جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پیرمرد سبز داستان


پیرمرد سبز داستان

در چند روزی که چند تعطیلی پشت سر هم بود، به منزل جدید اسباب کشی کرده بودند. احسان باید از فردا از مسیر جدیدی به دبیرستان می رفت. اما خوشحال بود که دوست قدیمیش، هم محلی جدیدش بود …

در چند روزی که چند تعطیلی پشت سر هم بود، به منزل جدید اسباب کشی کرده بودند. احسان باید از فردا از مسیر جدیدی به دبیرستان می رفت. اما خوشحال بود که دوست قدیمیش، هم محلی جدیدش بود و مجبور نبود راه خانه تا دبیرستان را تنها برود.

فردا صبح که از خواب بیدار شد، صبحانه اش را خورد و آماده شد و از خانه خارج شد. کمی در کوچه معطل شد تا دوستش امیر بیاید. امیر تا درب منزل را باز کرد و دوستش را منتظر و حاضر دید، گفت: سلام، فکر نمی کردم اینقدر زود بیدار بشی. «عمدا زود بیرون اومدم تا بیدارت کنم و به موقع به آموزشگاه برسیم. فکر کردم بابت اسباب کشی و کارهای خونه ی نو خسته باشی و خواب بمونی. به همین خاطر چند دقیقه ای زودتر از همیشه حاضر شدم تا حداقل فرصت دست و رو شستن را داشته باشی.»

حسان هم سلام داد و گفت: من هم چون طول راه رو

نمی دونستم، فکر کردم زودتر بیام تا مجبور نشیم با ماشین بریم.

چون فرصت کافی داشتند، هر دو تصمیم گرفتند تا پیاده به دبیرستان بروند. مدتی که راه رفتند، احسان با تیز بینی گفت: اونطرف خیابون رو نگاه کن.

پیر مرده داره به درخت خشک شده آب میده! اون درخت که حتی شاخ و برگ هم نداره.

امیر گفت: آره. مدتی هست که داره این کار رو می کنه. شاید امیدی به سبز شدن دوباره اش داشته باشه.

البته نباید زود قضاوت کرد.شاید چیزی پای درخت کاشته و علت آب دادن به اون باغچه هم همین باشه.

امیر مکثی کرد و گفت: فکر نکنم. من مدت زیادی است که

می بینم پیر مرد صبح به صبح وقتی که کرکره مغازه اش رو بالا میده، به اون درخت هم آب میده. اگر چیزی هم کاشته بود باید توی این مدت حتما سبز می شد.

احسان با لحنی مردد رو به امیر کرد و گفت: نظرت چیه از اونطرف خیابون بریم تا ببینیم قضیه از چه قراره؟

امیر سری تکان داد و هر دو به آنطرف خیابان رفتند. خیابان هنوز خلوت بود. تنها چند تاکسی و اتوبوس واحد و چند نفر که بیشترشان دانش آموز بودند، در خیابان رفت و آمد می کردند.

چند ده متری با پیر مرد فاصله داشتند. پیر مرد بطری نیمه پر آب را جلو صورتش گرفته بود و به آن نگاه می کرد. امیر و احسان به پیر مرد رسیدند و به او سلام کردند. پیر مرد در حالی که صورتش را

می چرخاند تا منبع نا آشنا صدا را ببیند، بطری نیمه پر آب را به آرامی پایین آورد. دستی به جلیقه مشکی اش کشید و لبخندی زد و گفت: سلام به پسرهای گلم. خوب هستید بچه ها. صبحتون به خیر.

امیر گفت: صبح قشنگ شما هم به خیر!

پیر مرد دوباره لبخندی زد و گفت: داشتید به مدرسه می رفتید بچه ها؟

احسان گفت: بله آقا. ما تازه به این محل اومدیم و قسمت این بود که با این دوستمون پیاده بیاییم و سعادتی بود که به شما هم عرض ادبی داشته باشیم.

که امیر تازه حرف احسان تمام شده بود گفت: البته چند سالی از وقت مدرسه رفتنمون گذشته آقا.پیر مرد نگاهی به بچه ها کرد. لحظه ای سکوت کرد و گفت: عاقبت به خیر باشید جوونا.

ان شاءالله همیشه سبز باشید.

امیر نگاهی به باغچه کوچک که به خاطر آن راهشان را کج کرده بودند، کرد و با طعنه گفت: مثل این درخت!؟

احسان سریع با آرنج به پهلو امیر زد و اخمهایش را در هم فرو برد تا بیشتر ادامه ندهد. پیر مرد کمی چرخید تا کاملا رو به سمت درخت خشک شده شد. بطری نیمه پر آب را از دست راستش به دست چپش داد و با دست راست پوست درخت را لمس کرد.کمی دستش را به بالا و پائین کشید. آرام گفت: راستش، تقریبا این

درخت رو فراموش کرده بودم. شما هم ان شاءالله مثل جنگل سبز باشید نه مثل این درخت خشک شده.

امیر نگاهی دوباره به خاک خیس باغچه کرد و گفت:

می بخشید آقا؛ من مدتهاست که از این مسیر رفت و آمد می کنم و همیشه شما را می بینم که صبح ها به این باغچه آب می دید. به نظر هم نمی رسه که چیزی کاشته باشید؛ چون اگر اینطور بود باید تا حالا چیزی سبز می شد. دلیل خاصی داره که به درخت خشک شده آب می دید؟

پیر مرد نگاهی دوباره به امیر و بعد به درخت کرد و گفت: من عاشق گل و گیاه هستم. همیشه هم خودم به گل و گیاه خونه می رسم. به این درخت هم همینطور. اما سرمای پارسال خشکش کرد. از وقتی که این درخت خشک شد، تصمیم گرفتم تا پای درخت توی این باغچه کوچیک ، یک خورده گیاه بکارم. گلی، ریحونی، سبزی یا یک چیز که سبز باشه و آدم با دیدنش، روحیه اش باز شود. اما توی این مدت هر چه می کاشتم به ثمر نمی رسید. یک روز که یکی از فامیلهامون از روستا اومده بود، آوردمش تا باغچه رو ببینه. گفت که به خاطر آب زیاده. بذر

می گنده. راست می گفت. صبح به صبح که خودم آبش می دادم. جواد - شاگردم رو می گم - هم وقت و بی وقت یا ته مونده چایی و تفاله چایی پای درخت می ریخت یا چیزهای دیگه. اما تازگی گفتم که از این به بعد فقط خودم به باغچه آب میدم. کمی به باغچه رسیدم. چند وقت پیش هم یک کم لوبیا کاشتم تا سریع رشد کنند و شاخ و برگ سبز بدند. منم فکر می کردم که دیگه رنگ سبزی از این باغچه بیرون نمی یاد. اما دیروز که کمی خاک رو کنار زدم، دیدم بیشتر لوبیاها ریشه دادند و آماده رشد شدند.

امیر از پیر مرد عذر خواهی کرد و به همراه احسان با او خداحافظی کردند و به راهشان ادامه دادند.

نویسنده جلال فیروزی شهرستان ساوه