شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

مهربانترین لبخند


مهربانترین لبخند

از خواب بیدار شد، چشمانش را مالید، نگاه کرد دید مادرش کنار اتاق نشسته و دارد جوراب پدرش را وصله می زند. چشمان مادرش سرخ شده بود، بیچاره کم
می خوابید و بیشتر مشغول کارهای خانه …

از خواب بیدار شد، چشمانش را مالید، نگاه کرد دید مادرش کنار اتاق نشسته و دارد جوراب پدرش را وصله می زند. چشمان مادرش سرخ شده بود، بیچاره کم

می خوابید و بیشتر مشغول کارهای خانه بود. دلش سوخت، با خودش فکر کرد او هم از فردا کمتر می خوابد وبه مادرش کمک می کند. توی این فکر بود که مادرش گفت:پسرم، این بقچه نهار پدرته، بلند شو براش ببر، از صبح هیچ چی نخورده...

پسرک بی درنگ گفت: چشم. بلند شد و کفش های سوراخش را پوشید و راه افتاد. توی راه به این فکر می کرد که کاش یک جفت کتانی نو داشت که وقتی می دوید سنگ و خاک توی پاش نمی رفت. بعد فکر کرد اگر امسال محصول خوب باشه، از پدرش می خواد که یه جفت کفش نو براش بخره...

به مزرعه رسید دید پدرش روی تخته سنگی نشسته، تعجب کرد، پدر همیشه تا غروب کار می کرد، کمتر او را نشسته دیده بود. جلو رفت سلام کرد، دید پدرش داره خاری که توی دستش رفته رو در میاره. پدرش گفت: سلام، اومدی، خسته نباشی بابا، بیا ببین می تونی این خارو از تو دستم در بیاری؟ من چشمم درست نمی بینه...

دلش سوخت، رفت و دستای پینه بسته پدرش رو توی دستش گرفت، خار رو آروم درآورد و به پدرش گفت: من باید برم، درس دارم، ناهارتون رو بخورید، سرد نشه.از پدرش خداحافظی کرد و راه افتاد...

در راه برگشت به این فکر می کرد اگر بتونه در روز

۲ ساعت به پدرش کمک کنه، خیلی خوبه، توی این فکر بود که رسید در خونه دوستش صادق، دید دوستش گوشه ای نشسته و ناراحته. رفت جلو سلام کرد، پرسید:چی شده؟ دوستش گفت: حال پدرش خیلی بده، باید قلبش رو عمل کنه ولی پول کافی ندارن، پولی هم که توی بانک

پس انداز کردن کافی نیست...

خیلی ناراحت شد، سعی کرد به دوستش دلداری بده، گفت: خدا بزرگه، ناراحت نباش و خداحافظی کرد و راه افتاد...

توی راه به این فکر می کرد که کاش پول زیادی داشت، اونوقت پدر دوستش رو می برد تو بهترین بیمارستان عمل کنه.خسته و ناراحت رسید خونه، کفشش رو درآورد و گوشه ای گذاشت، رفت تو وبه مادرش سلام کرد، بعد کیف و کتابش رو برداشت وگوشه ای نشست، خیلی ناراحت بود.کتابش را باز کرد و ورقی زد، ولی نمی توانست بخواند، همه حواسش پیش مادرش بود، پدرش و دوستش،

غصه اش گرفته بود، توی دلش گفت: خدایا من با این کفش پاره کنار میام، به مادر و پدرم هم کمک می کنم، ولی خدا اگه می شه به پدر دوستم کمک کن، آخه اون حالش خیلی بده...

توی این فکرا بود که برادرش از شهر رسید، سلام کرد، بهش گفت: کتابی رو که گفته بودی پیدا کردم و خریدم، بیا داداش بگیرش...

کمی خوشحال شد، یاد حرف معلمشان افتاد که مدام می گفت: اگر می خواید به

هم نوع تون کمک کنید، باید درس بخونید، دکتر بشید، مهندس، یا هر کاره دیگه، اون وقت می تونید کارهای بزرگتری برای مردم انجام بدین...

برادرش ادامه داد: راستی چند تا خبر نگار از شهر اومدن خونه همسایه، می گن آقا رسول پدر صادق برنده جایزه بانک شده. اون هم یه خوردشو برداشته برای عمل قلبش، بقیشم بخشیده به موسسه خیریه، حالا خبر نگارا اومدن با این آدم خیّر مصاحبه کنن...

بیا بریم پشت پنجره ببینیم چی کار می کنن...

با هم اومدن پشت پنجره.

عکاس شبکه خبری داشت نگاشون می کرد.

سلام کردند، جواب داد و گفت:بچه ها می شه یه عکس ازتون بگیرم؟

بچه ها با خوشحالی گفتند: بله.

پسرک باورش نمی شد، از اینکه پدر دوستش می تونست عمل کنه و دوباره خوب بشه خیلی خوشحال بود، توی دلش خدا رو شکر کرد،بعد دستشو انداخت گردن داداشش، اونو بوسید و گفت: ما آماده ایم...

صدا آمد:

چیک...

و تاریخ چشمان پاک دو پسر معصوم را در خود ثبت کرد...

احمد طحانی

یزد

دانشجوی دانش آموز