پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

مردم نگاری


مردم نگاری

انسان شناسی فرهنگی به مثابه یک علم, بیش از هر چیزی بر کار میدانی و نتایج و داده های حاصل از آن مبتنی است

انسان‏شناسی فرهنگی به مثابه یک علم، بیش از هر چیزی بر کار میدانی و نتایج و داده‏های حاصل از آن مبتنی است. در سنت علم انسان‏شناسی واژه اتنوگرافی یا مردم‏نگاری با کار میدانی و تحقیق دست اول از جوامع انسانی پیوند خورده است. مردم‏نگاری را می‏توان مرحله آغازین یا به عبارتی سنگ بنای انسان‏شناسی دانست. واژه مردم‏نگاری در معنای ریشه‏ای خود، مفهوم توصیف را می‏رساند. Graphein در یونانی به معنی توصیف، به مفهوم ترسیم یا نگاشتن نزدیک است. (فکوهی، ۱۳۸۳). لذا می‏توان گفت مردم‏نگاری توصیف نوشته شده‏ای است از سازمان اجتماعی، فعالیت‏های اجتماعی، منابع مادی و نمادین و تجربیات تفسیری‏ای که گروه خاصی از مردم را مشخص و متمایز می‏کند (۱۹۹۷، Duranti). عموماً در تقسیم‏بندی درونی علم انسان‏شناسی وظیفه توصیف را به مردم‏نگاری و وظیفه توضیح و مقایسه و طبقه‏بندی مشابهت‏ها و تفاوتهای رفتار فرهنگی انسانها را به مردم‏شناسی منتسب کرده‏اند. به عبارت دیگر غایت مردم‏نگاری، توصیف فرهنگی است، که امروزه این توصیف را از خلال تجربه میدانی بدست می‏دهند (مک کوردی و اسپردلی ، ۱۳۷۲: ۲۵). اما این وظیفه مبنایی مردم‏نگاری اهمیت بسیاری دارد، به گونه‏ای که عده‏ای آن را کار اصلی خود تعریف کرده‏اند. با وجود اینها مردم‏نگاری را نباید محدود و حاشیه‏ای تلقی کرد. مردم‏نگاری یک روش برای جمع‏آوری داده‏ها نیست بلکه یک ساختار و سبک پژوهشی است و بواسطه موضوعات خودش که متضمن فهم معنای اجتماعی و فعالیت‏های مردم در یک میدان مشخص است و همچنین بواسطه رهیافت خاص خودش که شامل پیوند نزدیک با و بعضا مشارکت در زندگی مردم مورد مطالعه است، ویژگی‏های خاص خودش را پیدا می‏کند. تعریف مردم‏نگاری را می‏توان در دو حیطه محدود و خاص یا گسترده تعریف کرد. در تعریف گسترده و وسیع، مردم‏نگاری به مثابه یک روش کیفی تعریف می‏شود به عبارتی مردم‏نگاری به عنوان یک پرسپکتیو و منظر در تحقیق است تا خود انجام آن تحقیق.

اما در تعریف محدودتر می‏توان مردم‏نگاری را به مثابه تحقیق میدانی یا کار میدانی (Field work) دانست. در این تعریف مردم‏نگاری یک شیوه خاص در انجام پژوهشهای کیفی است. عموماً در مباحث مربوط به مردم‏نگاری، بر وجه دوم آن یعنی تعریف محدوده مردم‏نگاری تاکید می‏شود. در این تعریف میدان تحقیق اهمیت بسیار کلیدی در کار مردم‏نگاری دارد. بورجس (Burgess) اینگونه مردم‏نگاری را تعریف می‏کند:

پژوهش میدانی ]مردم‏نگاری[ متضمن مطالعه موقعیت زندگی واقعی مردم است. محققان میدانی مردم را در محیط واقعی‏ای که در آن زندگی می‏کنند، مشاهده کرده و در فعالیت‏های روزانه آنها مشارکت می‏کنند. (Brewer, ۲۰۰۰:۱۸)

