سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
رأی دون
باید خودش را به سازمان ساحلی در حومهٔ شهر معرفی کند. کارتی به او داده بودند که عکس خودش روی آن بود، عکسی با پیراهن سفید و کت بنفش؛ عکسی متعلق به سی سال قبل که برای شناسنامهاش انداخته بود. اما همان سال، هر شش قطعه عکس را به مأمور ثبت احوال تحویل داده بود و تعجب میکرد که چطور یکی از همان عکسها بعد از سی سال، روی کارتی به خودش داده شده است!
پایینتر از عکس، مشخصات کامل خودش و شمارهای چاپ شده بود. R ۳۳. و این همان اسمی بود که مأمور آوردن کارت او را نامیده بود و گفته بود: «آقا، شما سی و سه آر هستید؟»
و بعد در جواب شانه بالا انداختن او گفته بود: «فردا صبح سر ساعت شش و سی دقیقه در سازمان ساحلی باشید.»
و رفته بود و او کارت به دست، به اطاقش برگشته بود و مثل غروب هر روز که خسته از کار، با پروندههای اداره به خانه میآمد و در اطاقش، روی صندلی، پشت پنجرهٔ رو به کوچه مینشست و همانطور که پروندهای را روی زانوهایش میگشود تا مثل همیشه مشکل آنها را با چندین و چند باره خواندن حل کند، از پشت شیشه، به کوچه نگاه کرده بود و به آسفالت کف کوچه که مثل یک لَخته خون بزرگ سیاه شده، زیر نور لامپ تیر چراغ برقها میدرخشید.
نگاهش را به سر کوچه، به خیابانی که سیاهی جمعیت در آن انگار میلرزید، کشاند. پشت این جمعیت و پشت خانهها و مغازهها ساختمانهایی بود که هر روز در مسیر اداره، آنها را میدید. ساختمانهایی که انگار به آسمان کشیده شده بودند و سرشان در دود گم شده بود. پشت آنها هم آنطور که مأمور گفته بود، سازمان ساحلی بود.
اما برای چه او را خواندهاند؟ شاید مهمانی بزرگی در سازمان ساحلی باشد که وقتی به در سازمان میرسد، یکدفعه در باز شود، و کسی تعظیم کند و با اشاره دست او را به حیاطی بخواند که صدای ساز و آواز و قهقهه در آنجا پیچیده. اما چرا او را به میهمانی دعوت کنند، یک کارمند دون قراردادی را! نه شاید اشتباه شده ... شاید هم روی پروندهای درست نظر نداده. ولی وجدانش قاضی بود که چقدر روی هر پروندهای کار میکرد، شاید ساعتها. پروندهای دربارهٔ شکایت کارفرما یا کارگری، و همیشه بعد از ساعتها فکر و تأمل رأیش را پای پرونده مینوشت تا کارمندهای دیگر هم به ترتیب رتبه پرونده را بخوانند و رأی بدهند. نه، این هم دلیل احضارش نبود. به هر حال باید کمی میخوابید تا فردا صبح در سازمان ساحلی حاضر میشد و علت همهٔ این اتفاقها را میفهمید. ولی چطور به ادارهاش خبر میداد. نبود او یعنی نرفتن چندین پرونده به اداره و راکد ماندن دهها پروندهٔ دیگر که روی میزش کپه شده بود. حتماً آن وقت، پهلوی میزش صفی از ارباب رجوع تشکیل میشد که تا خیابان کشیده میشد. نه، شاید در سازمان ساحلی سر ساعت هشت میتوانست به ادارهاش تلفن کند و عذر بخواهد. حتماً میتوانست. ولی حالا باید کمی بخوابد.
از روی صندلی بلند شد. پروندهها را توی کیفش انداخت و روی تخت افتاد و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما فکر سازمان ساحلی هر ثانیه، در ذهنش زندهتر میشد و ثانیه به ثانیه که بدنش پستتر میشد، قیافه مأمور رساندن پیام جاندارتر میشد. دوباره فکر کرد که شاید دلیل احضارش، قضاوت ناعادلانه روی پروندهای بوده. اما اگر این طور بود، کارمندهای دیگر تذکر میدادند. اتفاقی که چند بار رخ داده بود و همیشه یکی دم گوشش اشتباهش را متذکر میشد. نه ... شاید هم ...
زنگ تلفن او را از جا پراند. گوشی را برداشت و خمیازهکشان گفت «الو». اما آنطرف فقط صدای بوق بود.
گوشی را گذاشت و خواست دوباره دراز بکشد که چشمش به ساعت آویزان از دیوار روبهروی تختش افتاد. ساعت یک یا دو دقیقه به شش بود. تند بلند شد و دنبال لباسهای اداریاش، همه جا را به هم ریخت؛ اما بعد فهمید که لباسها هنوز تنش است. به صورتش آبی زد. بیرون دوید و به اولین تاکسی مسیرش را گفت و تاکسی بعد از مدتی پیچ و خم جلو در بزرگ خاکستری نگه داشت. بالای آن، روی تابلوی نئونی دو کلمهٔ سازمان ساحلی با نور سرخی میدرخشید و پایین، جلوی در، توی آبچالهای، فقط کلمهٔ سازمان منعکس شده بود و او وقتی از تاکسی پایین پرید، مراقب بود پایش توی آبچاله نرود.
