پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سفر به دشت های گمشده


سفر به دشت های گمشده

نگاهی به کتاب «دسته گلی برای الجرنون» اثر «دنیل کیز» دسته گلی برای تجربه ای پریده رنگ

کتاب را باز می کنی و تقریباً بلافاصله آن را دوباره می بندی . مگر می شود! این همه غلط املایی آن هم در صفحه اول کتاب! از روی کنجکاوی یا هر حس دیگری دوباره به سراغش می روی اما غلط های املایی همین طور مسلسل وار ادامه دارند. یعنی اشکال از حروفچین است یا مصحح به هر حال به خواندن ادامه می دهی تا در این میان حدس های دیگری شکل بگیرد: شاید دست پنهانی در کار است، شاید نویسنده وردی خوانده و کلمات را جادو کرده تا به چشم ما به گونه ای دیگر بیایند. شاید خواسته به پیروی از فیلسوفان پست مدرن« ساختار شکنی»کند، اما دامنه ساختار شکنی اش از حدود دستور زبان گذشته و حتی تا شیوه نگارش و املا و علائم سجاوندی هم امتداد یافته است.

شاید هم ما را به ملاقات آدم عجیبی می برد، به دیدار مردی ۳۷ ساله به نام «چارلی گوردن»که عقب ماندگی ذهنی دارد.

«دنیل کیز» نویسنده داستان ما را از طریق دفتر یادداشت چارلی در جریان ماوقع قرار می دهد . قرار است چارلی تحت عملی مهم قرار گیرد تا نتایج تکان دهنده این عمل برای خودش «هوش» و برای جراحانش شهرت را به ارمغان آورد. اما دلهره انتخاب شدن برای عملی به این مهمی لحظه ای خیال او را راحت نمی گذارد. در تست های مختلف هوش و روانشناسی مرتب شکست می خورد. تست رورشاخ را از او می گیرند اما او هیچ تصویری در آن چند لکه جوهر نمی بیند، عکس هایی جلویش می گذارند تا او برای آنها داستانی بسازد اما نمی تواند و در آخر از او می خواهند تا با «الجرنون» (اولین موش آزمایشگاهی که تحت عملی مشابه قرار گرفته و هوشش سه برابر شده) مسابقه ماوز بدهد که بازهم شکست می خورد؛ شکست می خورد اما تسلیم نمی شود . آنقدر از خود انگیزه و پشتکار (چیزی که از آدمی با بهره هوشی او بسیار بعید است) نشان می دهد تا جراحانش را متقاعد کند که او همان فرد مورد نظر آنهاست.

عمل روی او انجام می شود اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد. هنوز هم در یادداشت هایش کلی غلط املایی به چشم می خورد و هنوز هم از الجرنون، این رقیب بی رحم که انگار برای همیشه با هوش مانده، شکست می خورد و در کل هیچ پیشرفت ذهنی ای حاصل نمی شود. سر کارش باز می گردد، به جمع دوستانی که فکر می کند دوستش دارند اما در حقیقت مدام دستش می اندازند. دکتر «اشتراوس» به او یک فرهنگ لغت می دهد تا از این پس املای لغات را در آن نگاه کند، خانم «کینیان» معلم مدرسه شبانه که چارلی در آن درس می خواند به بیمارستان می آید تا به او درس خصوصی بدهد و کم کم معجزه اتفاق می افتد. چارلی، الجرنون را شکست می دهد ، دفعه دوم آنقدر هول می شود که قبل از پایان مسابقه از روی صندلی می افتد پایین اما بعد از آن هشت بار پی در پی از الجرنون می برد. چارلی برای اولین بار الجرنون را توی دست هایش می گیرد و فکر می کند »اونقدها هم حیوون بدی نیس. مس یه توپ پارچه ای نرمه. چشماش رو هی باز و بسته می کنه.

