شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
پیوند حس باور با جادوی اسطوره
یکی از مواردی که معمولا مانع از لذت بردن مخاطب از آثار داستانی میشود در گیر شدن ذهنیت با پس زمینههایی است که اغلب توسط منتقدان ساخته و پرداخته میشود یعنی اینکه تعدادی از این فعالان فرهنگی چنان با یک متن برخورد پیچیدهای میکنند که هر خوانندهای از خیر خواندن اثر میگذرد زیرا چنان با او القا شده که متن نقد شده از حدود توانایی ذهنی او بالاتر است.
اغلب در محیط پیرامونمان با افرادی مواجه میشویم که از نزدیک شدن به کارنویسندگان آمریکایلاتین هم واهمه دارند و باورشان بر این است که در شیوه رئالیسم جادویی همه چیزسخت یاب و مخصوص به یکسری افراد تیز هوش است در حالی که شیوه رئالیسم جادویی از آن شیوه هایی است که هرگز خوانندهاش را آزار نمیدهد و راز جهانگیر شدنش هم شاید ریشه در همین امر داشته باشد.
شیوه نوشتن نویسندگان آمریکایلاتین به عنوان سردمداران رئالیسم جادویی جدای از خاستگاههای تاریخی بر پایه همان فهم رئالیسم مرسوم استوار است با این تفاوت که در رئالیسم جادویی گاه اتفاقاتی رخ میدهد که ریشه در پیوندهای اسطورهای دارد،یعنی اینکه اینگونه اتفاقات جدای از دور شدن ضمنی از محدوده باور به شدت ایجاد حس باور میکنند و تکیهگاه آثار معمولا در همین تعلیق باور و ناباوری است بهگونهای که خواننده پس از خواندن اثری چون صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکزآن صحنه مشهور پرواز کردن یکی از شخصیتها یا بارانهایی که چند سال پشتسر هم میبارند را فراموش نمیکند.
برای فهم آسانترشیوه رئالیسم جادویی هیچ راهی بهجز خواندن کارهای کوتاه نویسندگان آمریکای لاتین وجود ندارد و به نظر میرسد این راه بهترین نوع برخورد جهت غلبه بر واهمههای خواندن است،یکی از داستانهای کوتاهی که بهشدت وامدار شیوه رئالیسم جادویی است داستانی بهنام سومین کرانه رود نوشته خواو گوئی مارائس روساست نویسندهای که در این کار کوتاه نوشتن به این شیوه را به اوج رسانده است.
همانگونه که گفته شد ایجاد حسی از باور و عدم باور یکی از مشخصات رئالیسم جادویی است و در این داستان شاهدیم که پدر یک خانواده به یکباره تصمیم میگیرد خانه و کاشانه را رها کند و با یک قایق دست ساز راهی رودخانه شود و هرگز باز نگردد.تصمیمی که پدر خانواده میگیرد به خودی خود جرقهای قدرتمند از رئالیسم جادویی است،شخصیتی که خواننده را با بهت مواجه میکند و در عین حال با کنش و واکنش هایش او را تا آخر به دنبال خود میکشاند.
داستان دیگری که موجی از رئالیسم جادویی را یدک میکشد داستانی به نام نور متل آب است نوشته گابریل گارسا مارکز است.جریان این داستان به گونهای است که گروهی از بچهها در یک شهر دور از دریا پدرو مادر خود را مجبور میکنند که برایشان قایق بخرند و این اتفاق میافتد.فهم رئالیسم جادویی در این کار از آنجا ناشی میشود که در عین ناباوری خواننده این قایق با سعی زیاد به طبقه دهم یک آپارتمان منتقل میشود و بچهها با کم و زیاد کردن نورحسی از موج ایجاد میکنند و پارو میزنند،این داستان زمانی به اوج خود میرسد که بچهها آنقدر این قایق سواری را باور میکنند که موجب غرق شدن آنها میشود.
کار دیگری که برای فهم هرچه بیشتر رئالیسم جادویی برای خواندن پیشنهاد میشود رمان پدرو پارامو نوشته خوان رولفو است،رمانی که در آن همراه با خوان پرسیادو به جهان مردگان میرویم بدون آنکه اشاره مستقیم به این کار شده باشد،خوان پرسیادو به توصیه مادرش قدم در راهی میگذارد که شاید برگشتی در ان نباشد،او به دنبال پدر گم شده خود به شهری تحت عنوان کومالا میرسد که صدها سال پیش نابود شده است اما او در میان همهمه ارواح و سایهها مشتاقانه رد پایی از پدرش را جستوجو میکند.
در پاسخ به سوالات گوناگون علاقهمند ان به حوزه ادبیات داستانی اشاره به این موضوع ضروری است که خواننده حرفهای خوانندهای است که برجهان ذهنی خود تکیه داشته باشد،یعنی اینکه بدون درگیر کردن خود با برخوردهای مختلف ادبی در درجه اول راه خود را برود و نظر منتقدان را صرفا جهت برون رفت از بن بستهای فهم ادبی مورد استفاده قرار دهد،یک علاقه مند به حوزه ادبیات داستانی باید به این نکته بیندیشند که منتقدان هم دارای یک رای هستند و ممکن است نظریات آنها نمایانگر سلیقه عموم نباشد.