کرایهٔ تاکسی را داد و بعد دستگیرهٔ در را چسبید و تکان داد. دریچهای روی در، درست مقابل چشمهایش گشوده بود. در قاب دریچه صورت جوانکی ظاهر شد که گفت: «بفرمایید؟»
ـ من را به اینجا خواندهاند، دیروز...
جوانک گفت: «حتماً ... باید کارتی داشته باشید.»
کارت را نشان داد تا کاغذی از دریچه بیرون آمد و جوانک گفت: «لطفاً جلو اسمتان امضا کنید.»
با نوک انگشت اشارهاش، اسمش را پیدا کرد و جلوش امضاء کرد. در قژقژکنان باز شد و او رفت تو و خواست از جوانک تشکر کند. اما او را پشت در ندید. کمی آنطرفتر از در ـ سمت چپ ـ کیوسک نگهبانی را دید که روی درش، دریچهٔ شیشهای کوچکی بود. از پشت شیشه جوانک به او نگاه میکرد. آر به طرف کیوسک رفت. و آهسته پرسید: «میشود خواهش کنم برایم توضیح بدهید برای چه من را ...»
اما جوانک دست در جیبش کرد و گفت: «این کار خطر دارد، اصلاً ما منع شدیم.»
ـ خواهش میکنم، میترسم بدون آگاهی بروم تو، میترسم...
جوانک گفت: «برای ما مسئولیت دارد، من زن و بچه دارم. باید خرج ...»
آر از جیبش پولی بیرون کشید و در جیب جوانک گذاشت. او گفت: «گمانم یک حکم ناعادلانه داشتید.»
و با دست به حیاط اشاره کرد، و به ساختمانی خاکستریرنگ با دری سبز.
آر به طرف در سبزرنگ رفت. در نیمه باز بود و دهها جفت کفش پهلوی در روی هم کپه شده بودند. او هم کفشهایش را زیر بغل زد و با نوک پا رفت تو. یک راهرو دراز که با وجود مهتابیهای مدور کوچک، نیمه تاریک بود و دور مهتابیها گچبریهایی دیده میشد. دیوارهای دو طرف راهرو خاکستری مایل به سیاه میزد. و هر یک متر، دری نیمه باز بود و جلو هر در، روی یک تختهٔ چوبی، چند جفت کفش بود.
آر در راهرو راه افتاد. صدای پاهایش میپیچید. و از جلو هر اطاقی که میگذشت، چند سر بیرون میآمد و وقتی او برمیگشت سرها تند کشیده میشدند تو. جلو اطاقی، تند دست یکی را گرفت و پرسید: «کجا بروم... خواهش میکنم بگو.»
کارتش را به او نشان داد. مرد به انتهای راهرو به اطاقی اشاره کرد که از در نیمه بازش، نور محوی تکهای از کف سنگی و شطرنجی راهرو را روشن کرده بود.
جلو در نیمه باز ته راهرو ایستاد و سه ضربه به در زد. صدایی گفت: «بفرمایید.»
رفت تو. توی اطاق، پای دیوار روبهرو، ردیف همکارهایش را دید که ایستاده و کفشهایشان را زیر بغل زدهاند. کنج اطاق، پشت میز مردی را دید که روی کاغذهای روی میز خم شده بود. مرد گفت: «آقای R ۳۳، یک پروندهٔ ناعادلانه...» و پوشهای را بالا آورد. پوشهای خاکستریرنگ که آر، سه روز پیش آن را خوانده بود و نظرش را روی کاغذ مخصوص رأی نوشته بود: «کارشناسان ما اعلام کردهاند که رأی شما ...»
آر دستهایش را بالا آورد و گفت: «من یک کارمند قراردادی تازهوارد هستم آقا. من رأیی میدهم و چندین نفر دیگر ...» و با دو دست به همکارهایش که به تأیید سر تکان میدادند، اشاره کرد: «هر کدام میتوانیم رأی نفر قبلی را اگر ناعادلانه تشخیص دادیم، باطل کنیم و رأی جدید و درست را بنویسیم. با این وضع، رئیس اداره آخرین نفر است و رأی او مهم است و اگر اشتباهی بوده ... در رأس ایشان بودهاند که...»
مرد از پشت میز بلند شد و گفت: «بله، همه همین را میگویند، همه ... ولی ... ولی ... رئیس اداره هم همین را میگوید، بعدش ... شما نمیدانید که هیچ رأیی هرچند هم مزخرف باشد، از بین نمیرود، بلکه خواه ناخواه هر آدمی رأیهای قبلی را میخواند، رئیس ادارهٔ شما و رئیسهای دیگر هم رأیی صادر کردهاند که از خواندن رأی شما تأثیر گرفته است.»
روحالله کاملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست