چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

ژورنالیسم شریک توهم و مالیخولیای سینما


ژورنالیسم شریک توهم و مالیخولیای سینما

شان پن نه نمایندهٔ شکوه که نمایندهٔ بازیگری واقع گرایانه و حتی اخلاق ستیزانه در سینما بوده است آنهائی که شوق دیدار او را داشتند با انگیزهٔ ستایش بود واقعیت و نه پرستش شکوه آرمانی و خیالی

مرده‌ای که در صحنه‌ای از چهره (اینگمار برگمان، ۱۹۵۸) زنده می‌شود به بازیگر تئاتر دوره‌گرد می‌گوید: ”ما قدم‌به‌قدم به تاریکی نزدیک می‌شویم؛ تنها حقیقتی که وجد دارد حرکت است“. چیزی‌که در مورد ژورنالیسم و سینما در طول چند دههٔ گذشته روی داده بیش و کم همین مضمون را دارد. حالا به‌جای ”تاریکی“ بگذارید ”واقعیت“. یعنی به‌جای این‌که ژورنالیسم ـ مثل گذشته ـ سینما را آرمانی و باشکوه جلوه بدهد به واقعیت‌های نه‌چندان خوشایند ـ و به‌ویژه در پشت صحنهٔ آن ـ توجه پیدا کرده است. اما در این صورت، با قیاس گرفتن از سخن آن ”مرده“، دیگر حقیقت و حرکت چه معنائی یافته و اصلاً اگر حرکتی وجود دارد جهت و سمت آن به کدام سوست؟ (در این مقاله، نظر من به ژورنالیسم فراگیر و عامه‌پسند است و نه نقدها یا گزارش‌های ژورنالیستی متعالی که از دیرباز وجود داشته‌اند).

یک‌روز، زمان‌که بچه بودم، سوار بر تاکسی همراه با مادرم به جائی می‌رفتیم. رانندهٔ تاکسی به مادرم گفت: ”خانم، یک وقتی در بچگی ما را از ”لولو“ می‌ترساندند که شیطانی نکنیم، حالا می‌آمدید و دیشب می‌دید که مهرآباد (فرودگاه) چه غوغائی بود!“ شب پیش از آن‌جینا لولوبریجیدا به تهران می‌آمد و فرودگاه غلغله شده بود. خانم لولوبریجیدا بازیگر مهمی نبود اما ستاره‌ای مشهور و نماینده‌ٔ شکوهی بود که مردم ـ مثل آنتراکتی در گسترهٔ واقعی و نه چندان شیرین زندگی‌هایشان ـ روی پردهٔ سینما دیده و شناخته بودند. آنها به مهرآباد هجوم برده بودند تا انگار از واقعی بودن این ”شکوه“، این آرمانی شدن خیالی زندگی، مطمئن شوند. که از آن لمسی پیدا کنند. قدیم‌ترها وقتی برای نصیحت می‌گفتند زندگی فیلم نیست منظورشان از فیلم، دزد و دوچرخه (ویتوریو دسیکا، ۱۹۴۷) یا فیلم‌های شهید ثالث و کیارستمی نبود. منظورشان آن برش زرینی بود که سینمای موسوم به سینمای هالیوود یا فیلم هندی از زندگی عرضه می‌کرد.

باری، حق با شماست. همین چندوقت پیش هم خیلی‌ها برای دیدن شان پن در تهران به هر دری می‌زدند. اما شان پن نه جینا لولوبریجیدا است و نه حتی جیز استوارت (که وقتی در سال ۹۷ مرد و من در کانادا بودم روزنامه‌ها از او با عنوان‌های درشت ”مردخانواده“ و ”قهرمان میهنی“ ـ به‌دلیل شرکتش در جنگ‌جهانی دوم ـ یاد می‌کردند).

شان پن نه نمایندهٔ شکوه که نمایندهٔ بازیگری واقع‌گرایانه و حتی اخلاق‌ستیزانه در سینما بوده است. آنهائی‌که شوق دیدار او را داشتند با انگیزهٔ ستایش بود (واقعیت) و نه پرستش (شکوه آرمانی و خیالی). زیبائی خانم لولوبریجیدا در دنیای زنان، بدیهی ـ و تا زمانی حتی مثال‌زدنی ـ بود و در همان سه دههٔ پیش گندش درآمد که چقدر مثل زیبائی‌های زنانهٔ مشابه پوک و تهی‌ست. شان پن در دنیای مردان حتی قیافهٔ جیمز استوارت فقید را ندارد و ای بسا بدقیافه هم باشد (که از آن به قیافهٔ نامتعارف یاد می‌کنند). جیمز استوارت را ”قهرمان میهنی“ نامیدند چون رفتار اجتماعی، اخلاقی و سیاسی‌اش را هم‌سو با مشی دولتی ایالات متحده ارزیابی کرده بودند.

شان پن چنین موضعی نداشته است. و از همه مهم‌تر، او اصلاً به‌عنوان خبرنگار بود که نه فقط به ایران که دوسه‌سال پیش به عراق بحران‌زده سفر کرد. سفر او در نقش خبرنگار را شاید بتوانیم نقطهٔ عطفی همچون تلاقی‌گاه ژورنالیسم و سینما قلمداد کنیم. پیش از این، حمایت خانم بریژیت باردو را از حقوق حیوانات و مهم‌تر از آن فعالیت بانوی والا و متین و دوست‌داشتنی تاریخ سینما، آدری هپبرن فقید، را از قحطی‌زده‌های آفریقا و بیماران سرطانی به یاد می‌آورم. وودی آلن هم از سینماگرانی بود که علیه تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی موضع گرفته بود. حمایت براندو از سرخ‌پوستان آمریکا هم که برای همه آشناست.

اما کس دیگری را جزء شان پن در نقش خبرنگار به یاد نمی‌آورم و برای همین‌کار او را نقطهٔ عطف ژورنالیسم و سینما در یکی از تلاقی‌گاه‌های‌شان به حساب می‌آورم.

خاطره‌های کودکی‌ام انباشته از چهره‌های پاک با نگاه‌های زلال ستاره‌ها (یا حتی کارگردان‌ها) روی جلد یا صفحات درونی مجله‌های سینمائی روزگاران گذشته است. چهره‌ها انگار رتوش طبیعی داشتند، هاله گرفته بودد، موهای‌شان ـ طلائی یا خرمائی و سیاه ـ برق می‌زد، اگر لبخند می‌زدند دندان‌های‌شان ردیفی از صدف بود، و جامه‌های‌شان چنان برازنده‌شان بود که گوئی با آنها به‌دنیا آمده‌اند. این ژورنالیسم دروغ نمی‌گفت، به دیدن فیلم‌های وعده داده شده با این عکس‌ها هم که می‌رفتی با همین‌گونه تصویرها روبه‌رو می‌شدی. می‌خواهم بگویم که ژورنالیسم و سینما گام‌به‌گام و هماهنگ با همدیگر ـ چه در روزگار رؤیاپردازی و چه در زمانهٔ واقع‌گرائی ـ جلو آمده‌اند.

دو سه سال پیش، پس از سال‌ها دیدار دوباره‌ای با برادر بزرگ‌تر یکی از دوستان قدیمی‌ام داشتم. آخرین‌بار او را ـ زمانی‌که نوجوان بودم ـ در میان‌سالی‌اش دیده بودم. در این دیدار وقتی مرا دید با لبخندی که حسرتی نهفته با لعابی از طنز پنهان‌کارانه در آن بود ازم پرسید: ”حال پل نیومن چطوره؟“ او حالا در آستانهٔ کهولت بود و این‌که از من حال پل نیومن را می‌پرسید یک انگیزه‌اش طبیعتاً این بود که من برخلاف برادر کوچک‌ترش به‌کار مهندسی ادامه ندادم و وارد سینما شدم. اما راستش فکر می‌کنم او انگیزهٔ ژرف‌تر و درونی‌تری هم برای این پرسش داشت. او به نسلی وابسته بود که سینما را از شکوه حدا ندانسته بود و انگار حالا می‌خواست بداند آیا پل نیومن هم به پابه‌پای او پیر شده؟ که یعنی ممکن است آن تصویرهائی که چنان زوال‌ناپذیر و نافرسودنی می‌نمودند و جلوه می‌فروختند، فنا و فرسایش و زوال را پذیرا شده باشند؟ در جواب گفتم: ”حالش خوبه.“

البته او بی‌گمان از اتفاق‌هائی که در این فاصلهٔ طولانی ـ و انگار در سرازیری ـ روی داده بود بی‌خبر نبود: رونالد ریگان از هالیوود به کاخ‌سفید رفته بود و امیتاب‌بچن در هند، ملینا مرکوری در یونان، آندری وایدا در لهستان و بهروز افخمی در ایران از سینما به پارلمان‌های کشورشان راه یافته بودند. گوئی شهرت نیروبخش سینما ـ که زمانی قطعاً نیروبخش بود ـ خودش را به قدرت سیاسی گره می‌زد تا همچنان در ”صحنه“ بماند. من از درک مواضع سیاسی یا احساس خطر و ضرورت سینماگران یادشده غافل نیستم. ملینا مرکوری در پی مبارزه‌ای طولانی با دیکتاتوری حکومت سرهنگان و در پی سقوط آنان و آندری وایدا در وضعی بیش و کم مشابه در پی سقوط دیکتاتوری پرولتاریا در لهستان وارد مجالس کشورشان شدند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.