جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
باران
طپشهای تند قلبش را با تمام وجود احساسمیكنم، دستهای یخ زدهاش را محكم در میاندستهایم میفشارم و به صورتم میچسبانم، نماشكهایش، گونهام را خیس میكند، میبویمش،میبوسمش و محكم در آغوشم و به سینهاممیچسبانمش... او پاره تن من است، همهوجودم، همه رویاها و آرزوهایم در وجود اوخلاصه شده است. (باران) من، (باران) مهربانمادر;
چه كسی باورش میشد، سرنوشت دستهایپنهانش را اینگونه به بازی بگیرد، چگونهمیتوانستم باور كنم، دخترم بازیچه این سرنوشتشوم باشد؟!
وقتی مجبورم هر هفته او را تا سر كوچه بدرقهكرده و به دست پدرش بسپارم و دوباره گردشی بهعقب كرده و به آن كوچه تنگ و خانه دلتنگبازگردم، تمام وجودم در آتش میسوزد، او بیگناه و معصوم، به گناه پدر و مادرش میسوزد. هربار او وقت رفتن، حالش خوب نیست... وقتیمیآید شاد است و سر حال، لباسهایش كثیفاست، اما سعی میكند لباس تمیزی را كه از دفعهقبل یواشكی گوشه كمد پنهان كرده روی لباسهایكثیف بپوشد، تا دل مادرش گرم باشد كه دخترشراحت است. او كه میآید، آنچه دوست دارد رابرایش فراهم میكنم، غذای مورد علاقهاشقورمهسبزی است و مثل خیلی از بچهها، پیتزا رادوست دارد.
من با هر آنچه در توان و امكان باشد سعیمیكنم هر دو را برایش فراهم كنم، بعد حمامیداغ كه معمولا یكی دو ساعت طول میكشد،چون حمام و نشستن در وان آب گرم برایملوسكم، بهانهای است تا از دردهای دلكوچكش برایم نقل كند. از این كه چطور در خانهپدر، ناچار است، ناملایمات رفتار تند او وچوقلیهای نامادری و بعد هم تشرهایمادربزرگ و عمه و دست آخر هم كتكهای پدررا تحمل كند. من سعی میكنم حرفش را قطعكنم، و او را با اسباب بازیهایی كه داخل وانحمام برایش گذاشتهام سرگرم كنم.
ذهن كودكانهاو خوب این چیزها را درك میكند به خاطرهمین اغلب وقتی به میان حرفش میآیم، مرامیبوسد و آرام میگوید، ناراحتت كردم مامان،هی به خودم قول میدم بهت نگم، چقدر سختبهم میگذره، ولی یادم میره، تازه من كه به جزتو كسی رو ندارم تا باهاش درد دل كنم; سوسنجون توی مهد میدونه كه من پیش بابامم،نمیدونم از كجا میدونه با این حال، با این كهگفته هر وقت دلت گرفت یا از چیزی ناراحتبودی بیا پیش خودم، نمیتونم واسش حرفبزنم، من اونو دوست دارم، ولی نمیتونم باهیشكی مثل تو درد دل كنم... دیگه قول میدمچیزی نگم كه تو ناراحت بشی.
دلم هزار تكه خون است، اما نمیدانم چه كنم؟ای كاش میتوانستم زودتر از رسیدن سن باران به۹ سالگی كاری كنم تا او مال من شود. او فقطهشت ماه است كه پیش پدر و زن پدرش زندگیمیكند، اما هر ساعت از این مدت برایم مثل صدسال زجرآور و طاقت فرساست، ولی مطابققانون فقط هفت سال بچه نزد مادر میماند و بعداز آن با رسیدن دختر به سن تكلیف در صورتگرفتن (حكم رشد) میتوانم با نظر و علاقه خودباران، كه دوست دارد، پیش من باشد، او رادوباره نزد خود باز گردانم.
- بابا گفته مامانت كور خونده، نمیدونه منقبل از اون كه بتونه تو رو ازم پس بگیره، واسههمیشه تو رو ازش جدا میكنم!
دلم از شنیدن این حرف مدتی است آتشگرفته، (بیژن) كه روزی عاشق سینه چاك من بودو نزدیك به یك سال و نیم با هر آنچه میتوانستو هر آنچه بلد بود، من و خانوادهام را تحت فشارگذاشت تا رضایت مان را برای ازدواج جلب كند،ناگهان در كمتر از ۱۱ ماه از زندگی مشترك، رفتهرفته به كوه یخی مبدل شد، كه باورش برایهیچكس میسر نبود. تا قبل از آن وقتی ازدعواهای مادر شوهر و عروس میشنیدم خندهاممیگرفت، این حكایتها را قصههای واهی خالهزنكی تلقی میكردم، وقتی كانون گرم و عاشقانهمن و بیژن كمكم با دخالتهای پنهانی و موذیانهمادر و خواهرش رو به سردی گذاشت، اولینچیزی كه ذهنم را به خود مشغول كرد، این بود كهخیال میكردم شاید پای زن دیگری باز شده،باورم نمیشد آن مادر به ظاهر مهربان بیژن كهاغلب با هدایا و عیدی فرستادن گاه و بیگاهدستپختش ژست مادرانه به خود میگیرد، در پسپرده چگونه شوهرم را علیه من تحریك میكند.این برای من كه هرگز نمیتوانم برای كسی كه ازاو بیزارم نقش بازی كنم، آنقدر ماهرانه و اغواكننده بود كه هنوز هم گاهی به كل ماجرا شكمیكنم.