در کارهایی که به عنوان مثال معرفی شد نویسندگان پیش از آنکه به فکر نوشتن در یک شیوه خاص باشند به فکر لذت بردن خواننده از اثر بودهاند و قطعا کسی که همین چند کار را بخواند لذت وافری خواهد برد که مورد نظر نویسندگان است. برای آشنایی بیشتربخش آغازین داستان سومین کرانه رود را بخوانید: «پدرم مردی وظیفهشناس، منظم و رک و راست بود. و بنا بهگفتهاشخاص معتمد بسیاری که از آنان تحقیق کردم، از نوجوانی یا حتی از کودکی، این صفات را دارا بوده است. تا آنجا که خود بهیاد میآوردم، او نسبت به دیگر مردانی که میشناختیم، نه شوختر بود و نه ملولتر. شاید کمی آرامتر بود. فرمانروای خانه مادر بود نه پدر. مادر هر روز ما را را- خواهرم، برادرم و مرا - سرزنش میکرد. از قضا روزی پدرم زورقی سفارش داد.
او در این مورد بسیار جدی بود. قرار بود زورق مخصوص او و از چوب اقاقیا ساخته شود. باید آنقدر مقاوم باشد که برای ۲۰ یا۳۰ سال دوام آورد، و درست بهاندازه یک سرنشین جا داشته باشد. مادر در این باره چه غرها که نزد. آیا قرار بود شوهرش به یکباره ماهیگیر از آب در آید؟ یا شکارچی؟ پدر هیچ نگفت. خانهی ما با رودخانه کمتر از یکمیل فاصله داشت. رودخانه در آن حوالی، عمیق، آرام و چنان فراخ بود که آن طرفش دیده نمیشد.
هرگز نمیتوانم روزی که آن زرورق پارویی را تحویل گرفتیم، فراموش کنم. پدر هیچ نوع شادی یا احساس دیگری ابراز نکرد. او فقط مثل همیشه کلاهش را بر سر گذاشت و با ما خداحافظی کرد.
هیچ غذایی یا هیچ گونه بستهای همراه نبرد. انتظار داشتیم مادر عصبانی شود و داد و بیداد راه بیندازد ولی او چنین نکرد. رنگش پریده بود و لبش را گاز میگرفت، اما فقط گفت: «اگر میروی، همانجا بمان. دیگر هرگز برنگرد!»
پدر پاسخی نداد. با ملایمت به من نگریست و اشاره کرد همراه او قدم بزنم. از خشم مادر میترسیدم، اما مشتاقانه اطاعت کردم. با یکدیگر به سوی رودخانه راه افتادیم. آنچنان احساس شجاعت و شعف می کردم که گفتم: «پدر، مرا در قایقت همراه خود میبری؟» فقط به من نگاه کرد، تبرکم کرد و با اشارهای به من گفت به خانه بازگردم. ادای رفتن را در آوردم ولی تا به پشت چرخید، پشت بوتهای قایم شدم تا مراقب او باشم. پدر سوار زورق شد و پاروزنان دور گشت. سایه زورق، دراز و آرام، چون تمساحی برسطح آب لغزید.
پدر بازنگشت ولی در واقع به جایی هم نرفت. او فقط پارو میزد و آنجا در عرض رودخانه و همان حوالی شناور بود. همه مردم وحشت کردند. آنچه هرگز رخ نداد بود. آنچه وقوعش ممکن نبود، داشت اتفاق میافتاد. خویشاوندان، همسایگان و دوستان همگی نزد ما آمدند تا این قضیه را مورد بحث قرار دهند. مادر شرمنده بود. او کم حرف میزد و رفتارش بسیار آرام و با وقار بود. در نتیجه این وضع همه خیال میکردند، پدر دیوانه شده است (هر چند این را بر زبان نمیآوردند). اما چند نفر هم این فکر را مطرح کردند که شاید پدر دارد نذرش را به خداوند یا یکی از مقدیسین ادا میکند یا ممکن است به بیماری هولناکی، مثلا جذام مبتلا شده و فقط به خاطر ما خانه را ترک کرده است و در عین حال میل دارد تا حد ممکن نزدیک ما بماند.
کسانی که در طول رودخانه سفر میکردند و مردمان ساکن در کرانههای هر دو سوی رود میگفتند که پدر نه در روز و نه در شب، هرگز پا به خشکی نگذارد. او فقط روی رودخانه به اطراف حرکت میکرد، تنها و بیهدف، همچون آوارهای رها شده و بیکس. مادر و قوم و خویشهایمان در این نکته متفقالقول بودند که غذایی که او بیشک در زورق پنهان کرده بود، خیلی زود تمام میشود و آنگاه او به اجبار یا رودخانه را ترک کرده به جای دیگری سفر میکند (که لااقل کمی محترمانهتر است) یا توبه میکند و به خانه باز میگردد.
آنها چقدر از حقیقت دور بودند! پدر یک منبع آذوقه مخفی داشت: من. من هر روز غذا میدزدیدم و برایش میبردم...»سعی خواهد شد از این پس حضور رگههای رئالیسم جادویی درآثار نویسندگانی چون ماریوس بارگاس یوسا، خولیوکورتاسار، خورخهلویس بورخس و ... مورد کنکاش قرار گیرد.
رسول آبادیان
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت سیستان و بلوچستان شورای نگهبان انتخابات مجلس شورای اسلامی جنگ حسن روحانی دولت سیزدهم بنیامین نتانیاهو مجلس نیکا شاکرمی جمهوری اسلامی ایران
سیل ایران تهران هواشناسی شهرداری تهران باران آتش سوزی سازمان هواشناسی یسنا پلیس زلزله فضای مجازی
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا مسکن تورم چین حقوق بازنشستگان قیمت دلار بازار خودرو دلار بانک مرکزی ارز
صدا و سیما سوئد ایتالیا مهران غفوریان رضا عطاران ساواک تلویزیون موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه اسرائیل فلسطین روسیه آمریکا ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس علی خطیر باشگاه استقلال جواد نکونام تراکتور بازی لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اپل ناسا گوگل صاعقه اینستاگرام عکاسی تلفن همراه
کبد چرب فشار خون چای