پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

نگاه ابزاری مارکس به طبیعت


نگاه ابزاری مارکس به طبیعت

کارل مارکس(۱۸۱۸-۱۸۸۳) نظریه پرداز آلمانی معتقد به ماتریالیستی بود که به تحقیق وامدار اندیشه های متفکرانی چون دموکریت و اپیکور در این زمینه می باشد. دو فیلسوفی که رساله دکترای …

کارل مارکس(۱۸۱۸-۱۸۸۳) نظریه پرداز آلمانی معتقد به ماتریالیستی بود که به تحقیق وامدار اندیشه های متفکرانی چون دموکریت و اپیکور در این زمینه می باشد. دو فیلسوفی که رساله دکترای مارکس درباره فلسفه آنان بود . مارکس معتقد است که فلسفه طبیعت تنها نهاد واقعیت موجود است و شعور انسانی چیزی نیست که از بیرون و ماوراء آمده باشد بلکه کارکرد طبیعت است و انسان نتیجه ی کامل طبیعت مادی است. بنابر این شکلی از ماده است ،بدون آنکه نیروی ماورا در آن دمیده شود ،انسان جزیی از طبیعت است وطبیعت بنیاد هستی اوست و انسان برای تامین نیاز های خود در یک وابستگی اساسی نسبت به طبیعت قرار دارد و مجبور به ادامه این رابطه می باشد تا بتواند در این دنیا به حیات خویش ادامه دهد پس طبیعت جزء اساس زندگی و حیات انسانی است البته نه تنها حیات مادی بلکه حیات معنوی وی نیز به طبیعت وابسته است به طوری که روح انسانی نیز تابع قوانین مادی است و انسان سراسر ماده است و همه اعمال وی تابع قوانین مادی است .

پس بعد طبیعت گرا در اندیشه مارکس به حدی قوی است که صرف نظر کردن از این بعد باعث عدم درک اندیشه ی ماتریالیستی مارکس می گردد. وی معتقد است در جوامع پیش طبقاتی انسان بازیچه طبیعت بود وچون چیززیادی در مورد رخداد های طبیعی نمی دانست و به دلیل فقدان قدرت تبیین و کنترل طبیعت در صدد تدارک سلاحی روانی برای جبران در ماندگی خویش بر آمد که همان دین بود .البته مارکس معتقد است که پس از مدتی انسان بر طبیعت مسلط می شود و هرچه قدر که انسان بتواند فهم بهتری از طبیعت به دست آورد و نسبت به آنچه در طبیعت است آگاهی بیشتری داشته باشد می تواند بر آن مسلط شود و راه بهره برداری از آن را در یابد بدین لحاظ وی کل تاریخ را سیر رها شدن انسان از اسارت طبیعت می داند ..البته وی بیان می کند هر گز انسان و طبیعت از هم جدا نمی شوند مگر انسان از خود بیگانه شود و گرنه طبیعت جز ذات آدمی است .

مارکس قدرت انسان برای مهار طبیعت را دارای دو بعد می داند اول تسلط بر طبیعت برای کسب ابزار و وسایل تولید و دیگر تسلط بر طبیعت برای ابراز وجود . وی معتقد است در بسیاری از جوامع سر مایه داری قسمت دوم نادیده گرفته می شود و انسان ازخود بیگانه می شود و برای رهایی از این امر باید همه توانایی ها و مهارت های آدمی در خدمت کشف کردن و خلق نمودن صرف شود که این مسئله در جوامع سر مایه داری ممکن نیست و تنها با تغییر اساسی در شیوه ی تولید آن نظام می توان از خود بیگانگی انسان کاست بنابر این از نظر مارکس اگر انسان موجود طبیعی است، یک موجود طبیعی انسانی هم هست که می تواند بیندیشد و طبیعتی را که بدان وابسته است تغییر دهد. و به ویژه فعال و سازنده تاریخی است که از خلال آن خود را می سازد.‌

منابع:

مارکس، بابک احمدی

اندیشه سیاسی در غرب، ابوالقاسم طاهری

اندسیشه سیاسی در غرب، عبدالرحمن عالم

الهام ربیعی زاده