دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

به بهانه انتشار کتاب «سرریزون» محمد محمودی نورآبادی خیانت نه من که نیستم


به بهانه انتشار کتاب «سرریزون» محمد محمودی نورآبادی خیانت نه من که نیستم

کسی از راه می رسد تا تو را از این میدان خوفناک و وهم انگیز نجات دهد او را خوب می شناسی با اخلاق اش عادت داری از همین تیپ آدم هایی است که زیاد هم با آن ها سر و کله می زنی از همین هایی که شب ها تا بعد از نیمه شب, آخرین وقایع جهان را از گوینده های شیرین زبان بی بی سی و صدای آمریکا گوش می کنند و فردا لنگ ظهر که از خواب بیدار می شوند,

اشاره: داستان این کتاب به زندگی و شهادت جوانی روستایی به نام علیشیر شفیعی اختصاص دارد که در سحرگاه ۲۹/۱۲/۱۳۶۶ بعد از دو شبانه روز جنگیدن با کماندوهای لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، با شلیک تانک عراقی، در تپه «ریشن» به شهادت می رسد. نویسنده با استفاده از مستندات، خاطرات همرزمان و خانواده شفیعی و به کار گرفتن عنصر تخیل، به بازسازی صحنه های جنگ و همچنین زندگی روستایی و عشیره ای پرداخته است. این کتاب در قطع رقعی و با شمارگان ۳۰۰۰ نسخه توسط نشر شاهد وارد بازار کتاب شده است. متن زیر یادداشتی از نویسنده کتاب است به بهانه انتشار همین اثر که دومین اثر قلمی او بعد از «گلابی های وحشی» است.

¤ ¤ ¤

... آن گاه که تو در خلوت عظیمی از شب، به مصاف با نوشتن می روی، در ابتدا کار به یک بازی دوستانه شباهات دارد. هرچه زمان می گذرد و حجم کلمات بیشتر و بیشتر می شوند، ناگه آن ها را چون سربازانی ورزیده و کارآزموده می بینی که در برابر امپراطوری ذهن تو صف آرایی کرده اند. کار از شوخی به رقابتی سخت کشیده می شود و لحظه های بعد نبردی تمام عیار در می گیرد. طوری که ناچار می شوی برای فرار از معرکه، هوای یک لیوان نسکافه یا چایی چشم خروس کنی تا در این فرصت اندک خود را از خطر کیش و مات دور نگه داری. در آرام روی پاشنه می چرخد. زنت با چشمانی خواب آلود، در حالی که لیوان نسکافه ای را به دسته گرفته باشد، وارد می شود. خسته نباشید می گوید و لیوان داغ را روی میز کارت می گذارد. تو مثل مردمان آسیای شرقی عادت کرده ای که با تکان دادن سرتشکر کنی تا سرکلاف از دستت نگریزد و او هم به این رفتار تو عادت کرده است. برایت لبخندی می زند و برمی گردد که بخوابد. پس دوباره تو می مانی و کلمات و قلمی زخمی که خون زیادی از آن رفته و چون نعش مرده ای در دشت سپید کاغذ درازکش افتاده است. کلمات ساکت در مقابلت می ایستند تا تو نسکافه را بالا بروی. وقتی که قلم را چون شمشیری پولادین به دست می گیری، انگار پهلوانی که هماورد بطلبد، کمی مغرور می شوی. اما خیلی زود می فهمی که غرور همان چیزی است که کلمات را گریز پای تر می کند. طوری که گاهی عادی ترین کلمات هم تو را به بازی می گیرند. مثلا ندانی که صابون را باید با «صاد» نوشت و... از خودت خنده ات می گیرد. سر تکان می دهی و عصبی به دور و برت نگاه می کنی. با خود می گویی: «مگه من با این کلمات چه دشمنی دارم؟ فقط و فقط می خواهم که از سنگ سخت و خارای آن ها تندیس بسازم... می خواهم از آب شور این دریا ابرهای باران زا بیافرینم. مگر من خلیفه خدا نیستم؟»

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شر و شورش...

