شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا

برکت


برکت

صدای اذان به گوش می‌رسید. کسبه بازار یکی یکی مغازه‌های‌شان را می‌بستند و به سوی مسجد می‌رفتند. نزدیکی‌های مسجد، چند نفر دور فروشنده‌ای را گرفته بودند و سروصدای زیادی به راه …

صدای اذان به گوش می‌رسید. کسبه بازار یکی یکی مغازه‌های‌شان را می‌بستند و به سوی مسجد می‌رفتند. نزدیکی‌های مسجد، چند نفر دور فروشنده‌ای را گرفته بودند و سروصدای زیادی به راه انداخته بودند. مردی با التماس می‌گفت: « مهلت بده، سعد! پولش را می‌دهم، من خوش حسابم». و سعد در حالی که عبای خودش را از تن بیرون می‌آورد، می‌گفت: نه! نه! همین الان پولش را می‌خواهم.»

مرد دیگری که در آن گرما حسابی کلافه شده بود، گفت: «بالاخره بیست درهم به من قرض می‌دهی یا نه؟». وسعد بی آن که توجهی به او کند، در حال زیر و رو کردن اجناس و حساب و کتاب خودش بود. مردم یکی یکی از کنار سعد می‌گذشتند و وارد مسجد می‌شدند و سعد بی‌توجه به آن‌ها، مشغول کار خودش بود. پیامبر (ص) که برای نماز به مسجد می‌رفت، وقتی سعد را در آن حال دید، گفت: «مگر مثل هر روز به نماز جماعت نمی‌آیی؟». سعد رو به پیامبر (ص) کرد و گفت: «نمی‌توانم بیایم، آخر کاسبی را چه کار کنم؟ از کسانی پول طلب دارم، باید بمانم تا قرض‌هایم را وصول کنم.»

نماز شروع شد و سعد هم چنان فریاد می‌زد: «جنس‌های اعلا بشتابید! تمام شد!». پیامبر بعد از نماز از مسجد بیرون آمد و به سوی سعد رفت و گفت: «ببینم سعد! آن دو درهمی را که از من قرض گرفته بودی یادت هست؟».

- مگر می‌شود یادم برود، خوب یادم هست که آن روز، آهی در بساط نداشتم و آن را از شما قرض گرفتم.»

- حالا آن دو درهم را می‌خواهم.

- دو درهم! بگویی صد درهم، تقدیم می‌کنم!

- نه! نه! همان را بده.

و سعد در حالی که دستی بر انگشترهای گران قیمتش می‌کشید، نگاهی به پیامبر کرد و گفت: « چشم، همان دو درهم را تقدیم می‌کنم».

دست در جیبش کرد و دو درهم درآورد و در دستان پیامبر گذاشت. پیامبر به سوی خانه برگشت. سعد دور شدن پیامبر را نگاه کرد و گفت: « من را بگو که روزی به خاطر دو درهم ناقابل، به پیامبر (ص) رو انداختم. آن هم جلوی یاران و دوستانش». و پوزخندی زد و مشغول به کار شد.

صف جماعت بسته شد. پیامبر(ص) به نماز ایستاد. سعد، خودش را میان جمعیت جا کرد و تکبیر نمازش را بست. نماز تمام شد. صدای صلوات جمعیت به گوش می‌رسید. مردی که کنار سعد نشسته بود، رو به او کرد و گفت: « چند وقتی بود که به نماز نمی‌آمدی؟».

سعد آهی کشید و گفت: « مشغول کار و کاسبی بودم». مرد دیگر که سمت دیگری نشسته بود، گفت: « چه شد سعد؟ با آن همه هیاهو و سروصدا، یکباره ساکت شدی؟». سعد که گویی با خودش حرف می‌زد، گفت: « نمی‌بینی به چه روزی افتاده‌ام. برکت از کسب و کارم رفت. دیگر هیچ ندارم». سعد دیگر ادامه نداد و به نقطه‌ای دور خیره شد. مردم یکی یکی از مسجد خارج می‌شدند.

چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران / یدالله بهتاش