یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

مرگ


مرگ

باد گردوغبار روی زمین خاکی را در هوا پراکنده میکرد تاچشم کار میکرد گودال هایی خالی و منتظر روی زمین کنده بودند انگار زمین دهانش را باز کرده و منتظر بلعیدن بود بلعیدن جسد انسانی دیگر انسانی که تمام شده و به پایان رسیده

باد گردوغبار روی زمین خاکی را در هوا پراکنده میکرد. تاچشم کار میکرد گودال هایی خالی و منتظر روی زمین کنده بودند. انگار زمین دهانش را باز کرده و منتظر بلعیدن بود. بلعیدن جسد انسانی دیگر . انسانی که تمام شده و به پایان رسیده. تمام برگ های درخت می لرزید . شاید چون او ازان بالا چهره ی خاموش جسدی را که عده ای ان را در تابوت گذاشته و به سمت گورش می بردند می دید. می دید و می ترسید. مردها با صدای بلند (لااله الا الله) می گفتند و با سرعت جسد را به سمت گور می بردند. قبری تاریک و تنگ که فقط کمی از اندازه ی جسد بزرگتر بود . زنها شیون کنان و سیاهپوش به دنبال جسد می امدند. چندنفر از نزدیکان جسد را در قبر قرار دادند. و بعد از اجرای مراسمی سنگهای سنگینی روی دریچه ی قبر قرار داده روی ان را با خاک پوشاندند. با ریختن خاک روی قبر صدای شیون ادمها بلندتر می شد. گویی تا بحال نمی دانستند که او مرده و دیگر باز نخواهد گشت. . بعد از مدتی و اجرای مراسمی همه می روند. وگورستان دوباره در سکوت مرگبار فرو می رود .حالا او زیر خروارها خاک در سکوت و تنهایی گورستان چه می کند؟ ایا واقعا به پایان رسیده یا اینکه روحش به جاودانگی می رسد؟

اینها سوالاتی هستند که به ذهن بسیاری از ما هنگام مرگ اطرافیانمان خطور نموده و این حس ترس حسی است که از دیدن مرگ هر یک از اطرافیان در وجود ما رخنه کرده است. شاید مطلبی که می نویسم خیلی به جامعه شناسی ربطی نداشته باشد ولی به همه ی انسان های محکوم به مرگ مربوط می شود. دغدغه ی مرگ و ترس از مرگ چیزی است که همیشه در گوشه ای پنهان در ذهن ما وجود دارد. گاهی که در اثر مرگ اطرافیان یا حادثه ای که میتوانست منجر به مرگ ما شود ،مرگ را به خود نزدیک می بینیم این دغدغه و ترس از مرگ پررنگ تر و رنج آورتر می شود. ولی در بقیه مواقع سعی میکنیم تا با فراموش کردن و فرار از آن ترس از مرگ را از خود دور کنیم .اما این چیزی است که هست و نمی توان ان را انکار کرد.این مسئله برای من بویژه اخیرا معضل بزرگی شده بود و فکرم رادائما به خود مشغول می کرد،طوری که اندوه ترس از مرگ شادی زندگی را از من دور میکرد.به همین خاطر تصمیم گرفتم درباره ی ان فکر کنم واینکار را کردم...ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم .برعکس این ترس در من شدیدتر شد.خواستم به ان فکر نکنم ولی الوده تر از انی بودم که بتوانم ساده شوم .وحالا این فکر بود که مرا رها نمی کرد.بنابراین تصمیم گرفتم با ان روبه رو شوم وبا چشمانی باز ان را فقط مشاهده کنم.ازمرگ نترسم وفرار نکنم بلکه بسویش بروم وان را ببینم . این کار مرا به نتایجی رساند که کمکم کرد از مرگ نترسم .نه از مرگ ونه از زندگی! تصمیم گرفتم این نتایج را-که شاید اشتباه باشد ولی لااقل مرا به ارامش رساند-بنویسم ،شاید به عده ی دیگری که دغدغه هایی ازنوع من دارندکمکی کند ...امیدوارم.

برای اینکه به مرگ یا بهتر بگویم به مسئله ی مرگ بپردازیم.باید مرگ را بشناسیم.ماغالبا به جای مرگ ،ترس از مرگ رامی شناسیم.چراکه همیشه درحال فرار از مرگ هستیم. وفرار ذاتا باعث ترس می شوند .یا سعی می کنیم به ان فکرنکنیم ،یا به ان فکرمی کنیم که این هردوباعث ترس می شود-چراکه به هرحال داریم سعی می کنیم !-.اولین کار این است که سعی کنیم به ان فکر نکنیم،البته فکرنکردن نه به معنای سادگی بلکه به این صورت که یادرباره ی ان صحبت نمی کنیم ویا اگرهم صحبت کنیم ،تئوری ها وفرمول های ارامش بخشی داریم مثل:تولد ثانوی،رستاخیز مردگان،زندگی پس از مرگ وبطورکلی فناناپذیری روح.یا اینکه روشنفکرانه می ایستیم ومیگوییم مرگ امری اجتناب ناپذیراست وهمانگونه که همه چیز میمیرد من نیز خواهم مردومرگ را می پذیریم با همه ی ترسش.ولی چه عقیده واعتقادی ارامش بخش وچه فلسفه بافی وچه فرار کردن همه وهمه یکسانند و هیچکدام باعث کاهش یا رفع ترس ما نمی شوند .همچنان که حتی کسانی که خودرا مذهبی و معتقد می دانند هم از مرگ میترسند.راه دوم اینست که درباره ی ان فکر کنیم .این احتمالا سخت ترین راهی است که انتخاب می کنیم .

این سخت ترین ودر عین حال گمراه کننده ترین (دست کم برای این مبحث)راه را پیش میگیریم وبتدریج به جایی می رسیم که دیگر الوده ی فکر کردن می شویم وراهی به رهایی از این جریان پیچیده وسردرگم کننده ی تفکر پیدا نمی کنیم .شاید عجیب به نظربرسد که در مورد فکر کردن چنین نظری دارم .در این باره توضیح می دهم : هیچکدام از ما تجربه ای از مرگ نداریم .پس نمی دانیم چیست.در عین حال ما از مرگ می ترسیم . درمقابل مازندگی را می شناسیم –یالااقل فکرمی کنیم می شناسیم-چطورازانچه نمیدانیم میترسیم؟ما ازمرگ می ترسیم چون پایان دانستگی است.وماخواهان تداوم این دانستگی هستیم .ما از ندانستگی احساس خطر می کنیم .چرا؟چون این کارکرد معمولی مغز ماست .فکرماکه زاییده ی مغز ماست همیشه به دنبال تبدیل کردن ناشناخته ها به شناخته ها است.فکرماسعی می کند همه ی جوانب ناشناخته ها را بشناسد،به ان نامی دهد،ان را ازنو بودن خارج کرده کهنه کندودرکنار دیگر شناخته ها در زباله دان ذهن مدفون نماید تادیگر از ان نترسد. اما می دانیم که فکر زمان را می افریند وزمان فکر را در حصار خود قرار می داده ،به ان شکل می دهد.این بدان معناست که فکر توانایی شناختن مقولات زمانمند را داردوهر انچه زمانمند است یعنی ابتدایی دارد و انتهایی.واین متناقض است با خواسته ی ما. ما خواستار تداوم هستیم وتداوم دچار زمان نمی شود .ما با استفاده از فکرخود سعی می کنیم مرگ واحتمالادنیای پس از مرگ را بشناسیم .دوست داریم بشناسیم تا بفهمیم که ازبین نخواهیم رفت ومرگ پایان ما نخواهد بود.پس توقع ما ازمرگ وپس از مرگ تداوم است وتداوم چیزی است که با زمان یکجا جمع نمی شود.

برای جاودانگی باید بی زمانی باشد.وانچه زمانمند نیست در مقوله ی فکر نمی گنجد .بنابراین قابل شناخت نیست.پس وقتی ما سعی میکنیم درباره ی مرگ فکر کنیم وان را بشناسیم درواقع داریم نقض غرض می کنیم وتداوم را از پس از مرگ گرفته ان را به چیزی زمانمند و فنا پذیر تبدیل می کنیم .حتما برای شما هم پیش امده وقتی حتی ازاعتقادبه بهشت وزیباییش می شنوید با خود بگویید :خوب بعدش چه ؟این یعنی فکر ما زمانمند است وسعی در زمانمند کردن دارد.پس بهتراست به مرگ وپس ازان فکر نکنیم ومرگ را به حال خود بگذاریم تا همانطور که "هست" ، "باشد" .اما متاسفانه ما جایگاه بزرگی به فکر کردن می دهیم و جایی که این چنین دستمان کوتاه است.عدم کارایی ان را نمی پذیریم .در عوض سعی در جایگزین کردن بسیاری چیزهای دیگر برای شناختن این ناشناخته داریم.واینجاست که اختراعات ذهن مثل خدایان وناجیان وقدیسان ومذاهب وایین ها بوجود می ایند وبافکر کردن راجع با انها سعی در شناخت وتسخیر تمام جزئیاتشان داریم ونمیدانیم که با این کار درواقع داریم انها راکه تنها امیدهایمان هستند از بین می بریم .واین همان تناقضی است که زاییده ی فکر است ،که نه تنها هنر مردن بلکه هنر زندگی کردن را هم از ما میگیرد.فکری که توسط ان با کمال افتخار سادگی و شادابی وجوانی را از خود دور می کنیم ودر عوض پیچیدگی وکهنگی را از ان بدست می اوریم وبا تجویز ان کودکان بازیگوش را در ابتدای جوانی به سپیدمویان سالخورده تبدیل می کنیم . حالا فکر میکنم متوجه منظورمن از گمراه کننده ترین راهنما !شده باشید.

برای رهایی ازترس از مرگ باید فکر کردن درباره ی ان را کنار بگذاریم واجازه دهیم جریان داشته باشد بدون فلسفه.باید به مرگ نگاه کنیم .ما معمولا به مرگ نگاه نمی کنیم بلکه در واقع به واکنش مرگ نگاه می کنیم !به این صورت که:ما می ترسیم ولی نه از نبودن بلکه از "ازدست دادن بودن".چراکه نبودن را نمی شناسیم ولی بودن را می شناسیم –لااقل فکرمیکنیم که می شناسیم- ما از تمام شدنمان می ترسیم وخواستارتداوم "من "هستیم. اما این من چیست؟ما خودرا ازطریق هم هویتی به انچه به ان وابسته ایم می شناسیم .من یعنی:همسرمن ،فرزندمن،خانه وحساب بانکی من،کتابهایی که خوانده ام و میخواهم بخوانم،یعنی دانش من ،فکرمن،اعتقادمن،ارزوهای من،و...ودر واقع ماخواستار تداوم همه ی این چیزها هستیم.ومرگ یعنی پایان همه ی این چیزها .حالا تصور کنید وقتی فردی از نزدیکان شما میمیرد،شما به ان فرد فکر می کنید ،ازجانب او اندوهگین می شویدودلتان برای خودتان می سوزد که روزی به سرنوشت او دچارخواهیدشد.مابادیدن مرگ دیگران اندوهگین می شویم وازان می گریزیم،چرا که مرگ اورا نمی بینیم بلکه ماندگاری را می بینیم !تعجبی ندارد،ماماندگاری و تداوم همه ی وابستگی های اورا بدون وجود خودش می بینیم ،نه مرگ را.همسروفرزندی که او می توانست اززندگی در کنار انها لذت ببرد،ارزوهایی که میتوانست برای رسیدن به انها تلاش کند،ماشینی که می توانست سوارش شود،کتابی که می توانست بخواند وبیاموزد،و...اینها همه هست واو دیگر نیست.وما نبودن او را درک نمی کنیم اما بودن اینها رامی فهمیم والبته احساس محرومیت ازاینها را.ودرنتیجه اندوه را وگریزوترس را.ما نمی پذیریم انکه مرده دیگرزنده نیست.پس دیدید که ما مرگ را نمی بنیم بلکه واکنش ان را می بینیم واز ان هراسانیم؟

قبلا هم گفتم ما ازمرگ نمی ترسیم بلکه ازندانستگی می ترسیم .دریک کلام برای رهایی ازترس ازندانستگی باید ازدانستگی رهاشویم.هرچقدر بیشتر به دنبال در دام انداختن حقیقت و شناخت ان باشیم کمتر به ان دست می یابیم .بگذاریم ندانستگی همچنان دست نخورده و شگفت انگیز باقی بماندتا ازان لذت ببریم.مگر نه اینکه هر چه بیشتر می دانیم بیشتر اندوهگین می شویم؟مگر نه اینکه زیباترین وبی دغدغه ترین روزهای زندگی خود را در کودکی وندانستگی سراغ داریم؟حتی همین الان که خواستار بودن وتداوم هستیم چنین است.ما از نبودن نمی ترسیم بلکه از "ازدست دادن بودن "می ترسیم وچرا چنین سخت به بودن وزندگی چسبیده ایم؟چرا فکر می کنیم زندگی با همه ی دردهاوسختی هایش لذت بخش است وخواستار تداوم ان هستیم؟چون انچه نمی دانیم از انچه می دانیم بیشتراست وبخاطرهمین ندانستگی اززندگی لذت می بریم .زندگی ما درواقع شکنجه ایست همراه با لذت های گهگاهی.تغذیه ،رابطه ی جنسی،یادگرفتنی که لذت را ازمامی گیرد،خانه ی شیک داشتن یا خواستار خانه ی شیک بودن .زندگی زشت وبی رحم وپر از تنفر بدون کوچکترین عشق وزیبایی وکوچکترین توجه .

این زندگی ماست و ما از ان راضی هستیم وبا ان کنار می اییم وخواستار تداوم ان هستیم ومی گوییم لااقل این را می شناسیم!شاید به خاطر اینکه به ان عادت کرده ایم وشاید به امیدی در اینده.ولی در واقع ما هیچوقت به واقعیت زندگی فکرنکرده ایم و ان را اینچنین نشناخته ایم .به همین خاطرهم خواستار تداوم ان هستیم وازان لذت می بریم.حالا ایا خنده دار نیست که ما که همه ی تجربه ی شادی ولذت خود را در ندانستگی داریم چنین سخت خواستار تداوم دانستگی هستیم؟اجازه دهید ندانستگی باشد همچنان که هست وقایق کوچک دانستگی هایمان به ارامی بروی امواج اقیانوس ندانستگی شناور باشد.ما ازمرگ می ترسیم وگریزانیم وتمام زندگی خودرا صرف فرار از ان می کنیم به شیوه های مختلفی مثل:ماندگار کردن خود با انواع اعتقادات مذهبی یا با ماندگار کردن نام خود با نوشتن یک کتاب ،سرودن یک شعر وکشیدن یک نقاشی وامضا کردن زیران.یا فراموش کردن ان با هرسال جشن تولد گرفتن و شادی کردن ،درس خواندن ومدرک گرفتن ،سینما رفتن و تخمه شکستن وانواع سرگرمی های دیگر.ولی هیچکدام از اینها باعث ازبین رفتن ترس نمی شوند. چراکه ذات فرار ترس اور است ،حالا به هر شکلی که باشد.ولی متاسفانه ما فرار رابر قرار ترجیح می دهیم چراکه ان را بیشتر می شناسیم .بیشتر می شناسیم چرا که سراسر زندگی ما نیز فرار است.فرار از حال به گذشته و اینده .احتمالا این را نمی دانیم :مااز مرگ هراسانیم چرا که از زندگی گریزانیم .زندگی ومرگ از هم جدانیستند وتا وقتی زندگی را درنیابیم ،مرگ را درنخواهیم یافت.احتمالا زیاد این جمله را شنیده اید که "باید در حال زنگی کنیم" .و"زندگی انقدرسراسربدبختی است که تحمل یک روزش کافیست".برداشت من از این جملات چنین است:واقعا چرا وچگونه همه ی مشقات زندگی یا انچه نامش را زندگی می گذاریم تحمل می کنیم وبا ان کنار می اییم؟چرا خودکشی نمی کنیم؟جواب این سوال شاید همان علت خواستار تداوم بودن ماست.وان اینست که:مادرحال زندگی نمی کنیم وزندگی کنونی خودرا نمی شناسیم.یا نمی خواهیم که بشناسیم چون هیچ زیبایی ندارد.یا لااقل زشتی ان بر زیباییش می چربد.

ما از زندگی در حال فرار می کنیم وبه اینده امیدوار می شویم .اینده ای که تمام تمایلات و ارزوهای ما دران تحقق می یابد.-حداقل اینطورفکر می کنیم-.اینده ای که ازطریق گذشته ی ماشرطی شده و شکل گرفته .شکل خوب زندگی که در ذهن همه ی ماست در اینده محقق می شودوحالا هیچ نیست جز غم واندوه.ما هرگز به زندگی امروز ودر جریان خود نگاه نمی کنیم .نگاه نمی کنیم که نمی دانیم چه زندگی ملال اورو پستی داریم.نگاه نمی کنیم که خواستار تداوم ان هستیم.ما به گذشته نگاه می کنیم واینده را تصور می کنیم وبه ان امیدواریم .مادر واقع خواهان تداوم اینده هستیم .یا به عبارتی خواهان تداوم فرصت زندگی برای وقوع اینده.اینده ای که فکر می کنیم جزء دانسته های ماست ومتضمن شکل خوب زندگی.ما تمایل ذاریم بمانیم وادامه داشته باشیم تا به ارزوها واهدافمان برسیم.وازمرگ می ترسیم چراکه مرگ یعنی پایان اینده،پایان شانس وقوع شکل خوب زندگی.انچه ما از زندگی می شناسیم وبه خاطر ازدست دادنش اندوهگین هستیم در واقع چیزی انتزاعی است که در حال حاضروجود ندارد،به نام اینده که منشا ان تفکرات ماست.ما بودن را تجربه نکرده ایم وان را به اینده موکول کرده ایم .اینده ای که از تحققش مطمئن نیستسم واین خود یکی ازعلل ترس مااز مرگ است.پس به همان دلیل که اززندگی خود با همه ی اندوهش راضی هستیم-یعنی اینده نگری –به همان دلیل خواستار تداوم ان نیز هستیم.بنابراین برای اینکه مرگ را به حال خودش رها کنیم ودر موردش فکر نکنیم باید در موردزندگی فکر نکنیم.باید روزها را زندگی کنیم نه اینکه به بهای ساختن اینده انها را از بین ببریم.این صرفا فرایند فکر واستراتژی فکر است که مثل یک ماشین گذشته را می خورد واینده را تولید می کند.باید هرروز صبح به دنیا بیایم و هرشب بمیریم .یا نه لحظه لحظه متولد شویم وبه تازگی زندگی کنیم و لحظه لحظه بمیریم .با اینده وگذشته بمیریم.تا یک روز را زندگی کنیم یک روز کامل را .یک روز را تماما زندگی کنیم بدون اینکه نظر یا ایده ای درباره ی ان داشته باشیم .این کارکرد فکرماست که سعی در ایده مند کردن همه چیز دارد.در حالی که هرچه عمیقتر فکر کنیم بیشتر متوجه می شویم هیچ چیز در دنیا پیدا نمی شود که فلسفه ی محکمی پشت ان باشد.پس بهتراست زندگی را بدون فلسفه و ایده بگذرانیم.مثل بچه ها فکرمان عملمان باشد وعملمان فکرمان.

شاید بعضی ازما تجربه ی مرگ را داشته باشیم یا لااقل می توانیم داشته باشیم .اما چگونه ؟مگر نه اینکه تمام عقاید وایدئولوژی ما حاصل فکر ماست؟وباز مگرنه اینکه ان منی که خواستار تداوم وبودن ان پس از مرگ هستیم زاییده ی فکر ما ازطریق کنارهم قراردادن اجزا ووابسته های ماست؟ما دنیای خودمان هستیم ودنیایمان ماست.وقتی ما می میریم ومغزما می میردوفکرماکه زاییده ی مغز ماست می میرد،ما وخوداگاهی ماوجهان ما که ازطریق کنارهم قراردادن های فکرما شکل گرفته نیز می میرد.از سوی دیگروقتی ما یکی از عقاید خود را کنار می گذاریم درواقع بخشی از خودرا کشته ایم یابه معنایی با بخشی از عقاید خودمرده ایم.شاید مردن هم چنین باشد.مگرنه اینکه عقاید ما از فکر ماسرچشمه می گیردوخوداگاهی ماواصلا وجودما از فکرمان؟پس وقتی فکرما به عنوان یک فرایند مادی می میردتمام خوداگاهی ما همچون ان عقیده ی ما می میرد.پس باکنارگذاشتن یک عقیده بدون داشتن هیچ حسی درمورد ان ودرواقع مردن با بخشی ازوجود خودمان،شاید بتوانیم به تجربه ای از مرگ برسیم.برای مردن قبل از مرگ فیزیکی وبرای خلاصی از ترس ازمرگ باید بمیریم ازانچه در پی تداوم ان هستیم.وان نیست جزدانستگی .باید با دانستگی بمیریم تا ازندانستگی(مرگ)نترسیم.مردن ازدانستگی مثل مردن با داشته هایمان،با ارزوهایمان با دانشمان با کتاب هایی که خوانده ایم یا کتاب هایی که می خواهیم بخوانیم ،با اطرافیانمان وبا عقایدمان.

مردن با وابستگی با همه ی اینها .پایان دادن بلافاصله به تمامی اتکاها ووابستگی ها یعنی مرگ.برای مردن باید خالی بشویم از جدل ،جدل برای بودن وداشتن وبه دست اوردن وشدن،واراده ،اراده برای تصمیم گرفتن وفکر کردن و اصرار کردن.این جدل است که اندوه را بوجود می اورد.جدل می کنیم تا داشته باشیم وباشیم وچون بامتناقض ان روبه رو می شویم دچار اندوه می شویم .دچار اندوه می شویم چون دلمان برای خودمان می سوزد. اصلا اساس اندوه این است که دلمان برای خودمان می سوزد .چون چیزی را حق خودمان می دانیم وبرای داشتن ان جدل می کنیم .وقتی به ان نمی رسیم احساس محرومیت می کنیم واندوهگین می شویم .وما ازاندوه گریزانیم همچنان که از مرگ که محرومیت از بودن است.

تا زندگی نکنیم مرگ را نمی شناسیم واز ان گریزانیم وتا ازمرگ بگریزیم واز ان بترسیم نمی توانیم زندگی کنیم. باید به زندگی اجازه بدهیم همانطور که باید جریان پیدا کند تایاد بگیریم چطور به مرگ اجازه دهیم همانطور که هست باشد.باید خالی شویم از فکرواندیشه وجدل تا ذهنمان فرصت ساده شدن پیدا کند.وبتوانیم با سادگی با مرگ روبرو شویم.فکر کردن زندگی را پیچیده می کند وغیرقابل لمس .وتا زندگی را لمس نکنیم وبودن را حس از مرگ هراسان خواهیم بودو از نبودن گریزان .

شاید همه ی این چیزها که گفتم خیلی ساده وابتدایی به نظربرسد،اما دقیقا همین فرایند پیچیده ی تفکر است که به ما اجازه ی چنین برخورد ساده ای با جهان را نمی دهد.در پایان باید بگویم نمی دانم درباره ی ترس از مرگ نوشتم یا فکر کردن .اما انچه برایم مشخص است این است که ترس از مرگ باعث فکر کردن می شودوذات فکر کردن درباره ی مرگ باعث ترس . فکر کردن هم راهی است برای فرار مثل همه ی راههای دیگرازقبیل:مذهب وعقیده،کتاب های قطور وحرف های قشنگ وارامش بخش که همه با هم رقابت می کنندویکدیگر را رد می کنند وخود را اثبات،ولی هیچ یک ذره ای از اندوه ما نمی کاهند.چرا که جستجوی حقیقت راهی است برای فرار ازان .پس شاید برای کنار امدن با ترس واندوه راهی نباشد جز رهایی از فکر وانچه زائیده ی فکر است .

http://social-me.blogfa.com/