چشماش سیاهه دور چشمهاش صورتیه. خواستم بهش غذا بدم آخه ناراحت بودم که ازش برده م. دلم می خاس بهش مهربونی کنم باهاش دوست بشم.« خانم کینیان با خواندن دفتر یادداشت های چارلی (که همان گزارش پیشرفت اش است) می گوید: « تو خیلی سریع یاد می گیری و خیلی آدم خوبی هستی ولی اگه دیدی آدم ها آنقدر که تو فکر می کنی خوب نیستند، ناراحت نشو، خدا به تو هوش کمی داده اما تو از اونهایی که خدا بهشون هوش زیادی داده بهتری و از فکرت بهتر استفاده می کنی. » چارلی می گوید : «همه دوستای من آدمای با هوشی هسن اما آدمای خوبی هم هسن . من رو دوس دارن و کاری نمی کنن که ناراحت بشم .» بالاخره شبی که با دوستانش بیرون است متوجه می شود که آنها او را تمام این مدت دست می انداخته اند، می فهمد چرا هر کس توی کارخانه کاری را خراب می کند، بهش می گویند چارلی گوردن و این آغاز حقیقی پیشرفت ذهنی چارلی است. آغازی که همچون پایانی ست، پایان روزهای خوش و این تقارن زمانی آگاهی یافتن، طرد شدن و تنها ماندن، شاید ریشه در این عقیده که دانستن را به مثابه اندوه آورده اند، داشته باشد. دانستگی یا همان میوه ممنوعه که اینک مزه آن را چارلی ساده دل و نیک پندار ما نیز چشیده است .

ولی در عوض پیشرفت ذهنی اش از این به بعد با سرعت باور نکردنی رو به تزاید می رود . در کارخانه روشی پیدا می کند تا با تغییر دادن جای ماشین آلات ۱۰ هزار دلار در هزینه ها صرفه جویی شود، کتاب ها را حتی سریعتر از خانم کینیان می خواند، چند زبان یاد می گیرد و بزودی می تواند ۷۵ کلمه در یک دقیقه تایپ کند و حتی کم کم به محدودیت های دو روانپزشکی که عملش کرده اند، آگاهی می یابد و آنها را هم نقد می کند. دوستانش را دعوت به ناهار می کند اما آنها به بهانه ای نمی آیند و به زودی(به خواست دیگر کارگران) از کارخانه اخراج می شود.

بعد از مدتی خانم کینیان را می بیند اما به رغم تلاشش برای پرهیز از هرگونه مباحثه در مورد مفاهیم ذهنی و سعی در نگه داشتن مکالمه در حد مسائل روزمره و عادی، ناگهان در مورد معادل واریانس ریاضی در کنسرتو پنجم دورو برمان حرف می زند . بزودی پی می برد که درباره هر موضوعی که پیش بکشد قادر به ایجاد ارتباط با معلم قدیمش نیست . آن شب تنها تر و دلشکسته تر از همیشه به خانه بازمی گردد و در دفتر یادداشتش می نویسد: «احساس می کنم از برقراری ارتباط با عوام باز مانده ام . خدای را سپاس که کتاب و موسیقی و چیزهایی که می شود در باب آنها مداقه کرد وجود دارند ...»هرچند این دلخوشی هم دیری نمی پاید. یک روز در آزمایشگاه، الجرنون دستش را گاز می گیرد و بعد از این حادثه به سرعت پس رفت ذهنی دوست قدیمی اش شروع می شود و به زوال و نیستی اش می انجامد . همه در آزمایشگاه ساکت اند و وانمود می کنند این اتفاق هیچ ربطی به چارلی ندارد .اما او خودش، در اعماق وجودش می داند که اتفاقی شوم در شرف وقوع است .

ناگهان زمان برایش اهمیت خاصی می یابد. شب و روزش را به مطالعه می گذراند بلکه روزنه ای در این زوال محتوم بیابد (فقط بعضی وقت ها برای الجرنون که در حیاط پشتی آزمایشگاه دفن اش کرده است، دسته گلی می برد .) آیا موفق می شود آیا معجزه ای دیگر در راه است و یا خاصیت معجزه در آن نادر بودنش است اگر موفق نشود و از سرنوشتش گریزی نباشد آخرین خواسته اش چه می تواند باشد دسته گلی برای الجرنون و یا بهتر بگویم دسته گلی برای تجربه ای پریده رنگ

شیرینی و حلاوت داستان را برایتان ذخیره می کنم. همین بس که «دسته گلی برای الجرنون»، داستان کوتاه بسیار زیبایی است که شاید ما خوانندگان فارسی زبان، آنطور که باید از آن لذت نبرده ایم و نشناخته ایمش. همین بس که نویسنده اش به زیبایی به ذهن انسانی عقب مانده نفوذ می کند و دنیا را از منظر آنها برای ما (به قول چارلی، ما آدم های حساس و با شعور که آدم های چلاق یا نابینا را مسخره نمی کنیم ، اما در مورد آدم های کودن...) ترسیم می کند.