چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

رمال


رمال

زن دست هایش را گرفته بود جلوی صورتش تا کسی اشک هایش را نبیند, حلقه عروسی اش که از طلای سفید بود, آنقدر براق و زیبا به نظر می رسید که نشان می داد خیلی وقت از زمان عروسی اش نمی گذرد

زن دست‌هایش را گرفته بود جلوی صورتش تا کسی اشک‌هایش را نبیند، حلقه عروسی‌اش که از طلای سفید بود، آنقدر براق و زیبا به نظر می‌رسید که نشان می‌داد خیلی وقت از زمان عروسی‌اش نمی‌گذرد.

دادگاه پر بود از زن‌ و مردهایی که عصبی و بی‌حوصله به نظر می‌رسیدند، آدم‌هایی که تا چند سال پیش، زمین و زمان را به هم می‌دوختند که با هم ازدواج کنند اما حالا تلاش می‌کردند دقیقه‌ای زودتر از هم جدا شوند، چون حتی نمی‌توانستند برای ساعتی همدیگر را زیر یک سقف تحمل کنند...

یکسال و نیم پیش، شیرین و سیامک در میان هلهله، شادی دوستان و فامیل به خانه بخت رفتند، آنقدر همدیگر را دوست داشتند که بعضی‌ها با کمی حسادت اسمشان را گذاشته بودند: «شیرین و فرهاد»! شیرین دختر معقول و با شخصیتی بود، با آنکه در خانواده پدری‌اش از همه جور نعمتی برخوردار بود ولی این باعث نشده بود لوس یا تن‌پرور بار بیاید و سیامک هم، قدر این را می‌دانست و همیشه می‌گفت:

- شیرین! من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم، می‌دونی که بابام وقتی بچه بودم فوت کرد، مامانم من و فرانک رو به دندون گرفت و بزرگ کرد، وقتی یادم میاد چقدر کوچیک بودم و می‌رفتم دنبال کار، دلم می‌سوزه واسه دوران بچگی‌ام، اما خدا رو شکر می‌کنم خدا تو رو به من داد، تو پاداش همه زجرهایی هستی که توی زندگی‌ام کشیدم.

سیامک هنوز هم خیلی سخت کار می‌کرد تا بتواند به مادرش و فرانک کمک کند، به قول خودش باید خرج سه زن را می‌داد! چندان موافق نبود شیرین سرکار برود، یعنی برای یک لیسانس ادبیات، پیدا کردن کار هم سخت بود، همین که وقتی به خانه می‌آمد شیرین زندگی خوب و آرامی را برایش تهیه می‌کرد، خستگی و مشکلاتش را فراموش می‌کرد و راضی بود. شیرین اما کلافه می‌شد از تنهایی، برای همین خیلی اوقات «زیبا» دختر خاله‌اش که تازه از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می‌کرد پیشش می‌آمد یا شیرین می‌رفت پیش او، خانه مادرش هم نزدیک بود و هر لحظه که حوصله‌اش سر می‌رفت، کیف و کلاه می‌کرد و آنجا می‌رفت. یک روز که زیبا داشت پیش او درد دل می‌کرد و از شوهر سابقش می‌نالید، شیرین، گفت:

- زیبا! یادمه وقتی می‌خواستی با اردلان ازدواج کنی، می‌گفتی اخلاقش معرکه‌اس، خیلی آقاست، با شخصیته، خب چی شد که یه دفعه به قول خودت شد آقا غوله، بداخلاقه! ناقلا بگو که تو خرابش کردی!

- من؟ نه عزیزم تو خامی، هنوز چیزی از مردا نمی‌دونی، تازه چهار ماهه اومدی زیر یه سقف، فکر می‌کنی همیشه اینجور می‌مونه، تقصیر نداری، من هم اینجوری بودم، راحله و ستاره خواهراش، آتیش زدن به زندگیمون، الان می‌خندی ولی وقتی سیامک، فرانک رو بهت ترجیح داد، اونوقت می‌فهمی چی می‌گم!

این برای چندمین بار بود که زیبا از فرانک می‌گفت، رودر رویش با او گرم و گیرا بود اما تا فرصت می‌کرد می‌گفت:

- شیرین! مواظب فرانک باش، معنی نداره سیامک اینقدر از زندگی تو کسر بذاره، بریزه تو شکم اونو و مادرش، چرا دست از سر این پسر بر نمی‌دارن، زرنگ باش شیرین، نذار یه روز برسه که بین تو و فرانک، سیامک اونو ترجیح بده، چرا بهش نمی‌گی که مستقل شده، حالا همه زندگی‌اش باید تو باشی نه فرانک و مادرش!

شیرین اوایل جدی نمی‌گرفت اما زیبا هر وقت که فرصت می‌کرد این موضوع را می‌گفت و همین باعث حساسیت شیرین شده بود، حتی وقتی روز تولد شیرین، سیامک کمی دیرتر به خانه آمد و گفت که باید فرانک را می‌رسانده ترمینال که دانشگاه اصفهان برود، شیرین این کاه را به کوهی تبدیل کرد و پیش مادرش گله کرد، مادرش هم پیاز داغش را زیاد کرد و گفت:

- بچه نباش شیرین، افسار شوهرت رو خودت بگیر تو دستت، نذاز فرانک رو بیشتر از تو دوست داشته باشه، این مردا جون به جونشون کنی باز خواهرشون رو بیشتر از زنشون دوست دارن، چون می‌تونن صد تا زن دیگه بگیرن اما نمی‌تونن یه خواهر دیگه داشته باشن!

حالا این موضوع مثل خوره افتاده بود به جان شیرین، تا اسم فرانک توی خانه می‌آمد حساس می‌شد، وقتی سیامک تعریف می‌کرد که معدل ممتاز لیسانس شده و بدون کنکور توی همان دانشگاه، ارشد می‌خواند انگار شکنجه‌اش می‌دادند، روزی که با سیامک بازار رفتند تا به همین مناسبت برای فرانک کادو بخرند کارد می‌زدی خون شیرین بیرون در نمی‌آمد، حساس شده بود، حرف‌های زیبا و مادرش در وی اثر کرده بود، حس می‌کرد سیامک دیگر مثل قبل دوستش ندارد، حس می‌کرد دیگر آن گرما و گیرایی قبل را نسبت به او ندارد و در عوض فرانک برایش عزیز و عزیزتر می‌شود.

- زیبا! راست می‌گفتی، من بچگی کردم، وقتی تو گفتی باورم نمی‌شد، اما دیروز فهمیدم سیامک صدهزار تومن برده داده به مادرش که توی عید دستشون خالی نباشه، اونوقت می‌دونه من دو ماهه دلم می‌خواد یه لباس مجلسی بخرم، واسه اونا پول داره واسه من نه!

شیرین بغض کرده بود و حرف می‌زد، اما زیبا مثل دانشمندی که زلزله‌ای را پیش بینی کرده بود و کسی باور نکرده بود، گفت:

- دیدی شیرین جون! دیدی وقتی می‌گفتم قبول نمی‌کردی، می‌گفتی خب هر چی باشه خواهرشه، مادرشه کسی رو ندارن، سیامک باید دستشون رو بگیره! حالا بخور از این آشی که تو کاسته! اما نترس، زیبا که نمرده، یه کاری برایت می‌کنم که حالشو ببری، یه خانومه سراغ دارم کارش معجزه است، بهش زنگ می‌زنم یه وقت ازش می‌گیرم می‌ریم پیشش، گره تو فقط با دستای اون باز می‌شه.

- روانشناسه؟

- نه بابا! روانشناسا خودشون می‌رن پیش روان‌درمانا! این طالع بینه، هر چی دلت می‌خواد اسمش رو بذار، طلسم شکنه، اصلا بگو رماله، مهم نیست، مهم اینه که تو رو از این چاه که توش افتادی در میاره! من و مادرت هی گفتیم اما تو آخرش افتادی تو این چاه!

شیرین مقاومت کرد، همیشه به فال قهوه و رمالی و این حرفا می‌خندید، به نظرش مضحک بود، می‌گفت آدم باید خودش عقل و منطق داشته باشه وگرنه رمال اگر می‌‌تونست معجزه کنه واسه خودش می‌کرد که رمال نشه و یه کار درست و درمون پیدا کنه! اما مادرش تا این را شنید، گفت:

- چه ایرادی داره شیرین؟ عالم و آدم می‌رن پیش اینا، روز به روز بازارشون هم گرمتر می‌شه، کارت ویزیت می‌دن، نوبت قبلی می‌ذارن، حتما می‌تونن کاری کنن که اینقدر آدم میره سراغشون، ضرر که نمی‌کنی، برو امتحان کن.

شیرین مثل کبوتری بی‌پناه شده بود که زیبا و مادرش او را پناه داده بودند، سیامک خیلی سرش شلوغ بود، به قول خودش این روزها وضع بازار، کساد است و همین که آدم بتواند چک‌هایش را پاس کند، هنر کرده! برای همین صبح تا شب درگیر کار بود. بالاخره شیرین راضی شد و با زیبا پیش رمال رفتند، زنی چهل و دو، سه ساله، با چهره‌ای آرام و نگاهی نافذ، شیرین قبلا تصور می‌کرد، رمال‌ها، زن‌هایی لاغر و استخوانی هستند که گوی بلورین دارند و مثل جادوگر توی سیندرلا می‌خندند، اما این زن آرام و شمرده حرف می‌زد، به نظر تحصیلکرده می‌آمد، گفت که دوره‌های ویژه‌ای را در هند و تبت گذرانده و مدام می‌گفت تنها دلیلی که این کار را می‌کنه این است که بتواند گرهی از مشکلات مردم را باز کند. با دقت به حرف‌های شیرین گوش داد و چیزهایی را نوشت، لای کتابی را باز کرد، چند تاس را روی میز انداخت و عمیقا به فکر فرو رفت.

- کار بیش از اونی که فکر می‌کنی بیخ پیدا کرده، مثل یه طناب می‌مونه که اونقدر کشیدنش داره پاره می‌شه، فقط چند تا رشته باریک مونده، اگه زندگیت و همسرت رو دوست داری باید بجنبی، این کار هم خرج داره، چون زیبا خانوم سفارش تو را کرده، واسه تون میشه پنج میلیون!

از آنجا که بیرون آمدند شیرین کلافه و پکر بود، از یک‌طرف حرف‌های زن مثل کارد توی جگرش فرو رفته بود و از طرف دیگر نمی‌دانست از کجا این همه پول بیاورد. به خانه که رسید فکرش هزار جا رفت، تا این‌که یادش آمد یک حساب پس انداز شش میلیونی توی بانک مسکن دارد، حسابی با دو امضای او و سیامک، توی این یکسال سیامک از این حساب حرفی نزده بود، وسوسه شد و بالاخره تصمیمش را گرفت، وقتی پول را گذاشت روی میز رمال، زن از توی کشو کاغذ کوچک تا خورده‌ای را درآورد و با صدای آرامی گفت:

- این رو می‌ذاری توی لباس همسرت، سر یه ماه افاقه می‌کنه، نکرد بیا پولت رو پس بگیر.

شیرین کاغذ را که از یک بند انگشت کوچکتر بود توی دستش گرفت، بوی سدر و کافور می‌داد، تمام طول راه فکر کرد چطور این کار را بکند که سیامک متوجه نشود، به خانه که رسید رفت سراغ کمد لباس‌ها، چند کت که سیامک آنها را می‌پوشید آورد و نگاه کرد، آستر یکی از کت‌ها را که بیشتر می‌پوشید در آورد و آرام پاره کرد و کاغذ را آنجا گذاشت و دوخت، یکی دوبار تنش کرد تا ببیند مشخص است یا نه؟ از فردایش آن کت را گذاشت دم دست و به سیامک می‌گفت:

- سیا! این کت سورمه‌ای خیلی بیشتر بهت میاد، جدی تر و شیک تر می‌شی توش، من جات باشم هر روز اینو می‌پوشم!

سیامک هم مثل همه مردها از این‌که همسرشان از آنها تعریف کند، تحت تاثیر قرار می‌گرفت، تا دو ماه هر روز آن کت را می‌پوشید اما افاقه نکرد و هنوز حرف از فرانک بود، هنوز از او تعریف می‌کرد، هنوز هفته‌ای یک بار می‌رفتند خانه مادر سیامک، هنوز...

- شیرین! مشکلی پیش اومده؟ دیروز چک دادم دست مشتری واسه برداشت از حساب بانک مسکن اومده می‌گه موجودیش یه تومنه، رفتم بانک دیدم، تو برداشتی.

شیرین هول و دست‌پاچه شده بود.

- آره... ببخشید، خواستم بهت بگم یادم رفت، مامانم یه مشکل داشت واسه اون برداشتم، گفت: سر سال برمی‌گردونه!

سیامک عادت نداشت پی چیزی را بگیرد از طرفی اعتماد کامل به شیرین داشت اما رفتارهای او به نظرش در این مدت کمی عجیب می‌آمد. شیرین دوباره رفت پیش زن رمال. او گفت:

- مهر خواهر و مادرش زیر پوستش رفته، توی خونش رفته، باید یه معجون بگم از هند برام بیارن، متاسفم شیرین خانم اما تو طالع‌ات جدایی می‌بینم، شوهرت یه طرف ایستاده، تو هم یه طرف، اون پشتش رو کرده به تو!

زن حرف که می‌زد قلب شیرین تکه تکه می‌شد. با دستپاچگی گفت:

- خانم تو رو خدا یه کاری برام بکنین، من سیامک رو دوست دارم، عاشق زندگیم هستم!

- گفتم که، معجونی هست باید از هند بگیری، من می‌تونم برات جورش کنم، فقط هزینه بره، پنج تومن باید بدی.

شیرین درمانده بود، دیگر آن دختر مصمم قبل نبود، تا رسید خانه، طلاهایش را برد فروخت، یک میلیون هم از مادرش قرض گرفت و تحویل زن رمال داد، یک هفته بعد توی یک شیشه خیلی کوچک، معجون قرمزی که رنگش به سیاهی می‌زد از دست زن رمال گرفت.

- این هندیه، با مزاج ما ایرانیا جور در نمی‌یاد، هر بار یه خوردش رو بریز تو غذاش، زیاد نریزی‌ها، اوایل ممکنه حالش به هم بخوره ولی نگران نباش، عادت می‌کنه، فقط یادت باشه خودت ازش نخوری، تو شام بریزی، باید خوب بره به خورد غذا!

سیامک خورشت بادمجان دوست داشت، شیرین خورشت را بار گذاشت و با اندازه قاشق مرباخوری از معجون که بوی عجیبی می‌داد به آن اضافه کرد، می‌دانست که سیامک دیر می‌آید برای همین خودش غذای دیگری خورد و منتظر سیامک ماند، آخر شب، سیامک خسته و گرسنه از راه رسید و کلی از بابت خورشت بادمجان خوشحال شد و با اشتها غذا را خورد، نصفه شب حالش بد شد، تهوع داشت، بالا آورد و شیرین با عجله برایش کمی آبلیمو آورد، قیافه سیامک زیر نور کمرنگ اتاق خواب به هم ریخته بود. گفت:

- عصر با همکارانم رفتیم ساندویچ خوردیم فکر کنم از اونه!

تا چند شب این اتفاق افتاد، هر بار حال سیامک بد می‌شد، اما روحش هم خبر نداشت که این از معجون شیرین است، شیرین ترسیده بود و خودش را سرزنش می‌کرد اما تا اسم فرانک می‌آمد دوباره می‌رفت سراغ معجون و غذا و... هر بار که حال سیامک بد می‌شد شیرین یک بهانه می‌آورد: فکر می‌کنم خیلی کار کردی. فکر می‌کنم آب آلوده است... دیدی امروز هوا چقدر آلوده بود... شب سیزدهم سیامک اورژانسی شد، شیرین مثل بید می‌لرزید، توی بیمارستان بستری‌اش کردند، علائم مسمومیت شدید داشت. روز بعد نمونه آزمایش‌ها رسید.

- ببخشید آقای رافعی! شما اسب دارید یا توی دامداری کار می‌کنید؟

- من؟! نه! واسه چی؟

- آخه تو رودتون زخم‌های عمیقی هست، که اینا از یه سری انگل‌های موجود توی پهن اسب سرچشمه می‌گیره!!

سیامک داشت شاخ در می‌آورد، شیرین لام تا کام حرف نمی‌زد، هفته بعد سیامک مرخص شد، اما بو برده بود، از غیب شدن پول توی حسابش، از نبودن طلاها که شیرین می‌گفت همه را با هم گم کرده، از مسمویت‌های شبانه، از رفت و آمد هر روزه زیبا... شیرین حسابی ترسیده بود، سیامک بو برده بود و غیرمستقیم از همکارش می‌گفت که زنش دنبال رمالی افتاده و هر روز خرج می‌تراشد و... گوشه و کنایه می‌زد اما وانمود می‌کرد بو نبرده است. شیرین اما دست بردار نبود، مثل آدمی که توی تله بیفتد انگار هیچ راهی برای برگشت نداشت، مدام زیبا و مادرش او را شارژ می‌کردند و هر روز پیش یک نفر بود که مهر می‌برید، طلسم می‌شکست، فال قهوه می‌گرفت، حالا دیگر سیامک مطمئن شده بود، از بوهای بدی‌که توی خانه می‌پیچید، از تکه کاغذهایی با خط‌های کج و معوج که بعضی اوقات لای کتاب‌هایش یا توی کشوی میزش پیدا می‌کرد، از گره‌ها و وسایل تزئینی خیلی کوچک و عجیبی که توی خانه می‌دید. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود، دعواها شروع شد و قصه لو رفت اما شیرین سفت و سخت از موضع‌اش دفاع می‌کرد.

- شیرین!! تو داشتی منو می‌کشتی، می‌دونی اون زخما هنوز مونده تو بدن من؟ آخه این دیوونگی‌ها چیه؟ می‌دونی من پولام رو با چه دردسری در می‌یارم، هر روز دعوا و گرو کشی و زورگیر و چک و هزار و یه بدبختی دارم، اصلا می‌فهمی ۱۰ میلیون رو چه طور درمی‌آرن؟ اونوقت رفتی دستی دستی اینا رو دادی به اون زنه....

درست یک سال و نیم از روز عروسی شان می‌گذشت که در میان هلهله و شادی دوستان و فامیل به خانه بخت رفتند، آنقدر همدیگر را دوست داشتند که بعضی‌ها با کمی حسادت اسمشان را گذاشته بودند: «شیرین و فرهاد»! حالا نه شیرینی در میان بود و نه سیامکی، دو غریبه که از هم دور شده بودند، آنقدر دور که برای طلاق گرفتن تلاش می‌کردند، سیامک می‌گفت والا می‌ترسم از این زن! فردا یه زهر هندی می‌ده به خوردم... راهروهای دادگاه شلوغ بود، سیامک دیگر دلش نمی‌خواست حتی برای دقیقه‌ای شیرین را ببیند، دختری که یک روز همه زندگی‌اش بود، با هزار قرض و وام توانسته بود با او ازدواج کند، حالا مثل یک غریبه سرش را گرفته بود توی دست‌هایش و گریه می‌کرد.