جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

ایستگاه آخر


ایستگاه آخر

دختر ترسید و عقب کشید, مرد برگشت و نیشش را باز کرد دختر می خواست چیزی بگوید اما پسر را پشت سر مرد دید که به سمت او می آید دختر دست تکان داد

دختر به ساعتش نگاه کرد. ده و ده دقیقه را نشان می‌داد و میدان شلوغ بود. سرش را گرداند تا چشمش به رانندهٔ پرایدی که بوق می‌زد و به او خیره شده بود نیفتد. مردی که پیراهن گل‌دار و شلوار چین‌داری پوشیده بود خودش را به او مالید و رد شد.

دختر ترسید و عقب کشید، مرد برگشت و نیشش را باز کرد؛ دختر می‌خواست چیزی بگوید اما پسر را پشت سر مرد دید که به سمت او می‌آید. دختر دست تکان داد. دست پسر را که به سویش دراز شده بود فشرد. پسر دست دختر را رها کرد و روبه‌رویش ایستاد. دختر گفت:«چه خبر؟» پسر گفت:«زنده.» دختر خندید. پسر نگاهش نکرد. دختر گفت:«کجا بریم؟» پسر گفت:«من عجله دارم.» پسر به تابلوی موزه که زیر آن ایستاده بودند نگاه کرد. نور خورشید چشمش را زد و گفت:«بریم تو مترو، خنکه.»

از خیابان رد شدند. دختر دست پسر را گرفت، پسر دستش را کشید. دختر دستش را کرد توی جیب مانتویش و گفت:«خیلی دوست دارم مترو رو ببینم. تاحالا مترو سوار نشده‌م.» پسر گفت:«من امروز باید برم صادقیه، کار دارم. تا اون‌جا من حرفام رو می‌زنم.» به در ورودی مترو که رسیدند باد خنکی به صورتشان خورد. دختر خم شد و چین مانتواش را صاف کرد. مقنعه‌اش را مرتب کرد و یک دسته از موهای خرمایی‌اش را ریخت روی پیشانی؛ اما پسر ندید. از پله‌ها پایین رفتند. دختر به کنده‌کاری بزرگی روی یک قاب گِلی که در یک گودی روی دیوار بود نگاه کرد. پسر مچ دست او را گرفت و کشید و ته صف بلیط ایستادند.

زمین لیز بود و دختر دلش می‌خواست سرسره‌بازی کند. پسر گفت:«امروز مدرسه نرفتی؟» دختر گفت:«نه.» پسر گفت:«بار آخره که غیبت می‌کنی ها!.» دختر گفت:«بار آخر؟!» و به روبه‌رویش خیره شد. به دست چپ زنی که جلو آن‌ها بود نگاه کرد. حلقه‌اش طلایی و کلفت بود و نگین‌های ریز براقی روی آن می‌درخشید. دختر فکر کرد اگر حلقهٔ ساده بگیرد بهتر است. پسر جلو رفت و دویست تومان گذاشت روی پیشخوان و گفت:«سه تا.» مرد سه تا بلیط همراه یک پنجاه تومانی گذاشت روی پیشخوان.

پسر به ساعتش نگاه کرد و گفت:«ده دقیقه وقت داریم.» دختر گفت:«بده ببینمشون؟» و به بلیط‌ها اشاره کرد. پسر یکی از بلیط‌ها را به طرف دختر گرفت و گفت:«اینو نگه دار برای برگشتنت.» دختر بلیط را گرفت و گفت:«مگه باهم برنمی‌گردیم؟» دختر بلیط را پشت‌ورو کرد و گفت:«منتظرت می‌مونم.» پسر لبخند زد و گفت:«بذار اول من حرفامو بزنم، بعد تصمیم بگیر.» دختر گفت:«فرقی نمی‌کنه من منتظر می‌مونم.» به قسمت کنترل بلیط رسیدند، پسر دو بلیط را به مأمور کنترل داد و کنار ایستاد تا دختر رد شود. دختر بلیط توی دستش را نگاه کرد. رنگ بلیط آبی فیروزه‌ای بود و سایه‌های سرمه‌ای در زمینه‌اش موج می‌زد.

روی گوشهٔ آن با سفید نوشته شده بود اعتبار تا پایان مهر۸۱. دختر بلیط را برگرداند. پشت آن اعداد یک، دو، سه زیر هم نوشته شده بود و جلو هرعدد مقررات استفاده از مترو. دختر حوصلهٔ خواندن نداشت. پسر گفت:«از این طرف.» دختر به طرفی که مردم می‌رفتند نگاه کرد. از سقف تابلوی قرمزی به دو زنجیر طلایی آویزان بود که روی آن با سفید نوشته شده بود صادقیه و فلشی کشیده بود که دختر و پسر در جهتش می‌رفتند. از راهروی کوچکی گذشتند و بعد از آن دختر توانست راهرو بزرگ و بلندی را ببیند که پر از آدم بود.

بلیطی را که در دست داشت در جیب مانتوش چپاند. پسر گفت:«اون‌ته دو تا جای خالی هست، بریم بشینیم تا قطار بیاد.» توی راهرو ردیفی از صندلی‌های آبی پلاستیکی چسبیده به دیوارهای مرمر چیده شده بود. بعضی‌ها نشسته بودند. بعضی‌ها هم ایستاده بودند. روی صندلی که نشستند دختر به تابلوی تبلیغاتی بالای سرش نگاه کرد. زمینهٔ تابلو سفید بود و میله‌های زرد بلندی در آن پخش و پلا بود. دختر کمی خودش را عقب کشید.

شانه‌اش به شانهٔ پسر خورد. پسر خودش را جمع کرد، دختر نفهمید اما توانست میله‌های زرد خوش‌رنگ ماکارونی را پشت سرش ببیند. به صندلی‌اش تکیه داد و به روبه‌روش که حفرهٔ عمیق آهن‌ها و ریل‌ها بود خیره شد. حفره از دو طرف فرو رفته بود توی دو تا تونل سیاه. از زاویه‌ای که دختر نشسته بود فقط می‌توانست یک قسمت از ریل را ببیند که توی حفرهٔ دراز بود. بلند شد و جلو رفت. آن طرف گودی همه چیز به تقارن این طرف تکرار شده بود. صندلی‌ها، تابلوها، مرمرها و مردم. دخترِ مانتوکوتاهی که آرایش ملایمی کرده بود کنار پسر نشست، پسر لبخند زد. دختر کنار نوار قرمزی که در طول کنارهٔ حفره کشیده شده بود ایستاد.

در حفره چهار ریل بلند و موازی را دید که دوبه‌دو به هم نزدیک بودند و او را یاد ریل قطاری انداختند که در برنامهٔ مستندی از تلویزیون دیده بود. کنار ریل‌ها تیرآهن‌های کلفت زردرنگی بود که رو آن به فاصله‌های مساوی مربع‌های کوچک سفیدی نقش بسته بود و توی هرمربع یک مثلث توخالی با خط‌های قرمز پهن و توی مثلث خطی سیاه شبیه صاعقه. بالای مربع نوشته بود خطر برق گرفتگی. دختر کمی خودش را عقب کشید.

صدای موسیقی رادیو‌پیام که در سالن پیچیده بود قطع و صدای مردی از بلندگوها پخش شد:«مسافرین محترم لطفاً پشت خط قرمز بایستید. مسافرین محترم خط قرمز حریم ایمن شماست، لطفاً از آن عبور نفرمایید.» دختر به فاصلهٔ پاهایش تا خط قرمز نگاه کرد. و دوباره صدای مرد:«مسافرین محترم، زمان حرکت قطار به مقصد صادقیه از ایستگاه امام خمینی رأس ساعت ده‌وسی دقیقه می‌باشد... لطفاً از خط قرمز فاصله بگیرید.»

دختر به ساعتش نگاه کرد. ده و بیست و هشت دقیقه بود. به پسر نگاه کرد. او داشت با دختر کناردستی‌اش حرف می‌زد . دختر به نیمکتی که جای او بود و حالا پر شده بود نگاه کرد. کنار خط قرمز شلوغ بود و بیش‌تر صندلی‌های راهرو خالی شده بود. دختر نفس عمیقی کشید و قدمی برداشت تا به سوی پسر برود اما صدای قطار را که شنید ایستاد. برگشت و از میان جمعیت فشرده جلو رفت. به کنار خط قرمز رسید، به ته تونل که حفره تو شکم آن فرو می‌رفت نگاه کرد. دو چراغ روشن مثل دو چشم تو تاریکی پیدا شدند.

چشم‌ها هر لحظه روشن‌تر می‌شدند تا زمانی که تصویر هیولاوار قطار از دل تاریکی بیرون آمد. قطار آبی و سفید بود وَ روی آن نوارهای طولانی سرخ کشیده شده بود. روی بدنهٔ قطار شماره‌ای را به حروف انگلیسی نوشته بودند. دختر حدس زد که این یا پلاک قطار یا شماره‌ای برای تأییدش مثل Iso ۹۰۰۲ است. دختر قطار را تماشا می‌کرد که کسی بازوی او را گرفت. ترسید. پسر بود. داشت برای دختری که کنار او نشسته بود و حالا به طرف کوپهٔ خانم‌ها می‌رفت، دست تکان می‌داد. درهای کشویی قطار باز شد و جمعیت هم‌دیگر را هل دادند تا سوار شوند. پسر دست بر پشت دختر گذاشت و دختر با فشار جمعیت سوار شد، ایستاد وسط راهرو و مبهوت دوروبرش را نگاه کرد. مردم به او تنه می‌زدند و رد می‌شدند.

پسر بازوی او را کشید و نشاند رو صندلی کنار خودش و کمی بلند گفت:«بشین.» دختر خجالت کشید. به بهانهٔ مرتب کردن مقنعه‌اش آن را کشید جلو. زیر مقنعه چشم‌هایش را محکم بست، نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را باز کرد. مقنعه را عقب داد و یک دسته موهای خرمایی‌اش را ریخت روی پیشانی. پسر برای اولین بار به او گفت رنگ موهاش قشنگ است. مقنعه را که عقب داد به مهتابی‌های سقف و به دیواره‌های سفید و یک‌دست قطار نگاه کرد. صندلی‌ها دو ردیف رودرروی هم بودند. راهروی بین صندلی‌ها پر از آدم شد که چسبیده به میله‌ها و تکیه داده به دیواره‌ها ایستاده بودند.

دختر به تخته‌شاسی بزرگی که دست یک پسر بلندقد بود نگاه کرد. پسر وراندازش کرد. قطار راه افتاد. صدای زنی ازبلندگو آمد:«ایستگاه بعد حسن‌آباد.» دختر گفت:«خُب؟» پسری که تخته‌شاسی دستش بود به او لب‌خند زد. پسر گفت:«امروز گفتم بیای چون می‌خواستم حرف آخرم رو بهت بزنم.» به دختر نگاه نمی‌کرد. دختر گفت:«اینو که پشت تلفن هم گفتی.» پسر سکوت کرد. دختر برگشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد.

حالا در دل تاریکی تونل بودند و بیرون آن‌قدر تاریک بود که دختر می توانست تصویر مبهمی از خودش را روی شیشه ببیند. دختر برگشت و به پسر که هنوز حرفی نزده بود نگاه کرد. یک‌دفعه همه‌جا روشن شد و قطار در ایستگاه حسن‌آباد ایستاد. صدای زن دوباره از بلندگو پخش شد که نام ایستگاه را تکرار می‌کرد. پسر گفت:«دوست نداشتم این‌جوری مستقیم بهت بگم.» دختر گفت:«مگه چه اشکالی داره؟» و سرش را برگرداند تا از نگاه پسر تخته‌شاسی‌به‌دست در امان باشد. پسر سکوت کرده بود.