در عوض من او را اگر گفتن مادر مبالغهآمیزباشد، لااقل به اندازه یك خاله دوست داشتم.اغلب غصه تنهایی او و دخترش را میخوردم ودلم میخواست لحظات شادمان را با او تقسیمكنم. حتی در این جور مواقع به پدر و مادر خودفكر نمیكردم. اما او بالاخره زهر خودش را درزندگیام ریخت. گاهی به این نتیجه تلخ میرسمكه بعضی از دختران جوان حق دارند كه از همانروزهای اول تشكیل خانواده، كجدار مریض بامادر شوهر و خانواده شوهر رفتار میكنند، یا باسیاستهای دو پهلو باعث میشوند پایشوهرشان از خانه مادرش بریده شود.
وقتی بهعقب برمیگردم و زوایای متعدد و متناقض رفتارخانواده بیژن با خود و خانوادهام فكر میكنم، ازخودم متعجب میشوم كه چرا آن همه مدت صبركردم تا آن قدر تحقیر شوم، شش سال زمان كمینبود... عمر خوشبختیها كمتر از یكسال طولكشید و درست در زمانی كه من چهار ماهه بارداربودم، فهمیدم دیگر از گرمی عشق بیژن خبرینیست، او درست مثل خواب زدهای كه بیدار شدهباشد، ناگهان به خود آمده و به یادآورده بود،بیشتر از آن كه به فكر خود و زندگی مشتركمانباشد مسئولیت دیگری دارد و آن نگهداری وانجام او امر ریز و درشت مادر و خواهرش است.آنها او را مرد خانهاشان میدانستند، به همینخاطر از همان روز نخست تمایل چندانی بهازدواج ما نداشتند، البته (بیژن) تا آنجا كهتوانست حقیقت را یا درك نمیكرد یا به رویخودش نمیآورد، از طرف دیگر تنها بهانه مادرشاین بود كه (بیژن) نه در آمد مناسبی دارد و نهخانهای از خود، این در حالی بود كه پدر بیژنسالها پیش فوت شده و كلیه ارثیهاش به همسر وفرزندانش رسیده بود و آنها در خانهای سه طبقهزندگی میكردند كه دو طبقه آن اجاره داده و باحقوق و در آمد حاصله از اجاره آپارتمانهایشانزندگی راحتی را داشتند.
او تا آنجا كه میتوانست سعی میكردبچههایش را وابسته به خود نگاه دارد. آنها عادتداشتند برای به دست آودرن هر چیز قبل از هرتلاشی دستشان را به گدایی جلوی مادر دراز كنندو او با ژست حق به جانب و منت مادرانهای، درخواست آنها را سریعتر از بر هم زدن پلكچشمهایشان جلوی روی آنها تقدیم كند. اینشیوه عمل باعث شده بود، (بیژن) هم به عنوانیك مرد هیچ وقت نگران و دغدغهای برای همتو كار بیشتر نداشته باشد. او میدانست در نهایتهر جا كه گیر كند، مادر و مرحمتیهای او هست تاخواستهای ریز و درشت پسرش را به جا آورد.
هر مادری آرزوی خوشبختی فرزندش رادارد و هر مادری دلش میخواهد روزیمادربزرگ شده و نوههایش را در آغوش گیرد.وقتی اولین بار خبر حاملگیام را به مادر (بیژن)دادم انتظار شور و شعفی خاصی داشتم، چیزیبالاتر از یك لبخند ساده گوشه لب كه بیشتر تلخبود تا شیرین و تبریكی كه كمی از تسلیت نداشت.آن موقع درست نفهمیدم چرا او از شنیدن خبرتولد اولین نوهاش به وجد نمیآید، اما وقتی رفتهرفته روزهای تیره و تار زندگی مشتركمان از راهرسید و مشاجرات من و بیژن بالا گرفت، تا جاییكه پای دخالت مادرش به میان باز شد، اولینحرفی كه از سوی او به اصطلاح برای آرام شدنشنیدم، نخستین كلامی بود كه آتشی بر دلم زد.
او بی محبا و بدون آن كه دلیل مشاجره امان رابپرسد، یا تلاشی در ایجاد آرامش داشته باشد، ازپشت تلفن خیلی جدی و خشك گفت:
- شیوا جون حالا فكر نمیكنی توی این گیر ودار بچه آوردن، فكر سنجیده و مسخرهای بوده وحالا وقت بچه نبوده؟
من كه زبانم بند آمده بود و تمام بدنممیلرزید، با صدای لرزان و گرفته و عصبی سعیداشتم، آرام و با رعایت ادب یك جوری برایمعنای مضحك عبارات او را در ذهن خود،تعبیری درست و سنجیده و منطقی بیابم، به اوگفتم، (وا... همه مردم ازدواج میكنند، تاخانواده تشكیل داده باشن و به دنبال اون بچهمتولد میشه تا خانواده كاملتر و صمیمیتر وگرمتر بشه تازه دعوای ما كه چندان خطرناكنیست كه قرار باشه به جاهای باریك كشیده بشه كهوجود بچه اونو بغرنجتر بكنه...) اما اوبیاحساستر از عبارت اول در پاسخ به من بالحنی كاملا تیزتر گفت:
- (بالاخره بهتر بود تا قبل از این كه به تفاهمنرسیدین پای یه بچهرو به این زندگی باز نكنین،اینجوری دست و پاتون در مواقع ضروری واسهانجام هر تصمیمی بسته است.) من كه باورمنمیشد این حرفها را از زبان مادر شوهرم شنیدهباشم، انگار كابوس میدیدم، او با حرفهایش نه مراو نه بیژن را آرام نمیكرد برعكس، خواسته وآگاهانه آتش به وجود هر دو ما میكشید،بخصوص (بیژن) كه انگار با حرفهای مادرشدوپینگ كرده باشد، خروشانتر و عصبیتر بهطرف من حملهور میشد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست