دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا

سولژنیتسین, یکی از استخوانداران


سولژنیتسین, یکی از استخوانداران

الکساندر سولژنیتسین نویسنده سرشناس و ناراضی معروف روس, مشهورترین افشاگر جنایات های دوران استالین, دیروز در سکوت و در مسکو درگذشت, در حالی که جهان بیشتر سوگوار او شد تا مردمی که برای او برای آزادی شان آن همه سختی کشید و خطر کرد

الکساندر سولژنیتسین نویسنده سرشناس و ناراضی معروف روس، مشهورترین افشاگر جنایات‌های دوران استالین، دیروز در سکوت و در مسکو درگذشت، در حالی که جهان بیشتر سوگوار او شد تا مردمی که برای او برای آزادی‌شان آن همه سختی کشید و خطر کرد. عرق ریخت و نوشت. سولژنیتسین از اواخر دهه ۶۰، دهه آرمان‌خواهی در جهان، بلند‌آوازه شد و شد لوگو (نشانه) ناراضیان در همه جهان. از آن پس، نام هر ناراضی را که خواستند بزرگ بدارند، به او گفتند سولژنیتسین دیگر. این نام را در سال‌های اخیر رسانه‌های غرب به کسانی بخشیده‌اند، غافل از اینکه سولژنیتسین با گولاگ بود و چنین جایگاهی یافت. بی‌مایه فطیرست این نان که خیلی‌ها به هوایش به تنور افتاده‌اند. هم از این رو کس از مشابهات وی، سولژنیتسین نشد. و حتی خودش، در بیست سالی که در تبعید و در آزادی گذراند، چیزی بر نامی که داشت نیفزود.

۱۵ سال بعد از او، هموطنش گورباچف هم نامی جهانی یافت، بزرگ‌تر از سولژنیتسین، نوبل گرفت و مرد قرن شد. اما سرنوشتی که شوروی بعد از اوج‌گیری نارضایتی‌ها یافت، چنان بود که سولژنیتسین و گورباچف هیچ‌کدام در دل روس‌ها چنان نماندند که در خاطر جهان. گرچه ارزش آرمانی که در سرشان بود نفی شدنی نیست.

زندگی سولژنیتسین برای نسل امروز، فقط داستانی است که به خواندنش می‌ارزد، برای دیروزیان حکایتی تراژیک است. تناقض تلخ زندگی. او جوان بود که قصه‌های کوتاهی نوشت و در آن بعض اشارت‌ها کرد. افسر پرافتخار توپخانه بود، در همان جنگی که استالین را قهرمان بزرگ و پیروز کرد، اما در نامه‌ای به ژنرالیسم به تندی از وی و دستگاه رهبری‌اش انتقاد کرد و از همان موقع نامه سیاه شد. اما دست برنداشت بعد از آن به زبان روایت و قصه نوشت. دنیایی ساخت با شخصیت‌هایی که از آدم‌های واقعی به فاجعه نزدیک‌تر بودند. چند رمانش که منتشر شد دستگاه حکومتی تابش نیاورد، تبعیدش کرد. اگر چنین نمی‌شد کسی که امروز در مرثیه‌ها «داستایفسکی دیگر» خوانده می‌شود، یکی از هزاران می‌شد. اما دستگاه استالین تصمیم گرفت در رحمت خود بر وی بگشاید و گولاگ را نشانش داد که هشت سال در آنجا زندان بود. پس دیگر هیچ عاملی نمی‌توانست مانع از آن شود که وی نامی بزرگ در جهان بنهد. مجمع الجزایر گولاگ رمان بزرگی که به وی شهرت جهانی بخشید حاصل همین تجربه بود. چه رسد که بعد از زندان سرد به تبعید گرم فرستاده شد. «قزاقستان به راستی الکساندر را پخت». این جمله‌ای است که او خود به کار برد.

در قزاقستان که ذهن هم می‌پخت از گرما. طاقت‌کش بود و عشق‌کش و ذوق‌شکن، الکساندر به سرطان معده مبتلا شد و در آن جهنم فقر برای یک اسکلت سرطان دردمند چه باقی می‌ماند جز آنکه شخصیت‌های خود بسازد، شخصیت‌هایی چنان مهربان و چنان با گذشت که تنها در قصه جا می‌گیرد. خشونتی چنان تلخ و ناعادلانه که روح را زخم می‌زند. این بخش از زندگی‌اش که ۱۵ سال طول کشید از رنج و تجربه کم از دوران گولاگ نداشت.

در ۱۹۶۲ رمان اثربخش و خواندنی «یک روز زندگی ایوان دنیسوویچ» را نوشت و نشان داد شایسته شأنی است که ادبیات جهان به او داده، گام به گام داشت به پدر داستان‌نویسی روس نزدیک می‌شد. این بار دستگاه رهبری شوروی مانع از انتشار همه کتاب‌های وی شد. اما جهانش دید و جایزه نوبل ۱۹۷۰ نصیبش شد. کمونیست‌های دو آتشه گفتند پاداشش را از امپریالیسم گرفت و کرملین بعد کشمکشی، بیرونش فرستاد و در را پشت سر او بست. سوئیس دومین تبعیدگاه سولژنیتسین شد.

در کوهستان‌های سوئیس، جایی که ثروتمندان جهان برای تفرج می‌آیند، در شاله‌ای نه چندان کوچک کنار شومینه‌ای گرم، وقتی به برف دامنه آلپ خیره می‌شد انگار در نظرگاهش زندگی مانند یک فیلم سینمایی در گذر بود. در آن حالت به جای نوشتن قصه‌ای دیگر، تاریخ روسیه را نوشت که شاهکار دوم اوست. اما سرزمین موعودش از راهی که او کوبید به سعادتی که او در نظر داشت نرسید. زنده بود و دید که میخائیل گورباچف برآمده، گمان نداشت که از «کاگ‌ب» مخوف کسی برآید که آزادی ارمغان آورد. هم از این رو سکوت کرد. همه هجوم بردند که سخن بگوید اما سکوت کرد. بعد‌ها معلوم شد که شرایط از تحلیل او خارج شده بود.

تا سرانجام در ۱۹۹۴ وقتی که بوریس یلتسین به تخت رسیده، شوروی فروریخته و فدراسیون روسیه شده بود، سولژنیتسین به آرزو رسید و به مسکو برگشت بعد ۲۰ سال. نوشتند ۲۰ سال در قزاقستان تبعید بود که به جهنم شباهت می‌برد و ۲۰ سال در سوئیس. اما برگشت و روسیه‌ای دید که نتوانست بماند. وطنش چنان نبود که می‌خواست.

در گردونه حوادث نه سولژنیتسین که گورباچف هم – که بار‌ها بیش از سولژنیتسین قدر دید از جهان – نماندند. مردم روسیه همان‌هایی که به گورباچف که آزادیشان را آورد پشت کردند در انتخابات آخر قرن بیستم، سولژنیتسین را هم از یاد بردند. این بار وقتی به مسکو برگشت و آنجا ماند دیگر جز برای اندکی از روس‌ها، در نظری عزیز نبود. تا سال پیش که ولادیمیر پوتین در آخرین سال ریاست جمهوری اش در مراسمی از وی تجلیل کرد. پیش از آن خواسته بود اتاق بریا (رئیس افسانه دستگاه اطلاعاتی مخوف استالین) را ببیند و دیده بود.

این بار وقتی وارد کاخ کرملین شد که همه به احترامش ایستاده بودند. پیدا بود پیرمرد این را بیش از همه تجلیل‌های جهانی طلب می‌کرد. مراسمی باشکوه بود و بزرگ‌ترین مدال دولت روسیه را برای خلق آثار انسان‌دوستانه‌اش به او دادند. و این را کسی از او نمی‌توانست گرفت، «خلق آثاری انسان‌دوستانه». اگر هم روزی روزگاری می‌خواست ناراضی و مبارزش بخوانند، روزگار نشانش داده بود که در این مقام فضیلتی ماندنی نیست چرا که روزگار می‌چرخد، چراکه در ذات سیاست ماندگاری نیست. چنان که در ذات حکومت. اما ادبیات در ذات خود ماندگاری دارد. سولژنیتسین پیش از اینها در صف ماندگاران جهان جا گرفته بود. همه آنها که به او شباهت داده شدند، سولژنیتسین نشدند چون مجمع الجزایر گولاگ ننوشته بودند و ننوشتند.

چنان که گورباچف در سیاست به جایی رسید که بالاتر از آن متصور نبود و امروز در آگهی لوئی ویتان با کیف‌های مجللش، نشسته در یک رولزرویس، دیده می‌شود. و این جهان، چرخ گوشت را ماند، تنها استخوانداران در آن له نمی‌شوند.

مسعود بهنود