قاب پنجره سیاه می‌شد و بعد دوباره روشن. پسر گفت:«چند وقت از دوستی‌مون می‌گذره؟» دختر جواب داد:«یک سال و سه ماه و شش روز و...» و ساعتش را نگاه کرد و گفت:«پنج ساعت.» پسر خندید و گفت:«دقیقه و ثانیه چی؟» دختر گفت:«اون دیگه حساب دقیق می‌خواد که این‌جا نمی‌شه!» پسر با لحن جدی گفت:«به نظرت من دوست خوبی‌ام؟» دختر با تعجب او را نگاه کرد. پسر گفت:«به نظر خودم که این‌طور نیست.» و سکوت کرد. تاریکی تمام شد. دوباره ایستگاه و صداها و مردم و بلندگوها. قطار در تاریکی فرو رفت.

دختر به چشم‌های پسر نگاه کرد و گفت:«من هیچ‌وقت نگفتم که تو بد بوده‌ی.» پسر آرام زمزمه کرد:«ولی بوده‌م، نبوده‌م؟ چرا نمی‌گی؟... اذیتت کردم دیگه. ولت می‌کردم و می‌رفتم، هرموقع هم کم می‌آوردم می‌اومدم سراغ تو.» دختر دستپاچه گفت:«نه، من...» پسر دستش را گذاشت رو دست دختر و گفت:«می‌دونم که هرچی اصرار کنم نمی‌گی.» دختر گفت:«من نمی‌دونم منظورت چیه!» پسر گفت:«من بد بوده‌م، همین.» دختر کمی جابه‌جا شد و گفت:«نه زیاد!» پسر نفس راحتی کشید. همه‌جا روشن شد. قطار توی ایستگاه نگه داشت. پسر تخته‌شاسی‌به‌دست پیاده شد و از پنجره به دختر نگاه کرد. قطار راه افتاد. دختر گفت:«خُب؟» پسر گفت:«ایستگاه بعدی صادقیه‌س، باید پیاده شیم.» دختر بی‌قرار گفت:«خُب؟» پسر گفت:«خودت گفتی من بد بوده‌م، درسته؟» و دستش را از روی دست دختر برداشت. دختر دست‌هاش را فرو کرد تو گودی زیر بغلش.

پسر گفت:«من بدم، لیاقت تو رو ندارم. تو خوبی مهربونی، حیفه منو دوست داشته باشی.» دختر ترسیده به تاریکی نگاه می‌کرد. پسر گفت:«منو فراموش کن. دوستی ما همین‌جا تموم شد.» دختر به پسر نگاه کرد، ته‌ریش چند روز نتراشیده را بر صورتش دید. قطار روشن شد و بعد ایستاد. پسر دست دختر را گرفت و از رو صندلی بلندش کرد. دختر دستش را عقب کشید. از قطار بیرون آمدند. چشم دختر به تابلوی سبزی افتاد که روی آن نوشته شده بود صادقیه. پسر روبه‌روی او ایستاد. مردم به طرف در خروج هجوم می‌بردند. پسر گفت:«خُب پس من...» دختر به پشت شانهٔ پسر نگاه می کرد که پر از جمعیت بود. پسر گفت:«با اون بلیطه که بهت دادم برگرد.» نگاهی به دختر انداخت و زمزمه کرد:«خداحافظ.» دختر هنوز به جمعیت نگاه می‌کرد. دختر مانتوکوتاه را توی جمعیت دید. دست کرد توی جیب مانتویش و بلیط را مچاله کرد.

افسانه نوری