پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
داغ مادر
![داغ مادر](/web/imgs/16/151/pycev1.jpeg)
تا الان هرگز نتونستم بفهمم احساسم نسبت به شب چیه! هم عاشقشم! هم بیزار! عاشقشم!، چون سیاهه! ساکته! بی صداست! محزونه! صادقه! یک رنگه! و همه این هارو مادرم هم بود! زلف و چشمای سیاهش! چهره محزون، صادق، بی رنگ و ریا، بی صدا و تکیده اش!
و بیزارم چون رنگ بخت مادرم هم بود! مادرم هم شب بود که تنهام گذاشت و رفت که برای همیشه بره و تنهام بزاره... هرگز اون صحنه پایانی و کلام آخرش در این تراژدی تلخ از صفحه ذهنم پاک نمی شه! آخرین نگاهش که اولین اندوهناکی عمیق زندگی مو شکل داد و حرف آخرش که "سالا " بود و "ر" رو با خودش برای همیشه برد مثل خیلی چیزای دیگه ش چون مظلومیت، یک رنگی، سادگی، غربت و ...
آخرین نگاهش همیشه به رویاهام زل زده ، توی اون شب سیاه و نکبت، تصور یک کودک ۹ ساله که برای همیشه تنها کس و کارش رو از دست می ده رو چه طوری می شه شرح داد؟ من حتی دیدم که فرشته ها داشتن با یک لباس سفید می بردنش و در حالی که داشت می رفت نگاه پشت سرش به من بود! با چشماش برام می خندید و می رفت که برای همیشه بره! کجاشو نمی دونم..!
اون شب تا رفتن کامل صدا در گلویم، گریه کردم فقط چند قطره اشک، تحفه آخرش بود به منی که از اون شب به بعد گم شده بودم و تا الان نتونستم بیرون از اون شب نفس بکشم. مادر! مادر! بیدار شو! قول می دم دیگه چیزی ازت نخوام ! من می ترسم ! قول می دم دیگه گرسنه م نشه ... اما گویا صحنه آخر این بازی رو باید در و همسایه ها بازی می کردن ...
گفتم شب رو دوست دارم، چون مادرم، روزهاشو کار می کرد این خونه، اون خونه، ظرف ها و لباس های زیادی که منتظر شسته شدن بودن، در و دیوارهای گرد و غبار گرفته و فحش ها و ناسزاهای داده نشده ...
یادمه وقتی شب ها به خونه برمی گشت برام قصه می گفت قصه هایی که حالا می فهمم سرنوشت خودش بوده، تا من با شنیدن گذشته خودش بخوابم، ازدخترکی بی پدر و بی عروسک که هرگز نتونسته بوده در مقابل سیلی هایی که از ناپدری ش می خورده گریه نکنه و ...
بعدها که بزرگ تر شده بودم، دخترک دیگه ای تو محله مون بود که با شیرین زبونی منو سالا صدا می کرد و من عاشق این دختر بچه شده بودم و همیشه ازش می خواستم صدام کنه... برگ برگ خاطرات کودکی مو چیدم روی میز ، پسرکی تنها، بی کس و غریب که روزی از روزها و شاید شبی از شب ها، پدرش مثل تازه عروس ها از خونه قهر کرده و رفته بود پسرک از دار دنیا یه مادر بیش تر نداشت، مادری که همه شب ها با پسرش مهربونی می کرد به جز بعضی وقت ها که عصبی می شد، صورتش از عصبانیت سرخ سرخ می شد فریاد بر سر تنها پسرکش می کشید و حتی چند بار هم بی جهت با یه قاشق کوچیک، یه داغ روی بازوی پسرک گذاشته بود و بعدش، همدیگه رو تو بغل هم می گرفتن و های های گریه می کردن!
من مطمئنم الانش هم، زیر این آسمون پر رمز و راز، بچه های زیادی هستن که دارن بچگی من رو بازی می کنن و در فرداهای خودشون شاید پشت یه میزی شبیه همین میزی که الان من نشستم، خواهند نشست و به دردهایی که کشیدن فکر خواهند کرد و اشک خواهند ریخت!
