جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آبی كوچولو و بابا كپلی


آبی كوچولو و بابا كپلی

● فقط نمی‌توان خواب معجزه‌ها را دید
داود شهیدی
نزدیكای عید بود و درخت نارون كوچك جوانه زده بود.
هوا بوی بهار می‌داد، ولی البته همراه با اندكی بوی گرد و خاك. آخه، همه خانه‌تكانی …

فقط نمی‌توان خواب معجزه‌ها را دید

داود شهیدی

نزدیكای عید بود و درخت نارون كوچك جوانه زده بود.

هوا بوی بهار می‌داد، ولی البته همراه با اندكی بوی گرد و خاك. آخه، همه خانه‌تكانی می‌كردند.

آبی كوچولو پنجره‌ها را پاك می‌كرد. آن‌قدر خوب كه نگو!

سارهای درخت نارون، خس و خاشاك حیاط را با نوكهایشان برمی‌داشتند و گوشه‌ای تلنبار می‌كردند.

ماهی‌های قرمز كوچك با دمشان كف حوض آبی را مثلاً داشتند جارو می‌زدند.

باباكپلی هم سخت مشغول بود، به همه جا سركشی می‌كرد.

مخصوصاً بیرون خانه توی كوچه خیابان داد می‌زد.

- سلام! همسایه! شهر ما خانه ما!

و خیابان و پیاده‌رو را جارو می‌كرد و چمن كنار جوی را آب می‌داد.

خلاصه، همه جا از تمیزی برق می‌زد.

البته به جز یك جا!

بچه‌ها! اگه گفتین فقط كجا؟

- آره درسته! آسمون كدر و خاكستری شهر ابرهای دودزده، ماه و ستاره‌های غبارگرفته و خورشید بی‌رنگ غمگین. همه با حسرت بالا را نگاه می‌كردند و غصه می‌خوردند.

سارها رو به ماهی‌ها، و ماهی‌ها هم رو به آبی كوچولو با اندوه شانه بالا می‌انداختند.

آه، البته، آسمون هم مثل آب حوض آبی است ولی ماهی‌ها فقط توی آب بلدن شنا كنن نه توی آسمون!

بعد سارها از لج، ابرو درهم می‌كشیدند و مثل شهاب رو به بالا پرواز می‌كردند هر چه بالا و بلندتر ولی باز هم آسمون شهر خیلی دور بود. حتی فرشته‌های كوچولوی خدا.

آنها خیلی كه می‌خواستند، فقط می‌توانستند كمی ستاره‌ها را گردگیری كنند، نه بیشتر، همه با هم آه می‌كشیدند و می‌گفتند:

این همه دود و خاك نشسته روی آن را فقط یك باران بزرگ می‌تواند پاك كند.

باران نوح، اشكهای خدای خوب...

تا اینكه همه، خرد و خسته رفتند بخوابند.

آبی كوچولو هم رفت توی رختخواب ولی آرزوی یك آسمان آبی خوشرنگ مثل خودش، توی چشمهایش می‌درخشید.

كه با سنگین شدن پلكهایش، آرام و سنگین ناگهان با بارش قطره‌های كوچكی كه روی ستاره‌ها می‌چكیدند و چرت آنها را پاره می‌كردند، باران بزرگی همه آسمون را فرا گرفت.

ماه مهربون خیس آب شد. راستش یك خورده هم ترسید، از آن همه رعد و برق...

ستاره‌ها، خرد و درشت، دوباره از تمیزی چشمك زدند.

خورشید هم درشت و طلایی از توی سیاهی كه كدرش كرده بود، از افق سربرآورد.

اما از فرشته‌های كوچولو نگویید كه مثل موش آب كشیده شده بودند.

می‌خندیدند و می‌خواندند.

- اشكهای یك دختر كوچولو، همون اشكهای خدای بزرگ است.

آسمان شده بود پاك آبی. آن‌قدر آبی كه آبی كوچولو آبی بود.

می‌دونید بچه‌های دلبند!

فقط نمی‌توان خواب معجزه‌ها را دید!