به دلیل جایگاه کلیدی مردم‏نگاری در انسان‏شناسی است که بینش انسان‏شناختی را حاصل کار میدانی می‏دانند. و تجربه میدانی یا واقعیت‏های مردم‏نگارانه مهمترین مبنا و معیار در نظریه‏پردازی انسان‏شناختی است. البته باید دقت کرد که بنیانگذاران انسان‏شناسی مثل دورکیم، فریزر و تایلور، مردم‏نگاری در مفهوم کار میدانی را چندان مهم نمی‏دانستند و آن را امری مقدماتی و کم اهمیت می‏دانستند که می‏توانست توسط افراد غیرحرفه‏ای نیز انجام شود. به همین سبب هم دورکیم در کتاب صور ابتدائی حیات دینی (۱۳۸۳) و فریزر در کتاب شاخه زرین (۱۳۸۴) بر داده‏های دست دوم حاصل از کار دیگران (عمدتاً مسیونرها و سفرنامه‏نویسان و ...) استفاده کرده‏اند. به عبارتی در نسل اول انسان‏شناسان نوعی مردم‏نگاری کتابخانه‏ای وجود داشته است. با تحولات علم انسان‏شناسی و بالاخص در قرن ۲۰، مردم‏نگاری در مفهوم دقیق و علمی‏اش تدوین شد. ظهور نسل دوم انسان‏شناسانی مثل مالینوفسکی و چرخشهای پارادایمی دیگری که در علوم اجتماعی و انسان‏شناسی رخ داد، سبب مرکزیت یافتن کار میدانی و مشاهده مشارکتی در علم انسان‏شناسی شد. تاکید مالینوفسکی بر رسیدن به «چشم‏انداز بومی» از خلال «مشاهده مشارکتی» ، مردم‏نگاری را در کانون مطالعات انسان‏شناختی قرار داد. این دیدگاه مالینوفسکی بیانگر لزوم حضور فیزیکی در میدان تحقیق و مشارکت در زندگی مردم و آمیختگی با حیات آنان بود، و هدف این پژوهشها را رسیدن به جهان بینی و زیست جهان فرهنگی بومیان تعریف می‏کرد.

در باب مردم‏نگاری و کم و کیف انجام آن و اعتبار و روایی داده‏های حاصل از آن بحث‏ها و چالش‏های بسیاری در جریان است. به عبارتی در باب مردم‏نگاری رویکردهای متعددی از جمله رویکردهای پوزیتیویستی تا رویکردهای هرمنوتیکی‏تر و رویکردهای پست مدرن وجود دارد. در میان این رویکردها، چالش اصلی بر سر درک از موضوع و نسبت و رابطه محقق با واقعیت مردم‏نگارانه حاصل از مردم‏نگاری است. در مردم‏نگاری اولیه یعنی آنچه مسیونرها و جهانگردان و ... انجام می‏دادند، موضوع‏شناسی در حیطه جوامع قبیله‏ای و بیگانه و متفاوت از غرب تعریف شده بود، تعریفی که عمدتاً آنها را ذیل واژه‏ها «وحشی»، «بومی» و «ابتدائی» طبقه‏بندی می‏کرد. و شرح این دیگری در نهایت جهت تعریف و باز تعریف خویشتن غربی بود. رابطه نویسندگان این گزارشهای مردم‏نگارانه نیز عموماً در ساختار نابرابر قدرت و در زمینه‏ای از سلطه استعماری و سیاسی غرب بر این جوامع شکل می‏گرفت.

با تحول علوم در غرب و غلبه پارادایم پوزیتیویسم و علوم طبیعی بر معرفت شناسی علوم انسانی و اجتماعی، مردم‏نگاری نیز مشمول همین جریان شد. این موضوع را می‏توان در جمله ای از تایلور دید: «کاری که قوم نگاران انجام می‏دهند مانند تقسیم‏بندی به «انواع» گیاهان و حیوانات است که طبیعیون انجام می‏دهند» (تایلور، ۱۳۸۰: ۵۱) در این دوره مدل پوزیتیویستی بر مردم نگاری غالب بود. تاکید بر عینیت و ابژه بودن موضوع (در معنای دورکیمی‏اش) ناشی از همین مدل است. در مردم‏نگاری، مسائل مربوط به عینیت از خلال تشبه به شکلی از پوزیتیویستی نوشتن (Positivistic Writing) شروع شد که معنایش خروج و حذف موضع ذهنی مشاهده‏گر که شامل احساسات و همچنین نگرشهای نظری، اخلاقی و سیاسی او می‏شد، بود (Duranti, ۱۹۹۷). در این مدل فرض بر اینست که یک واقعیت عینی بیرونی وجود دارد واقعیتی که به تعبیر دورکیمی، خصلتی شی‏گونه دارد. و محقق کارش اینست که از نظر ذهنی، بصورت خنثی و خالی از قضاوت ارزشی به توصیف عینی این واقعیت بپردازد. و محقق«در حکم آینه‏ای است که واقعیت را می نمایاند و رابطه مستقیمی بین مردم و خواننده برقرار می‏کند» (شهشهانی، ۱۳۸۰: ۱۰).

بر مبنای مدل پوزیتیویستی در متون مردم‏نگارانه این ادعای ضمنی وجود دارد که مردم‏نگار از منظری فارغ از ارزش و داوری و به مثابه یک ناظر بیرونی، واقعیت عینی زندگی مردم را توصیف می‏کند. البته مردم‏نگاری به دلیل خصلت ذاتی خودش نوعی عدم تعین و ثبات در روشها و به عبارتی نوعی انعطاف پذیری روشی را در بطن خودش داشته و این موضوع همیشه مورد نقد پوزیتیویسم بود. لذا همیشه از منظر پوزتییویستی که به دنبال کلیت و تعمیم در مجموعه‏های متعدد و کلان است، مردم‏نگاری با نوعی بحران اعتبار مواجه بوده است. (ر.ک Brewer,۲۰۰۰:) تحولات قرن ۲۰ و نقدهایی که بر پوزیتیویسم شد، همراه با ظهور کسانی مثل مالینوفسکی و سنت تفسیری و نمادین و بالاخص سنت ‏شناختی در انسان‏شناسی و تاکید بر رویکرد emic وجه تفسیری و معناگرایانه در انسان‏شناسی و مردم‏نگاری برجستگی بیشتری پیدا کرد و مردم‏نگاری از علم مشاهده و آمار به علم فهم زندگی دیگران، آنگونه که خودشان آنرا صورت‏بندی و درک می‏کنند، تغییر جهت داد.

آنچه که مردم‏نگاری نوین یا علم قومی و یا معنی‏شناسی قومی نامیده می‏شود، ناشی از این تغییر جهت‏های کلان است. مردم‏نگاری نوین که ذیل انسان‏شناسی شناختی و تحولات آن شکل گرفته، ریشه در کارهای فرانتس بوآس، انسان‏شناس آمریکایی نیز دارد. این نوع مردم‏نگاری به دنبال آنست که تمامیت فرهنگ را به همان سان که برای حاملان آن وجود دارد و از خلال واژگان و مفاهیم زبانی خود آنها توصیف کند (پلتو، ۱۳۷۵: ۹ ـ ۱۰۸) و آنچه که مردم‏نگاری معنا شناختی (ethnographic Semantics) نامیده شده، در همین سنت قرار می‏گیرد (ر.ک: اسپردلی و مک کوردی، ۱۳۷۲). مدل هرمنوتیکی‏تر از مردم‏نگاری بر سیلان و پویایی و زنده بودن واقعیت مورد مطالعه تاکید دارد و از سوی دیگر ذهنیت و معنای ذهنی کنشگران میدان تحقیق مهمترین موضوع و مهمترین معیار برای مردم‏نگاری می‏باشد. مردم‏نگار بواسطه حضور در میدان تحقیق، هم خودش به جزئی از جامعه مورد مطالعه تبدیل می‏شود (ر.ک: خاطرات مالینوفسکی از حضورش در تروبریاند در پلتو، ۱۳۷۵) و همینکه تجربه حضور در آن جامعه به بخشی از وجود محقق مردم‏نگار که ایامی از زندگی او را شامل شده، تبدیل می‏شود (این مساله را می‏توان در تجربه‏های مردم‏نگارانه محققانی مثل آل احمد به بخوبی دید. آل احمد در مقدمه یکی از کتابهای مردم‏نگارانه‏اش، تعلق خودش را به موضوع و یادداشتهایش اینگونه بیان می‏کند: «نمی‏توانی دلی از همین برگه‏های ناقص بکنی و آنها را بسوزانی، چون جزئی از توست و از شور و شوق جوانی‏ات، ... در تهیه این دفتر آنچه نمی‏تواند برای نویسنده مورد تردید قرار بگیرد، تجدید خاطره‏های روزها و ماه‏هایی است که در آن نواحی گذرانده ... و هم اکنون نیز از به یاد آوران این خاطرات، چنان شادی و سروری به سراغم می‏آید که همه غم‏ها را فراموش می‏کنم و از کجا که حفظ این یادداشت‏ها و سرانجام چاپ و انتشار آن دستاویزی برای همان خاطرات نبوده باشد، یا دست کم برای فرار از چنگ آن خاطرات» (آل احمد، ۱۳۷۹، ۱۲۷ و ۱۸).