یک شب یادمه بیمار بود! دلش گرفته بود، بی جهت با من دعوا می کرد، تب داشت، کم کم داشت شونه هاش می لرزید دندون هاش به هم می خورد صورتش زرد زرد بود، هر کاری کردم آروم نشد التماس کردم و با منطق بچگونه خودم سعی کردم به زندگی امیدوارش کنم! گوشش به حرفام بدهکار نبود! یک ریز حرف می زد ناله می کرد! راه می رفت! تا حالا این قدر پریشون ندیده بودمش منی که پریشونی جزو لاینفک روزهای زندگیم بود و اضطراب و تشویش، دل مشغولی همیشگی م!
یک دفعه، یه فکری به سرم زد! رفتم و یه قاشق رو داغ کردم و آوردم نشستم روبه روش، آستینم رو بالا زدم و با گریه ازش خواستم و... قاشق رو از دستم گرفت یه نگاهی تو چشمام کرد و قاشق رو روی بازوی خودش گذاشت! اون شب تا صبح تو بغل تب دارش گریه کرده بودم و خوابم برده بود. صبح وقتی چشمامو باز کردم، دیدم نیست و رفته سر کار، آخه خونه های زیادی بودن که باید تمیز می شدن و صاحب خونه هاش مبادا قند توی دل مبارکشون آب بشه، آخه حق با اونا بود، پول می دادن و کار می خواستن آخه هرکی یه سرنوشت و بخت و اقبالی داره لابد ...
الان که بعد از سالها دوباره به خاطراتم فکر می کنم حس می کنم خیلی وقته ندیدمش! شاید هزار سال! یعنی الان کجاست؟ من کجای داستان الانشم! یعنی تا الان من براش بزرگ شدم؟ یا هنوز داره منو با بدبختی و ذلت بزرگ می کنه و مدرسه می فرسته!؟ نکنه اون جا هم صحبت بخت و اقبال و از این جور حرفا به کار کردن وادارش کنه ...
چند شب پیشا داشتم دوباره تو تاریکی اتاق ساکتم براش گریه می کردم و به نشانه هایی که روی بازوهام ازش جا مونده بود نگاه می کردم، تنها نشانه های با ارزشم بودن اینا که یواش یواش، کم رنگ شده بودن و داشتن از دستم پاک می شدن، فرداش می خواستم برم سر خاکش و روزش رو بهش تبریک بگم ! با خودم گفتم: مادر! چی می شد الان هم حتی شده یک لحظه، پیشم بودی و یک نشانه تازه و یادگاری دیگه روی دستم حک می کردی تا من در روزها و سال های آینده نداشتنت، بهانه ای برای تجدید خاطراتم و گریه های یواشکی م داشته باشم! آخه دیگه این داغ ها برای به یاد آوردنت زیادی کهنه و رنگ و رو رفته شده بودن...
اون شب یادم نیست کی خوابیدم! اما وقتی بیدار شدم یه داغ تازه روی بازوم گذاشته شده بود روحت شاد مادرم روزت مبارک الهی هرجا هستی روزگار به کامت باشه و شادی های ندیده تو بخندی! غصه منم نخور اشکم همیشه دم مشکمه و با یادت شبای آرومی دارم مادر همیشه با معرفت من...!
مادر بیمار!
آسوده بخواب مادر بیمارم
راحت شدی از اذیت و آزارم
با دسته گلی به دیدنت آمده ام
بر خاک تو از اشک، چه ها می کارم
بعد از تو فقط بغض و خدا را دارم!
زندگیم منهای تو..!
رمز من و عشق ، نام زیبایت بود
جنت، فرشی به زیر پاهایت بود
روزی که تو را شناخت ناباوری ام -
افسوس که زندگی م ، منهایت بود!
مادر ریحان ها...!
ای مادر آفرینش ریحان ها
رمز هیجان پروری توفان ها
ها! مادر بغض های سرگردانی
نشنیده ترین سمفونی باران ها!
قافیه اش پر پر بود!
گل بود ولی قافیه اش پر پر بود
درکش ز توان عشق بالاتر بود
حتی خود عشق سینه چاکش شده بود
لبریز حماسه بود ، چون مادر بود!
سرمست ترین بهشت ها!
دستش همه کینه زمین می شوید
چشمش ز یگانگی نشان می جوید
هر جا که قدم به تربتش بگذارد
سرمست ترین بهشت ها می روید!
نویسنده : سالار عبدی
![](/imgs/no-img-200.png)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست