یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

باز هم همان ترس قدیمی باز هم همان ترس قدیمی


باز هم همان ترس قدیمی باز هم همان ترس قدیمی

و باز هم همان ترس قدیمی و آسمان نگاهم که تیره و تار شده؛ گاه ماه از خجالت خود را پنهان می کند؛ و این سیاهی زشت که همه جا را فراگرفته و این ترس که هر لحظه کلون خانه ام را می زند.
... و این …

و باز هم همان ترس قدیمی و آسمان نگاهم که تیره و تار شده؛ گاه ماه از خجالت خود را پنهان می کند؛ و این سیاهی زشت که همه جا را فراگرفته و این ترس که هر لحظه کلون خانه ام را می زند.

... و این ترس قدیمی از سیاهی شب، من بودم و این همه تنهایی که با تاریکی شب عجین شده و باز هم همان ترس قدیمی و بازهم...

نیم نگاهی به آسمان خشمگین آن بالا انداختم؛ دوباره سرم را پایین آوردم و بازهم همان ترس قدیمی.

انگار تیرگی قصد رفتن نداشت؛ آمده بود تا مرا بترساند. چقدر زشت نگاهم می کرد. اما نه، انگار آن قدرها هم قوی نیست. چون ستاره درگوشم آهسته نجوا کرد: آسمان سیاه از خود هیچ ندارد. با ماه و ستاره زیباست.

گفتم: از تیرگیش می ترسم. گفت: به من نگاه کن. به ماه. تیرگی شب را با تو چه کار؟! تیرگی شب را با توچکار، تیرگی شب را...

و چند بار حرفش را با خودم گفتم آن وقت شجاعانه به آسمان نگاه کردم. او هم نگاهم کرد. محلش ندادم. خواست مرا با خودش ببرد، دستم را به ماه دادم؛ خشمگین شد.

نگاهم را از آسمان گرفتم؛ پوشیده به او خندیدم؛ چون ازخودش هیچ نداشت که برود پس با خشم ماند، چون زیباییش با ستاره مفهوم می یافت؛ با ماه. دوباره به آسمان نگریستم. اما هیچ خبری نبود هیچ خبری از آن ترس قدیمی...

زهرا کریمی (باران زده)

عضو تیم ادبی و هنری مدرسه