گرفت. فلسفه و تفکر او چنان باد همه سرزمین‌های غرب و شرق را درنوردید. ابتدا به گونه‌ای مختصر با زندگی او آشنا می‌شویم و سپس به عظمت او در جهان پی خواهیم برد.

مولانا جلال‌الدین محمد فرزند سلطان العلما بهاء‌الدین محمد بلخی خراسانی، در ششم ربیع‌الاول سال ۶۰۴ هـ ق در بلخ به دنیا آمد. در سال ۶۱۶ هـ ق که مغول قصد حمله به ایران کرد، سلطان العلما تصمیم گرفت که جلای وطن کند و با خانواده به سوی مکه معظمه برود. در بازگشت از زیارت خانه خدا به روم آمد. در آنجا سلطان علاء‌الدین کیقباد سلجوقی و وزیر دانشمندش معین‌الدین پروانه نهایت محبت و بزرگواری را در حق خانواده مولوی روا داشتند و آن ها را به قونیه بردند. قونیه در جنوب شرق استانبول است و روزگاری پایتخت سلاجقه روم بوده است. این خانواده مقیم قونیه روم شدند. پدر در سال ۶۷۲ روی در نقاب خاک می‌کشد و در آن روزگار مولوی ۲۵ سال سن داشته است. یک سال پس از مرگ پدر، مرید و دوستش سید‌برهان‌الدین ترمذی به دیدار مولوی می‌آید و سعی می‌کند جای پدرش را پر کند. به همین جهت او را تحت آموزش‌های خود قرار می‌دهد. برهان‌الدین هم در سال ۶۳۸ ه.ق در همان قونیه فوت می‌کند. در این مدت مولوی زاهدی باوقار و شریعتمداری پایدار بوده است. کم‌کم سن او به ۴۰ سالگی رسیده بود که ملاقات او با شمس‌الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریز اتفاق می‌افتد. این ملاقات تأثیر غیر‌منتظره‌ای بر مولوی می‌گذارد. چنانچه می‌سراید:

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی

سر حلقه بزم و باده‌جویم کردی

سجاده‌نشین باوقاری بودم

بازیچه کودکان کویم کردی

شمس چنان تأثیری ژرف بر مولوی گذاشت که اندیشه او را برگرداند و انقلابی در وجود او برانگیخت. چنین استعدادی فی‌نفسه در مولوی وجود داشت. کار شمس این بود که استعداد او را فعلیت بخشد. پس از این تحول بزرگ بود که مولوی گفت:

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل مانم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است

شمس تبریزی در سال ۶۴۵ ناپدید شد و هیچ‌کس از او خبری نیافت. اگرچه مولوی بی‌قرار بود و تاب این جدایی را نمی‌آورد، ولی آتشی در سینه داشت که بعدها جهان را روشنی بخشید. پس از شمس دو تن از یاران پدرش، صلاح‌الدین زرکوب و حسام‌الدین حسن چلپی در کنار مولوی حضور داشتند. حسام‌الدین هم تأثیری عمیق بر مولوی گذاشت، آنچنان‌که مثنوی را به تعبیری «حسامی نامه» نام نهاده‌اند. مولوی را در جهان «رومی» می‌نامند، چون مدت مدیدی در روم زندگی کرده است.. قول استاد همایی است که اولین‌بار بابا رکن‌الدین مسعود بن عبدالله بیضاوی شیرازی متوفی ۷۶۹ هـ ق در اثرش به نام «فصوص الخصوص فی شرح الفصوص» لقب «رومی» را برای مولوی استفاده کرد. اکنون مزار بابا رکن‌الدین در اصفهان در معیت مزارات میرفندرسکی و میرداماد در تخته فولاد اصفهان است. در یادداشت‌های بعد از عظمت مولوی در جهان مطالبی را تقدیم خوانندگان گرامی می‌کنم تا با شکوه فرهنگ و معرفت این سرزمین بیشتر آشنا شوند. مولوی یک بیت شعر دارد که شنیدنی است. می‌گوید:

روزی بیاید کین سخن خصمی کند با مستمع

کاب حیاتم دادمت پس خویشتن گر ساختی؟

یعنی روزگاری فرا می‌رسد که بشر در رنج و غم غوطه می‌خورد. دلیلش هم این است که آنچه من گفتم، نشنید و به کار نبست. در بیت یاد شده مستمع یعنی بشر. حال می‌خواهیم بدانیم او چه گفته است؟ ان‌شاء‌الله در یادداشت بعدی.

دکتر اسماعیل آذر

نویسنده و استاد دانشگاه