در نتیجه بواسطه نقدهای قرن بیستمی به علوم اجتماعی و انسان‏شناسی و مردم‏نگاری، واقعیت مردم‏نگارانه به مثابه حاصل تعامل متقابل مردم‏نگار و جامعه مورد مطالعه در شرایط زمانی و مکانی خاصی در نظر گرفته شد. مردم‏نگار لزوماً به مثابه یک آینه در نظر گرفته نمی‏شد، او یک روای از فرهنگ میدان تحقیق بود که در نهایت روایتی از آن فرهنگ را بر مبنای چارچوب های روشی و نظری انسان‏شناختی اش فراهم می‏کرد. مردم‏نگار دیگر یک عالم علوم طبیعی در پس ذره بین آزمایشگاهی شمرده نمی‏شد، بلکه به تعبیر پ . وودز «مردم‏نگاران نقاط مشترک زیادی با رمان نویسان، تاریخ دانان اجتماعی، روزنامه‏نگاران و تهیه کنندگان برنامه‏های تلویزیونی دارند. شکسپیر، دیکنز، لارنس و ... از جمله اندیشمندانی هستند که مهارت شگفت‏آوری در مردم‏نگاری داشته‏اند، مهارتی که می‏توان آنرا در دقت مشاهدات، ظرافت در به گوش سپردن، حساسیت عواطف، قابلیت نفوذ در سطوح مختلف واقعیت و در قدرت بیان و توانایی آنها در بازآفرینی صحنه‏ها و اشکال فرهنگی و در نهایت جان دادن به این صحنه‏ها و روایت کردن داستانی با ساختارهای همراه کننده آن، دانست. مردم نگاران نیز باید تمام این مهارت‏ها را در خود تقویت کنند. هدف آن نیست که از آنها بخواهیم آثار داستانی خلق کنند، بلکه لازم است دست به بازنمایی اشکال فرهنگی به همان صورتی که بازیگران آنها تجربه‏اش می‏کنند، بزنند. این هدف، با هدف نویسندگان مشترک است... برای اینکار نیاز به احساس، نیاز به توانایی و به «درک» است که خود اینها قابلیت‏های هنری هستند» (به نقل از فکوهی، ۱۳۸۳: ۴۲۲). با این درک از مردم‏نگار و مردم‏نگاری، محقق حضور عینی‏تری در تحقیق و نتایج آن پیدا می‏کند. از یکسو اعبتار متن مردم‏نگارانه قبل از هر چیز به تجربه عمیق واقعیت زندگی مردم توسط مردم‏نگار بستگی دارد و از سوی دیگر متن مردم‏نگارانه صرفاً بازنمای مردم میدان تحقیق نیست، بلکه بازنمای خود محقق و حضور ملموس و صریح و ضمنی او در متن است. هر چند بطور سنتی یکی از کاستی‏های اصلی متون مردم‏نگارانه غفلت از بیان روشهایی است که این متون و گزارشها و داده‏های آنها از خلال آن راهها تهیه و تولید شده‏اند. اما به هر حال همه این داده‏ها از خلال تجربه فرهنگی عمیقی میان محقق و مردم‏ موضوع بدست آمده‏اند. لذا موقعیت محقق دیگر همانند یک ناظر بیرونی نیست بلکه او یک نوآموز فرهنگی است که تحت آموزش مردمانی است که هر کدام در فرهنگ خودشان متخصصی خاص هستند و همه آنها به نسبت‏های مختلف معلم برای مردم‏نگار محسوب می‏شوند.

هر چند این تحولات در مردم‏نگاری سبب شد پارادکس هرمنوتیک مردم‏نگارانه شکل بگیرد این پارادکس متضمن دو ویژگی‏ خاص است: ۱ـ توانای برگشت به عقب و فاصله گرفتن از داشته‏های فرهنگی و واکنش های متعصبانه فرهنگی محقق، برای رسیدن به نوعی عینیت قابل قبول و موضع etic (بیرونی) قابل پذیرش و ۲ـ تمایل به کسب احساس همانندی و همدلی کافی با اعضای گروه مورد مطالعه به منظور فهم و ارائه چشم‏انداز بومی یا emic (Duranti, ۱۹۹۷). به عبارتی فهم مردم‏نگارانه مستلزم تلفیقی از موقعیت etic و emic است، این تلفیق در وهله اول به نظر می‏رسد بطور همزمان مورد نیاز باشد، اما در اصل مستلزم رفت و برگشتی هرمنوتیکی است که فهم بیرونی بواسطه فهم درونی تکمیل و تنقیح و نقد می‏شود و در نهایت فهم انسان‏شناختی و مردم‏نگارانه از میدان تحقیق را بدست می‏دهد. به عبارت دیگر تجربه مردم‏نگارانه متضمن دو نوع تجربه مکمل و وابسته به هم است: تجربه نزدیک، آنگونه که خود مردم میدان واقعیت زندگی‏شان را درک و تفسیر و تجربه می‏کنند و تجربه دورؤ آنگونه که یک عالم و متخصص بر مبنای داده‏های تطبیقی و مباحث تئوریک و نظری آنرا بدست می‏آورد.

