جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

قاب های پریده رنگ جنون


قاب های پریده رنگ جنون

حدس و گمان هایی درباره «آسمان زرد کم عمق» بهرام توکلی

قصه از این قرار است: نابودی در اوج زیبایی؛ ایده پریشانی که بن‌مایه اصلی فیلم است و در طول نمایش - به صورت آزاردهنده‌ای - بارها به آن تأکید می‌شود. غزل برای مهران زیباترین موجود دنیاست. این را مهران در نقش راوی ادعا می‌کند و در همان حال نگرانیش را نیز بروز می‌دهد و می‌گوید از روزی که وارد آن «خانه» شده‌اند، غزل را گم کرده است. «خانه»؟ تلفیق آن دیوارهای ترک‌خورده طبله‌کرده، آن مرداب لجن‌گرفته، آن وسایل زنگاربسته و آن پله‌های پوسیده‌ای که در مغاک فرو می‌روند، کجایش شبیه به یک «خانه» است؟ و یا زیر آن نخ‌بار ویران‌کننده باران و آن چرکی و فرسودگی فزاینده چه زندگی‌‌ای می‌تواند جریان داشته باشد که مردی زیباترین موجود دنیایش را به آن‌جا ببرد؟ تنها مکانی که نشانه‌هایی از زندگی در آن دیده می‌شود (گیاهان سبز و دسته پرندگانی که از سویی به سویی دیگر پر می‌کشند.) «گلخانه»ای‌ست که غزل از همان ابتدای ورود به آن پناه می‎برد و غزل اصلا پررنگ‌ترین نشانه زندگی در طول فیلم است.

این‌که هنگام ورود به آن «خانه» (گورستان؟) درنگ می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود؛ این‌که مدام به آن «گلخانه» (برزخ؟) پناه می‌برد؛ این‌که نگران چیدمان «خانه موقتی»اش است؛ این‌که پیوسته به فکر گذاشتن گلدان بالای تخت (قبر؟) «صاحبخانه» است و می‌خواهد آن را در تنها اتاق سالم «خانه» بگذارد و دوست دارد سقف بالای سرش باز باشد، نشانه‌هایی از پیوندی عمیق میان غزل و زندگی هستند. اما سراسر بازی و شخصیت‌ها (و حتی خود غزل!) بوی غریبی از مرگ دارند. مهران در جایی شبیه به «بهشت» (سرزمین مردگان) کار می‌کند و غزل هم مربی «مهد‌کودک» است. (آیا بازیگران این نقش‌ها - ترانه علی‌دوستی و صابر ابر - به صورت کاملا اتفاقی این‌جا هستند و انتخاب آن‌ها هیچ ربطی به زوج به بن‌بست رسیده «درباره الی» و اشاره ظریفی به مرگ جاری در آن فیلم ندارد؟) عروس و داماد - با آن چهره‌پردازی بی‌روحشان - انگار مزدوران مرگند بر شانه‌های غزل! با ماشین عروسی (مَرکب زندگی؟) کسی را زیر گرفته و کشته‌اند؛ (واقعا؟) به محیط آن «خانه» (سرزمین مرگ؟) کاملا آشنایند؛ و چون خود مرگ مهیب و مرموزند. این‌جا کجاست؟ صاحبان «بنگاه»، کیستند؟ قضیه قاب خاتم و طلاها چیست؟ این اعداد و این تاریخ‌هایی که راوی می‌گوید، قرار است چه چیزی را به ما بفهمانند؟ این موجودات - این صورتک‌های ترک‌خورده در آینه - چه در سر دارند؟ گویا دامی که راوی حرفش را می‌زند، ما را نیز گرفتار کرده. در مازهای زمان ازهم‌پاشیده و درهم‌ریخته فیلم هرچه پیش‌تر می‌رویم - مثل مهران که هر روز کم‌تر از قبل می‌فهمید چه چیزی در سر غزل می‌گذرد. - آگاهی‌مان نسبت به ماجرا بیش‌تر رنگ می‌بازد.

هر گرهی را که باز می‌کنیم، کمی بعد محکم‌تر از پیش بسته می‌شود. این «صاحب‌خانه»ای که قرار است با هواپیما به آن «خانه» بیاید (پرواز روح؟) کیست؟ خود غزل؟ قضیه این تخت (قبر؟) چیست و چرا غزل اصرار دارد آن را در جایی بگذارد که آسمان بالای سرش معلوم باشد؟ و چرا این‌قدر سعی می‌کند گلدانی بالای تخت (مثل گلدان‌های بالای مزار؟) بگذارد؟ اصلا آیا غزل زنده است؟ اشاره‌های مهران به پرواز کردن و از دیوار رد شدن و پیش‌گویی‌ها و تبدیل‌شدن‌های او از کجا آب می‌خورند؟ یا اشاره به این که همه‌چیز مثل یک بازی‌ست؟ تأکید راوی به زیبایی تمام‌نشدنی غزل و پس از آن به زیبایی پوسیده «خانه»، مشکوک است. انگار این میان چیزی از ما پنهان می‌شود! آیا ما هم وسط این بازی زنجیر شده‌ایم؟ غزل در وان حمام دراز می‌کشد (انگار که در گوری!) و به روانپزشکش زنگ می‌زند. تماس بی‌پاسخ است. پس این روان‌پزشک لعنتی با آن ایده روان‌پریشانه‌اش کجاست؟ تأکید فیلم روی گوشی و زنگ تلفن همراه و کشمکش غزل و مهران بر سر نشنیدن و کم یا زیاد بودن صدای زنگ (صدای زنگ تلفن مهران که کم نبود!؟) برای چیست؟ فیلم هم‌چنان پیش‌نمی‌بَرد؛ فرو می‌بَرد. برای مهران که - دیگر نگران از دست دادن غزل شده - خیلی مهم است که هنگام تصادف، چه کسی پشت فرمان نشسته بوده. دست آخر او اعتراف می‌کند که از غزل می‌ترسد؛ می‌ترسد که آن روز خودش فرمان را پیچانده باشد! ترس مهران از غزل، ایده نابودی در اوج زیبایی، این‌که راوی چنین عاشقانه غزل را زیباترین موجود دنیا می‌داند و جایی هم فلسفه می‌بافد که نگاه کردن به زیبایی واقعی خیلی ترسناک است، قصه را پیچیده‌تر می‌کند.

ردی از گناه و پشیمانی در احوالات او حس می‌شود؛ آن‌جایی که کارش را (در بهشت) ول می‌کند و از غزل می‌خواهد که به زندگی معمولی خودش برگردد و غزل به او پاسخ می‌دهد که زندگی معمولی او همین است. انگار زن (در اوج زیبایی؟) به مرگ خو گرفته است! وقتی راننده وانت حمل وسایل می‌خواهد «خانه» را ترک کند و مهران مانعش می‌شود، غزل به او اجازه رفتن می‌دهد. انگار تمام وقت در کشمکش و «کما» بوده و حالا تصمیم قطعیش را برای مردن گرفته است! اعتماد ما به راوی هرلحظه سست‌تر می‌شود. حسی می‌گوید آن روان‌پزشک لعنتی اصلا وجود ندارد و این خود مهران (راوی غیر قابل اعتماد؟) است که ایده نابودی در اوج زیبایی را در سر غزل فرو کرده و حالا که در شرف از دست دادن اوست، گرفتار پشیمانی و عذاب وجدان شده، فرافکنی می‌کند و می‌خواهد همه‌چیز را به گردن «راننده» بیندازد. آیا تکرار آزاردهنده‌ایده نابودی در اوج زیبایی در طول فیلم، محصول همین ذهن مجرم معذب و برای گم‌راه کردن مخاطب نیست؟ غزل با صورتی فراپاشیده و شکمی برآمده خود را جلوی آینه ورانداز می‌کند. (آیا کابوس آن رود پر از خون و آن گل‌گیر خون‌آلود ماشین، نشانه‌های جنین ازدست‌داده او در جریان تصادف نیستند؟) نگاهش حالتی از وجد و جنونی توأمان دارد.

این خلسه، همان اوج زیبایی‌ست که قرار است نابود شود. صدای پرنده‌ای در «بهشت» توجه مهران را به خود جلب می‌کند. (روح غزل پَر می‌کشد؟) و غزل به پایین دره (به سوی مرگ؟) گام برمی‌دارد. حالا تصویر تغزل ترسناک او جلوی آینه مرزهای زیبایی را درمی‌نوردد و به چیزی دهشتناک می‌رسد: والایی... از سینما بیرون می‌زنم. به آسمان زرد کم‌عمق نگاه می‌کنم و قابی را می‌بینم که روی آن نقش بسته است. همه چیز زیر نور خورشید غرق در زیبایی‌ست. ترس تمام وجودم را فرا می‌گیرد و حس می‌کنم - انگار برای همیشه - در آن «خانه» گم شده‌ام!

نویسنده : منصور دل‌ریش