کسی از راه می رسد تا تو را از این میدان خوفناک و وهم انگیز نجات دهد. او را خوب می شناسی با اخلاق اش عادت داری. از همین تیپ آدم هایی است که زیاد هم با آن ها سر و کله می زنی. از همین هایی که شب ها تا بعد از نیمه شب، آخرین وقایع جهان را از گوینده های شیرین زبان بی.بی.سی و صدای آمریکا گوش می کنند و فردا لنگ ظهر که از خواب بیدار می شوند، با یک حمام رفتن و اتو کشیدنی پروژه روشنفکری آن ها تکمیل می شود! یعنی تا این حد مفت و مجانی... اول در شکل و شمایل یک مرد نجیب و پندآموز به تو نصیحت می کند که برو بخواب و خود را بیش از این آزار نده. جنگ هرچه بود، تمام شد و حال هم بیش از دو دهه از آن گذشته. چرا اصرار دارید که همیشه حرف از کشت و کشتار باشد؟! این همان تهمت ناروایی بوده که دائم مثل یک خنجر در قلبت فرو رفته و دردش را با تک تک سلول های بدنت لمس کرده ای. برای همین است که از این آدم اتو کشیده خوش بیان روی می گردانی و اخم می کنی. او هم متوجه گره های ابرویت می شود. با کنج چشم او را می پایی. در یک چشم به هم زدن چهره عوض می کند. گیس هایش از آن چه که هست، درازتر می شود و اشکال صورتش زیبا و زیباتر. با لحنی لبریز از کرشمه می گوید: «داستان به چه درد تو می خوره؟ حالا که مرض داری و می خوای چیزی بنویسی، برای خودم بنویس... به قیافه ام نگاه کن و ببین چقدر زیبا شده ام... برایم شعری بسرای...!» یکه می خوری و نگاهش می کنی.

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که برگل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد...

پلک روی هم می گذاری و با دوکف دست دو طرف سر را می گیری. اگر کم بیاوری، باید شکست را بپذیری و فقط یک دوبیتی برای سر و زلف این شخصیت دوجنسی بیادگار بگذاری. فراوان شنیده ای که اسم اش آقای و یا خانم ابلیس است. شنیده ای که از او کارهای مهمی بر می آید و اگر دستت را بگیرد، می توانی مثل خیلی ها به نان و نوا برسی. به جای نوشتن یک رمان دویست- سیصد صفحه ای و این همه خون دل خوردن و وقت گذاشتن، یک کلیپ کوتاهی از آلام و رنج های مردم کشورت به آن طرف بفرستی تا آن ها تحت عنوان دفاع از حقوق بشر و یا هر بهانه ای که خود صلاح بدانند، تصاویر را با آب و تاب دهان به دهان کرده و به همه ملل دنیا نشان دهند. دو ماهی با دلارهایی که از بابت این «وطن فروشی کوچک» مواجب می گیری، می شود خوش بود! بعدش هم معروف می شوی و هزار تا صاحب ول خرج برایت پیدا می شود. مهم این است که تو اهلش باشی. فقط یک سؤال می ماند؛ غیرتت چه می شود؟ مگر تو می توانی خائن به کشورت باشی؟ می توانی با ملتی با این تاریخ و این هویت چنین کنی؟... آخر از سه حالت خارج نیست؛ تو یا ملی گرا هستی، یا اسلام گرا و یا هر دو. نمی توانی گزینه چهارم را انتخاب کنی. گزینه «دال» خجالت آور است. «خیانت» چه کلمه زشت و رقت انگیزی... نه، من که نیستم. عهد کرده ام که حرمت «ن والقلم» را پاس بدارم. تو که در دلتنگی هایم شریکی نیستی. نیستی که ببینی گاهی که دلم برای یاران سفر کرده تنگ می شود، وقتی که تصویرهای شب بیستم دیماه ۶۵ در برابر دیدگانم رژه می روند و می بینم که آن معلم خوش سیرت و نجیب یعنی «لطیف طیبی» در یک قدمی ام افتاده و دست و پا می زند و خونش بر خاک های رطوبت زده شلمچه گل هایی شبیه لاله های واژگون می سازد، به خود می پیچم و خود را می چلانم؟ آیا تو هم از این تصویرها دیده ای؟ دیده ای که در زیر روشنایی منورهای سربازان شهریار بغداد، او که شهرزادی در کاخ نداشت تا برایش قصه های هزار و یک شب بگوید و نگذارد مردمان کشورش و ملت های دیگر را به جوخه های مرگ بفرستد و یا خردل و اعصاب و سیانور به خوردشان دهد...، کسی در خون دست و پا بزند و یا از تنگی نفس به خود بپیچد؟... راستی آن گازهای مسموم و کشنده را شهریار بغداد از کجا دست و پا می کرد؟ چه فرقی می کند، فرانسه، آلمان، آمریکا... به اطرافت که نگاه می کنی، از آن شخصیت خوش تیپ خبری نیست. انگار آب شده و رفته است توی زمین. حالا که او نیست، بیا تا در این دنیای وحشی دود و آهن، حرف از سیاست نزنیم. تو که می دانی روشنفکر نماها از درز دیوار هم ایراد می گیرند. پس چرا باید روی دم طویل آن ها پا بگذارم؟ اگر درد تو درد من است، بیا حالا که کلمات هم در برابرت صف آرایی کرده اند و ترکش های داغ آن ها تنت را می سوزاند، فکری بکنیم. دل من، شاید ناچار شویم مثل همیشه، آرام و بی سر و صداگریه کنیم!...

بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو دام طره افشاند زگرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد...

انگار خارک نارسی در ته گلویت گیر کرده است. خارخار بغضی گلویت را آزار می دهد. ابر چشمانت هوای باریدن کرده و دیگر جز در برابر کلمات گریستن، راهی نداری.

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می بینم

کمین در گوشه ای کرده و تیر اندر کمان دارد...

شاید با اشک بشود کاری کرد...

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

درد عشق از چه دل از خلق نهان می دارد

حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست...

دستی آرام شانه ات را لمس می کند. می ترسی همان شخصیت دو جنسی باشد. آرام سر برمی گردانی- اشتباه حدس زده ای؛ او یکی از همان یاران سفر کرده است. شبیه همان معلم است اما نیست. فرقی نمی کند کدام یکی باشد. شاید «علیشیر شفیعی» باشد که می خواهی برای او کتاب «سرریزون» را بنویسی...

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شهنه مجلس

که می با دیگران خوردست و با من سرگران دارد...

از پشت پرده اشک به دشت سفید و لشکر کلمات نگاه می کنی. کلمات برای تو لبخند می زنند و مثل سربازانی که تحت سلطه ات باشند، به فرمانت جابه جا می شوند.

غبار غم بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسنی جاودان دارد...

عمیق نفس می کشی و اشک ها را پاک می کنی. پشت سرش وارد تالار بزرگی می شوی که شکوه کاخ های ساسانی را دارد. کمی به دور و اطراف نگاه می کنی. اول از جلال و جبروت تالار پر زرق و برق لذت می بری. اما کمی که زمان گذشت، می بینی که این جا هم تو را راضی نمی کند.

سماط دهر دون پرور ندارد شهد و آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش...

و کلمات چون شهرزادی قصه گو زانو به زانویت می نشینند.

درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس...

حالا می خواهی از گوهر کلام این کلمات، رمانی بنویسی و آن را به مادران ایل، به آن ها که اشک بیش از آب چهره شان را شسته، هدایت کنی. پس زیباترین کلمات یکی یکی در برابرت عریبان می شوند. مرکب آبی را بر دشت سپید می تازی. دلت می خواهد از نو شروع کنی. سر سطر می نویسی «سر ریزون»! کاربرد آن را در جشن های عروسی ایل فراوان دیده ای. سکه روی سر عروس و داماد ریختن و کل کشیدن فراموش ناشدنیست. پس این واژه برایت گیرایی خاصی دارد. به کاربرد دیگرش توجه کن؛ سریز کردن اشک مادران ایل در لحظه وداع با فرزندان جوان. لحظه ای که ننه «خاتون» برای «مراد» هفده ساله اش پرپر می زد. اما او که نابینا بود و اشکی برای گریستن نداشت! ننه «سکینه» که دست راست پسرش را از توی تابوت برداشت و با حیرت تمام گفت: «چه کسی دست بچمو قطع کرده؟» ننه «گل آشوب» که بعد از هفت سال انتظار، قلم پای پسرش در آغوش کشیده بود و می بویید... آخر یکی و دوتا که نیستند. ایل پر از مادرانی از این دست است. مهم نیست تعدادشان چقدر است. مهم این است که تو باید بالاخره این رمان را به سر منزل مقصود برسانی. فکرت را روی ننه «حسرت» متمرکز کن. او مادر علیشیر است. اگر عرضه اش را داشته باشی، می شود از رقص های شبانه روزی همان لچکی که پیرزن، از شاخه بید لب جوی آویزان کرده تا خدا فرزند جوانش را به سلامت از جنگ بازگرداند، رمانی بنویسی. برای نوشتن هیچ چیز کم نداری. روستای «جوزار» است با آن طبیعت دل انگیزش و آبشار «کهکوه» که چون سینه ریزی از صدف، از گردن عروس زاگرس آویخته است... و علی شیر که آرام و قرار ندارد و مدام در تلاش و تقلاست تا نگذارد، گاردی های بعثی، تپه ریشن را در آن سوی زاگرس اشغال کنند...