در دهه‏های اخیر بواسطه نقدهایی که بر کارهای انسان‏شناسی و مردم‏نگاری شده، متون مردم‏نگارانه را با دو بحران مواجه کرده است: بحران بازنمایی و بحران مشروعیت و اعتبار(ر.ک: (Brewer: ۲۰۰۰ در بحران بازنمایی بحث بر سر واقعیت مردم‏نگارانه و کم و کیف قابلیت آن در بازنمایی میدان تحقیق و خود محقق است. به تعبیری واقعیت مردم‏نگارانه در متون مردم‏نگاری بیش از آنکه مردم میدان تحقیق را بازنمایی کند، خود محقق را بازنمایی می‏کند، چرا که این گزارشها نتیجه روایت و تفسیر محقق از واقعیتی بسیار پیچیده و سیال یعنی زندگی مردم است. از این منظر زندگی مردم عملاً قابل مطالعه همه جانبه و فهم کامل نیست بلکه پیچیدگی و عمق و سیالیت این زندگی سبب می‏شود هر تحقیقی در نهایت روایتی از این زندگی باشد، روایتی که یک شخص، طی تجربه‏های شخصی خودش بدست می‏آورد. بحران مشروعیت و اعتبار نیز بیانگر بحث و چالش بر سر اعتبار و قابلیت تعمیم داده‏های بدست آمده در مردم‏نگاری هم بر کل جامعه مورد مطالعه و هم در مطالعات تطبیقی در سایر جوامع است. چگونه می‏توان اطلاعاتی را که یک محقق از عده‏ای از افراد جامعه (تحت عنوان اطلاع‏رسانها) بدست آورده بر سایر افراد و سایر جوامع تعمیم داد.

هر چند این نقدها در حالت‏های افراطی خودش مطرح شده‏اند، اما باید توجه داشت مردم‏نگاری و انسان‏شناسی به مثابه اجزای یک علم (علی رغم پیوند عمیقی که با هنر و ادبیات هم دارند) انسجام پارادایمی خاص خودشان را دارند، بطور سنتی انسان‏شناسی نظریه‏پردازی خودش را منوط به تجربه میدانی (مستقیم یا غیرمستقیم) کرده است، هنوز هم تجربه میدان یا واقعیت مردم‏نگارانه مبنای اصلی نظریه‏پردازی و نقد مفاهیم و نظریه‏ها محسوب می‏شود و انسان‏شناسی و مردم‏نگاری مسائل کلان را در مکانهای کوچک جستجو می‏کنند. از سوی دیگر واقعیت مردم‏نگارانه، مقطعی تعریف نمی‏شود بلکه واقعیتی پویا و سیال است که در ارتباط مدام با محقق قرار می‏گیرد. لذا نوعی سیالیت و پویایی در بطن مردم‏نگاری وجود دارد که ناشی از ویژگی درونی موضوع این رشته یعنی فرهنگ است.

در نقدهای قرن ۲۰ یکی از مهمترین مباحث تک صدایی بودن کارهای سنتی مردم‏نگاری است که ناشی از روح پوزیتیویستی بود. یعنی محقق تنها سخنگوی متن محسوب می‏شود و همه چیز بواسطه بیان او توصیف می‏شود و واقعیت پیدا می‏کند، اما در کارهای اخیر انسان‏شناختی تاکید بر صدای موضوع و چند صدایی بودن متون مردم‏نگارانه سبب شده که از انسان‏شناسی دیالوگی یا متون چند صدایی (ر.ک: Duranti, ۱۹۹۷، فکوهی، ۱۳۸۱). صحبت شود و مردم‏نگاران به مثابه واسطه‏های فرهنگی، واسطه‏ای برای رسانیدن این صداها به مخاطبانشان باشند.

اما در مجموع باید پذیرفت درک عمومی از مردم‏نگارای به مثابه توصیف عینی صرف، بیشتر به یک اسطوره خیالی شباهت دارد تا واقعیت. چرا که هرگونه مواجهه با موضوع مستلزم فهم و تفسیری از آنست و هرگونه توصیف نیز بر مبنای رویکردهای نظری و مفهومی ضمنی و صریح انجام می‏گیرد. برای مروری اجمالی به تاریخ مردم‏نگاری می‏توان از رویکرد گادامری در مساله فهم و رابطه میان من ـ تو استفاده کرد. این «من» و «تو» لزوماً اشاره به دو فردیست بلکه من به عنوان یک سنت می‏خواهد تو به عنوان سنتی دیگر را بفهمد. گادامر سه نوع رابطه میان من و تو در نظر می‏گیرد، در رابطه اول تو ابژه شی گونه و در دسترس است و تو ابزاری است در خدمت اهداف من و برحسب مضامین کلی درک می‏شود. تفکر قیاسی و پوزیتیویستی به این حوزه تعلق دارد و تحقیقات آماری و تجربی در این حیطه و با تبدیل تو به شی مورد مطالعه قرار می‏گیرند. در رابطه دوم، تو ، به عنوان امر شخصیت یافته مدنظر قرا رمی‏گیرد. این نوع آگاهی تاریخی از دیگری بودن دیگری نه برحسب مضامین کلی، بلکه برحسب خاص بودن آشن شخص یا سنت مورد نظر قرار می‏گیرد. اما این دیگری بودن تو، به کمک تامل من بر تو انجام می‏گیرد و تو نوعی فرافکنی تاملی است. در این نوع رابطه هم نوعی ادعای ضمنی وجود دارد که من، دیگری را در شرایط و وضعیتش بهتر از خودش می‏فهم و نوعی برتری معرفت‏شناختی پیش فرض قرار می‏گیرد. از نظر گادامر در نوع سوم رابطه که آنرا برترین نوع تجربه هرمنوتیکی می‏دارند، نوعی گشودگی به سنت وجود دارد. در این رابطه، من، معنا را به تو فرانمی‏افکند، بلکه اجازه می‏دهد دیگری یعنی تو، با توجه به دیگری بودنش، خود سخن بگوید. حاصل این رابطه نوعی گفتگوی اصیل است و پیوند افقها در آن رخ می‏دهد، و حاصل این گفتگو از قبل معین نیست بلکه حقیقت از خلال گفتگو تولید می‏شود (آزاد ارمکی و لاجوردی، ۱۳۸۲: ۹ ـ ۱۰۷). تاریخ مردم‏نگاری نیز منطبق بر این سه نوع رابطه است. مردم‏نگاری کلاسیک و آنچه که پیشگامان انسان‏شناسی انجام می‏داده‏اند مبتنی بر الگوی اول رابطه من و تو است که جامعه مورد مطالعه به عنوان ابژه‏ای مورد شناخت محقق بود. با ظهور رویکردهای متاخر و تاکید بر دیدگاه بومی و خاص‏گرایی بوآس و همچنین نسبیت معرفت‏شناختی فرهنگی در نظریه مالینوفسکی جوامع مورد مطالعه به عنوان جوامعی با فرهنگی خاص خودشان تعریف شدند، اما در نهایت بواسطه زبان و بیان مردم‏نگاران حضور و وجود پیدا می‏کردند و تعریف می‏شوند. تنها در دهه‏های اخیر است که با ظهور انسان‏شناسی دیالوگی و متون چند آوایی در کارهای میشل لیریس و مارسل گریول می‏توان متون مردم‏نگارانه دیالوگی و گفتگویی را دید. اما همچنان غلبه رابطه دوم بر سنت مردم‏نگاری وجود دارد.

در کل مردم‏نگاری به عنوان توصیف فرهنگی و حاصل تجربه فرهنگی از خلال کار میدانی به عنوان سبک خاصی از مطالعه جوامع انسانی امروزه با شدت یافتن و مرکزیت یافتن روشهای کیفی و تمرکز بر موضوعات خاص اهمیت بالایی پیدا کرده است. به هر حال می‏توان از خلال تمام دیدگاههای متفاوتی که در باب مردم‏نگاری وجود دارد، جمع‏بندی خاصی را در باب نحوه انجام مردم‏نگاری بدست آورد و در تحقیقات میدانی بر آن اتکا کرد.