سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

استعاره های سیال در غزل بیدل


استعاره های سیال در غزل بیدل

در سبک عراقی واژه هایی به خصوص و تصاویر و تشبیهات و استعاره هایی جا افتاده, سنگ بناهای شعرند و در معماری سنتی شعر عراقی از همان ها استفاده می شود این سنگ بناها در طول سالیان چنان صیقل خورده که بهره گیری از آن ها کلام هر شاعری را یک دست می کند و از طرفی از آن تصاویر محدود و مشخص, استعاره هایی به وجود آمده که کارکردی مشخص دارند

در سبک عراقی واژه‌هایی به‌خصوص و تصاویر و تشبیهات و استعاره‌هایی جا‌افتاده، سنگ بناهای شعرند و در معماری سنتی شعر عراقی از همان‌ها استفاده می‌شود. این سنگ بناها در طول سالیان چنان صیقل خورده که بهره‌گیری از آن‌ها کلام هر شاعری را یک‌دست می‌کند و از طرفی از آن تصاویر محدود و مشخص، استعاره‌هایی به وجود آمده که کارکردی مشخص دارند. به عنوان مثال در سبک عراقی برای پدیده‌هایی همچون اشک، چشم و گل استعاره‌هایی انگشت‌شمار وجود دارد. اما در سبک هندی، که انقلابی در صورِ خیال و ترکیب‌های شعری است‌، واژه‌‌های شعری و استعاره‌ها چنان‌که در سبک عراقی دیده می‌شود، مشخص و خاص نیستند. تقریباً هر واژه‌ای می‌تواند برای انتقال معنی و احساس در شعر آورده شود و به همین ترتیب هر تشبیه و استعاره‌ای مُجاز است به انقلاب شعر کمک کند. در شعر بیدل که اوج تصویر‌پردازی و تخیل سبک هندی است، تصاویر نامحدودند. اما با توجه به نگاهِ استعاری بیدل که هر چیزی را به شکل ذهنیت خود در‌می‌آورد، تصاویر و استعاره‌های مختلف روی در جهتی خاص می‌‌گذارند. در واقع نگاه بیدل، اشیا و مفاهیم را به همسویی و همسانی فرامی‌‌خواند. می‌توان چند نمونة اصلی از این هم‌سویی و همسانی‌ها را در گزاره‌های زیر بیان کرد:

گزارة الف) جهان و پدیده‌هایش همگی شکوفا می‌شوند و گل می‌کنند.

گزارة ب) جهان و پدیده‌هایش همگی در حرکت خود به عجز و یأس و در نتیجه به حیرت و بی‌کاری می‌رسند.

گزارة ج) جهان و پدیده‌هایش همگی برای رهایی (رسیدن به آرامش) وحشت‌زده می‌رمند.

گزارة الف «تولد»، گزارة ب «زندگی» و گزارة ج «مرگِ» اشیا را مورد نظر دارد. حال گزاره‌های بالا را کمی گسترش می‌دهیم:

گزارة الف(تولد): تولد با نام‌ها و ترکیباتی همچون شکوفا شدن، چمن‌آرایی، گل کردن، دمیدن، رنگ، شوخی (پیدایی)، نمود، جلوه کردن، لباس پوشیدن و... همراه با تصاویر گوناگون در شعر بیدل خودنمایی می‌کند. در کنار تصاویر گوناگون تولد (دمیدن و ...) همواره «عرق و عرق کردن» دیده می‌شود که بیانگر خجالت و شرمساری حاصل از دمیدن است. زیرا در جایی که «او» هست، نمود ذرّه‌ها مایة خجالت آن‌هاست. پس همة اشیا در نمود خویش غرق عرق‌اند:

عرق گل کرده‌ام از شرم هستی

مرا از چشم شبنم آفریدند

(۱/۸۲۹/۲۲)۱

آب باید شدن از خجلت اظهار آخر

عرقی هست گره در نظر ژالة ما

(۱/۴۰۲/۸)

به این دو روزه نمودی که در جهان داریم

نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است

(۱/۶۳۶/۱۵)

صورت دل بسته‌ایم از شرم باید آب شد

هیچ تدبیری حریف انفعال ژاله نیست

(۱/۶۴۹/۱۵)

کمال از خجلت عرض تعیّن آب می‌گردد

خوشا گنجی که در ویرانه دارد خاک‌بازی‌ها

(۱/۳۷۷/۶)

هر سو چمن‌آراییِ نازی‌ست در این باغ

آیینه به این رنگ گل‌افشان که شکسته است؟

(۱/۶۳۲/۱۸)

داغم از اوج و حضیض دستگاه انفعال

بر فلک هم یک عرق‌وار اخترم گل کرد و ریخت

(۱/۶۴۱/۸)

پُر‌ناکس از این مزرعة یاس دمیدیم

(۱/۳۸۵/۶)

پُر‌منفعل دمید حبابم در این محیط

جیبم سری نداشت که باید برون کشید

(۱/۷۹۶/۸)

در این گلشن نقابی نیست غیر از شرمِ پیدایی

به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را

(۱/۴۰۱/۵)

آیینه به بر غافل از آن جلوه دمیدیم

(۱/۴۸۲/۸)

ندمید یک گل از این چمن که ندید عبرتِ دل‌شکن

(۱/۷۷۱/۳)

توأمِ گل دمیده‌ایم، دامن صبح چیده‌ایم

در چمنی که رنگ ماست بوی وفا که می‌برد؟

(۱/۷۸۶/۲۱)

دمیده است چو نرگس در این تماشاگاه

هزار چشم و یکی را نصیب دیدن نیست

(۱/۷۲۷/۴)

زین قلمرو چون سَحَر پیش از دمیدن رفته‌ایم

(۱/ ۵۶۱/۷)

گزارة «ب»(زندگی): زندگی با نام‌ها و ترکیباتی همچون آبلة پا (نماد سعی بسیار و نرسیدن)، ندامت، بی‌کاری، از پا نشستن، نقش پا (نمادِ عجز)، موجِ گوهر (نماد سکون و عجز)، برق و شرار (نمادِ کم‌فرصتیِ عمر)، واماندن، آینگی و آیینه‌گری (نماد حیرت)، نظّاره (نماد‌ِ انتظار و حیرانی) و‌... با تصاویر متنوع در شعر بیدل نمود می‌یابد. موضوع اصلی در این مورد عجز، یأس، حیرانی و بی‌کاری است. زیرا هدف همة اشیا از زندگی رسیدن به «او» است و او مطلب نایاب، عنقای بی‌نشان، بی‌رنگِ مطلق و‌... است. در این راه، طلب و سعی نارساست و رسیدن محال است و از طرفی فرصتی برای ماندن، یا دگرگونی و شدن نیست، عمر شرری است که پیش از نمایان شدن پایان می‌پذیرد. فرصت یا زمان عمر، کاغذ آتش زده است. در نتیجه همه دچار عجز و یأس و حیرت و بی‌کاری می‌شوند و در عمر کوتاه خود به انتظار مرگ می‌مانند:

بساط حیرتِ آیینه دارم

جبینِ عجز، فرشِ خانة ماست

(۱/۶۴۷/۲۲)

مانند نقشِ پا به گِلِ عجز خفته‌ایم

بر ما هزار آبله، باران شکست و ریخت

(۱/۶۵۰/۱۰)

عجز هم بی‌طلبی نیست که چون ریگ روان صد جرس در گره آبلة پای من است

(۱/۶۵۵/۱۳)

عالمی شد بیدل! از سرگشتگی پامال یأس تخم ما هم در خَم این آسیا افتاده است

(۱/۶۵۶/۷)

بیدل! من و بی‌کاری و معشوق‌تراشی جز شوقِ برهمن صنمی نیست در اینجا

(۱/۴۰۸/۱۰)

هر‌کس از قافلة موج گهر آگه نیست روش آبله پایان خیالت دگر است

(۱/۶۳۸/۱۱)

دارد غبار قافلة ناامیدی‌ام از پا نشستی که ز عالم توان گذشت

(۱/۶۳۹/۱۱)

بیرون نتاخته‌ست از این عرصه هیچ‌کس واماندنی‌ست اینکه تو گویی: فلان گذشت

(۱/۶۳۹/۱۸)

کوشش واماندگان هم ره به جایی می‌برد سر به پایی می‌توان چون آبله دزدید و رفت

(۱/۶۴۰/۲۰)

چون شمع ز بس رهبر ما عجزِ رسا بود گر سر به هوا رفت همان آبله‌پا بود

(۱/۶۴۲/۸)

ای ندامت! مددی کز غم اسباب جهان دست سودن هوسی دارد و پُر بی‌کار است

(۱/۶۴۴/۲۱)

ای تمنا! مکن از خجالت جولان آبم عمر‌ها شد چو گهر قطرة من آبله پاست

(۱/۶۴۵/۹)

جاده و منزل در این وادی فریبی بیش نیست

هر کجا رفتیم، سعی نارسا افتاده بود

(۱/۶۲۶/۲۰)

سیر‌ها در هوسْ‌آبادِ تمنا کردیم منزل یأس ز هر راهگذر نزدیک است

(۱/۶۲۷/۱۴)

این دشت، زیارتکدة منظرة کیست؟

تا ذرّه همان دیدة امید به راه است

(۱/۶۳۳/۱۵)

داغِ یأسم ناله را در حلقة حیرت نشاند طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا

(۱/۳۶۰/۱۴)

همچو آیینه تحیْر‌سفرم صاحبِ خانه‌ام و در‌به‌درم

(۲/۶۲۷/۱)

برق و شرار، محملِ فرصت نمی‌کشد عمری نداشتم که بگویم چه‌سان گذشت

(۱/۶۳۹/۱۲)

از وحشتِ غبارِ شررْ‌فرصتم مپرس

صبحی دمید و سر به گریبانِ پاره سوخت

(۱/۶۴۶/۳)

از شرر در آتش افتاده‌ست نعل کوهسار سنگ هم اینجا مقیم خانة زین بوده است

(۱/۶۴۶/۳)

به فرصتِ نگهی آخر است تحصیلم

برات رنگم و بر گل نوشته‌اند مرا

(۱/۳۸۱/۱۲)

شرار کاغذم، از فرصت عیشم چه می‌پرسی؟

به رنگِ رفته چشمک‌هاست گل‌های بهارم را

(۱/۳۷۶/۳)

زین دو شرر داغِ دل، هستی ما عبرتی‌ست

کاغذ آتش‌زده محضرِ کمْ‌فرصتی‌ست

(۱/۶۶۴/۷)

چون شررِ کاغذِ آتش زده فرصت ما از نظر ما گذشت

(۱/۶۲۵/۱۲)

گزارة «ج» (مرگ): مرگ با نام‌ها و ترکیباتی همچون پرواز، بال‌افشانی، پر زدن، پروازِ رنگ، شکستِ رنگ، خاکستر شدن، بی‌لباس شدن، گریبان‌چاکی، خزان، جنون کردن و‌... در شعر بیدل نمود می‌یابد. تصاویر اصلی مرگ با بن‌مایه‌های رمیدن، وحشت، ترکیدنِ حباب، بی‌لباس شدن، شکستِ رنگ، پرواز کردن، پروازِ صبح و سَحَر، عریانی و‌... همراه است. جهان و پدیده‌های آن رو به مرگ دارند. وقتی رسیدن در کار نیست راهی جز مرگ باقی نمی‌ماند، پس باید جنون کرد و مجنون‌وار از خود گریخت،‌ رنگِ خود را شکست و در وحشتی همیشگی برای رهایی رمید و چون صبح و سَحَر به آسمان‌ها پرواز کرد. در دیوان بیدل گستره و بسامد تصاویر مرگ بیش از تولد و زندگی است:

ز نفیِ ما و من اثبات حق در گوش می‌آید نوای طرفه‌ای دارد شکستِ رنگِ باطل‌ها

(۱/۴۱۶/۵)

چو رنگ، عهدة ناموسِ وحشتیم به گردن ز خویش هر که برآید پَری بر‌آورد از ما

(۱/۳۹۱/۵)

صبح جنونْ‌بهاریم، رسوای اعتباریم

چاکِ قبای امکان پوشیده‌اند بر ما

(۱/۳۸۴/۱۸)

موجِ رم می‌زند چه کوه و چه دشت

چین گرفته‌ست طرف دامن‌ها

(۱/۳۹۲/۲)

خندة ما چون گل از چاک گریبان است و بس

نسخه‌ای از دفتر صنع سَحَر داریم ما

(۱/۳۹۵/۹)

مشو غافل ز رمز هستی من

شکست این حباب آغوش دریاست

(۱/۶۴۷/۲۱)

خاکستر است شعله‌ام امروز و خوش‌دلم یعنی رسانده‌ام به صبوری شتاب را

(۱/۳۹۴/۲)

فسرده‌ایم به زندان عقل و چاره محال است

جنون مگر که قیامت‌گری برآورد از ما

(۱/۳۹۱/۹)

چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد؟ همان به عالمِ پرواز کِشته‌اند مرا

(۱/۳۸۱/۱۵)

جنون آنجا که می‌گردد دلیل وحشت دل‌ها

به فریاد سپند از خود برون جَسته‌ست محفل‌ها

(۱/۳۸۱/۱۵)

تو راحتْ‌بسمل و غافل که در وحشت گهِ امکان

چو شمع از جاده می‌جوشد پرِ پروازِ منزل‌ها

(۱/۳۸۰/۹)

جز نشئة تجرد، شایستة جنون نیست صرف بهار ما کن رنگی ز گل جدا را

(۱/۳۷۷/۲۵)

شعلة ما فال خاکستر زد و آسوده شد ای هوس! بگذر، سری در زیر پا داریم ما

(۱/۳۷۴/۲۴)

خلعت آرای سَحَر، عریانی‌ست چاک دوزید به پیراهن ما

(۱/۳۷۱/۱۵)

به رنگِ گردباد‌ آن طایر وحشت پر و بالم

که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را

(۱/۳۷۰/۱۲)

عبرت گهِ امکان نبوَد جای اقامت

دیدیم نگه را همه دم پا به رکاب است

(۱/۶۲۳/۱۶)

دام تپش‌های دل، حسرت سیر فناست

شعلة بی‌تاب ما بسملِ خاکستر است

(۱/۶۲۴/۱۷)

می‌برد چون گردباد از خویش سرگردانی‌ام سرخوش دشت جنون را ساغری در کار نیست

(۱/۶۲۴/۲۴)

در شکستِ رنگ یک سر ذوق راحت خفته است

شمع ما سر تا قدم سامانِ بالین پَری است

(۱/۶۲۶/۴)

جز وحشت از متاع جهان بر‌نداشتیم

بر ما مبند تهمتِ باری که بسته نیست

(۱/۶۲۴/۴)

در کارخانه‌ای که شکست آب و رنگ اوست

کار دگر چو بستن دل، دستْ بسته نیست

(۱/۶۴۴/۱۰)

وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم

این دعا را در شکست رنگ، آمین بوده است

(۱/۶۴۶/۴)

نه‌تنها ما و تو داغ‌ِ جنونیم

فلک هم حلقه‌ای از دود‌ِ سوداست

(۱/۶۴۷/۲۳)

به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار که غنچه از پَرِ رنگ شکسته‌ بالش داشت

(۱/۶۵۱/۱۴)

زهی هنگامة امکان، جنونْ‌سازِ غریبانت

زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت

(۱/۶۶۲/۱۴)

هر ذره جنون چشمکی از دیدة آهوست

آیینة مجنون به بیابان که شکسته‌ست؟

(۱/۶۳۲/۲۴)

کردیم سیر وادیِ وحشتْ سوادِ عشق

تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت

(۱/۶۲۷/۲۰)

تصاویر متنوعی که از تولد، زندگی و مرگ ارائه شد، در ابیات بسیاری به صورت توأم و در‌هم‌تنیده نیز آورده شده است. برای آنکه مشخص گردد این تصاویر و نام‌های استعاری، مجازی و کنایی چگونه فضای غزل بیدل را تسخیر کرده، چند غزل کامل به عنوان نمونه ارائه می‌گردد. علاوه بر واژگان و عباراتی که مشخص شده‌اند، مفهوم اغلب ابیات و فضای کلی غزل‌ها نگاه استعاری بیدل را به نمایش می‌گذارد:

دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان گذشت

اشک آن‌قَدَر دوید ز پی کز فغان گذشت

تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم

دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت

دارد غبار قافلة ناامید‌ی‌ام

از پا نشستی که ز عالم توان گذشت

برق و شرار، محمل فرصت نمی‌کشد

عمری نداشتم که بگویم چه‌سان گذشت

تا غنچه دم زند ز شکفتن، بهار رفت

تا ناله گل کند ز جرس، کاروان گذشت

بیرون نتاخته‌ست از این عرصه هیچ‌کس

واماندنی‌ست اینکه تو گویی: فلان گذشت

ای معنی! آب شو که ز ننگ شعور خلق

انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت

یک نقطه پل ز آبلة پا کفایت است

زین بحر همچو موج گهر می‌توان گذشت

گر بگذری ز کشمکش چرخ، واصلی

محو نشانه است چون تیر از کمان گذشت

واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد

بال آن‌قَدَر شکست که از آشیان گذشت

طی شد بساط عمر به پای شکستِ رنگ

بر شمع یک بهار گلِ زعفران گذشت

دلدار رفت و من به وداعی نسوختم

یا رب! چه برق بر من آتش به جان گذشت

تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد

کم نیست اینکه نام تواَم بر زبان گذشت

بیدل! چه مشکل است ز دنیا گذشتنم

یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت

(۱/۶۳۹)

چه ممکن است که راحت سری برآورد از ما؟

مگر نَفَس رود و دیگری برآورد از ما

به عرصة دو نَفَس انقلابِ فرصت هستی گمان نبود که دل، لشکری برآورد از ما

چو رنگ عهدة ناموس وحشتیم به گردن ز خویش هر که بر‌آید پری برآورد از ما

شرار کاغذ اگر در خیال بال گشاید

جنون به حکم وفا مجمری برآورد از ما

دماغ ما سرِ غواصی محیط ندارد بس است ضبطِ نَفَس گوهری برآورد از ما

فلک ز صبح قیامت فکنده شور به عالم مباد پنبة گوشِ کری برآورد از ما

فسرده‌ایم به زندان عقل و چاره‌ محال است

جنون مگر که قیامت‌گری برآورد از ما

به رنگِ غنچه نداریم برگِ عشرت دیگر شکستِ شیشه مگر ساغری برآورد از ما

بهار بیخودی افسوس گل نکرد زمانی که رنگِ رفته چمنْ‌پیکری برآورد از ما

در انتظار‌ رهایی نشسته‌ایم که شاید

به روی ما مژه بستن دری برآورد از ما

چو بیدلیم همه ناگزیر نامه سیاهی جبین مگر به عرق کوثری برآورد از ما

(۱/۳۹۱)

دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا

عاقبت کرد این درِ وا‌کرده زندانی مرا

محو شوقم، بوی صبح انتظاری برده‌ام سر ده ‌ای حیرت! همان در چشم قربانی مرا

جوش زخم سینه‌ام، کیفیت چاک دلم خرمی مفت تو ای گل! گر بخندانی مرا

ای ادب! سازِ خموشی نیز بی‌آهنگ نیست همچو مژگان ساخت موسیقار، حیرانی مرا

مدّ عمرم یک قلم چون شمع در وحشت گذشت

آشیان هم بر نیاورد از پرافشانی مرا

عجز همچون سایه اوج اعتباری داشته‌ست

کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا

پردة سازِ جنونم خامشی آهنگ نیست ناله می‌گردم به هر رنگی که گردانی مرا

ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام شعلة شوقم، مباد ای یأس! بنشانی مرا

احتیاج خود‌شناسی جوهر آیینه نیست

من اگر خود را نمی‌دانم، تو می‌دانی مرا

بیدل! افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام آب داد آخر به رنگ اشک، عریانی مرا

(۱/۴۰۳)

یک‌ بار دیگر سه گزارة تولد، زندگی و مرگ در زیر ارائه می‌گردد:

گزارة الف: جهان و پدیده‌هایش همگی شکوفا می‌شوند و گل می‌کنند.

گزارة ب: جهان و پدیده‌هایش همگی در حرکت خود به عجز و یأس و در نتیجه به حیرت و بی‌کاری می‌رسند.

گزارة ج) جهان و پدیده‌هایش همگی برای رهایی (رسیدن به آرامش) وحشت‌زده می‌رمند.

بیدل با توجه به سه گزارة بالا جهانی را رقم می‌زند که همة پدیده‌ها در کنش خود به وحدتی سازمند می‌رسند؛ همگی می‌رویند، جلوه می‌کنند، به عجز و یأس می‌رسند، آیینه می‌شوند، چشمِ نظّاره می‌گردند، حیران‌اند، وحشت‌زده می‌رمند و در جنونِ عریانی از کثرتِ رنگ به وحدت بی‌رنگی پرواز می‌کنند. در نتیجه هر چیزی می‌تواند گل، آیینه، چشم، حیرت، جنون‌زده، رمنده و‌... باشد. عکس این مطلب نیز صدق می‌کند، یعنی گل می‌تواند هر چیزی باشد و یا آیینه، چشم، حیرت، شکست، رم، جنون و ... در هر چیزی یافت می‌شود. حال اگر در شعر بیدل نگاهمان به «آیینه» افتاد، دیگر طبق قراردادهای معمول نمی‌توان استعارة آن دریافت، بلکه آیینه می‌تواند استعاره از هر چیزی یا مفهومی باشد. زیرا بیدل استعارة آیینه را به مدلولی خاص مقید نکرده است. این موضوع دربارة گل و چشم و حیرت و‌... نیز می‌تواند صدق کند. به عبارت دیگر، استعاره‌ها در شعر بیدل مطلق نیستند و حتی محدود به چند مدلول خاص نیز نمی‌شوند، بلکه در سیّالیتی رؤیاگونه هر لحظه به مدلولی دیگر اشاره می‌کنند. این‌گونه استعاره‌ها را «استعارة سیال» نامیده‌ایم.

کمتر غزلی از بیدل می‌توان یافت که در آن آیینه، چشم، حیرت، اشک، گل، شبنم، پر، پرواز، رنگ، شکست، جنون، وحشت و مترادف‌های آن‌ها یا طیف‌های تصویری‌شان وجود نداشته باشد و در سیّالیتی لغزنده به یکدیگر تبدیل نشوند. مطلق نبودن استعاره‌ها و سیّالیت آن‌ها علاوه بر اینکه شعر بیدل را چند‌معنایی و تأویل‌بَردار می‌کند، گاه در تزاحم دیگر استعاره‌ها و صور خیال متعدد وی چنان ابهامی را بر شعر تحمیل می‌کند که خواننده‌ مات و مبهوت می‌ماند و حتی گاه آشنایان شعر بیدل را دچار حیرت می‌سازد.

کارآمدترین رمز ورود به دنیای شعر بیدل این است که بدانیم سیّالیت واژه‌ها و استعاره‌ها دستِ بیدل را در جایگزینی واژه‌ها (محور جانشینی کلمات) چنان باز کرده که واژه‌های شعر وی به‌راحتی از‌ آشیان و تصاویر کلیشه‌ای خود می‌گریزند و در تداعی آزاد و رویا‌گونة ذهن بیدل، آزادانه در پروازی راز‌آلود و پُر‌ابهام در آشیانة همسایگان خود می‌نشینند تا تصاویری نو و غیر‌معمول را به نمایش گذارند. چنان که در شعر وی با آیینه‌هایی روبه‌رو می‌شویم که می‌خندند، گل می‌کنند، می‌دمند، به راه می‌افتند، پایشان آبله می‌زند، به عجز می‌رسند، یأس را تجربه می‌کنند، می‌گریند، آتش می‌گیرند، آب می‌شوند، موج بر‌می‌دارند، طوفانی می‌شوند، وحشت‌زده می‌رمند، گریبان چاک می‌دهند، پرواز می‌کنند، رنگشان می‌شکند و در سراغ بی‌نشان، بی‌نشان می‌شوند. عجیب‌تر آنکه گل، شبنم، اشک، چشم و‌... نیز همچون آیینه می‌خندند، گل می‌کنند، می‌دمند، به راه می‌افتند،... گویی شخصیت اشیا، هویّت فردی خود را از دست داده و تبدیل به ذرات و قطره‌هایی همسان شده که در همسوییِ سفری مشابه مدام در محمل همدیگر می‌نشینند. همین امر موجب گردیده که سرایش ناخود‌آگاه و جریان سیّال ذهن به‌راحتی در شعرش تحقق یابد و غزلش را سرشار از آشنایی‌زدایی سازد. سیّالیت استعاره‌ها و واژگان به همراه ذهن وحدت‌گرا و تخیّل پویای بیدل فضایی سوررئالیستی و فرا‌واقع ایجاد کرده که برای درک شعر وی باید به آسمانی در دور‌د‌َست‌های جهانِ فراواقع پرواز کرد تا معانی و تصاویر آن را دریافت. تصاویر سوررئالیستی بیدل ضمن آنکه بیانگر نگاه استعاری و ویرانگر وی نسبت به جهانِ واقع است، لطفی خاص به شعر وی داده که برای نمونه ابیاتی چند ارائه می‌شود:۲

طوفانْ‌نَفَس، نهنگِ محیطِ تحیریم

آفاق را چو آینه در‌می‌کشیم ما

(۱/۴۳۴/۴)

سَحَر کیفیتِ دیدار از آیینه پرسیدم

به حیرت رفت چندانی که من هم محو گردیدم

(۲/۵۲۲/۱۳)

طاووسِ رنگِ ما ز نگاه که می‌کش است؟

پرواز را به جلوه قدح نوش کرده‌ایم

(۲/۶۱۱/۴)

بس که یاران در همین ویرانه‌ها گم گشته‌اند

می‌چکد اشکم ز چشم و خاک را بو می‌کند

(۲/۱۵۱/۵)

نیست غیر از بوی گل زنجیر پای عندلیب

(۱/۵۰۴/۵)

شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن

شمع چندان آب شد کز دیدة پروانه ریخت

(۱/۶۸۱/۸)

سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم زمینِ خانة خورشید را به آب رساندم

(۲/۵۵۲/۱)

به شوخی گردشی از چشم تصویرم نمی‌آید

که من در خانة نقاش پیش از رنگ گردیدم

(۲/۵۵۲/۱۹)

کباب شد عدم ما ز تهمت هستی

بر آتشی که نداریم آب می‌بافند

(۲/۱۵۳/۳)

به کارگاه سَحَر آفتاب می‌بافند

(۲/۱۵۲/۱۷)

به رنگ غنچه امشب دیده‌ام خواب پریشانی

ز چاک سینه یک آه سَحَرْ تعبیر می‌خواهم

(۲/۵۶۱/۷)

از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب

صد غنچه و گل است به منقار عندلیب

(۱/۴۸۷/۱۷)

زمینْ‌گیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل!

در آن وادی که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا

(۱/۳۱۹/۱۲)

از کبک می‌رمد چو صدا کوهسار ما

(۱/۳۲۳/۵)

خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما

(۱/۳۲۳/۶)

گر به این گرمی‌ست آه شعله‌زای عندلیب شمع روشن می‌توان کرد از صدای عندلیب

(۱/۵۰۷/۱۸)

رفتم اما همه‌جا تا نرسیدن رفتم

(۲/۵۸۹/۱۲)

صد بیابانِ جنون آن‌طرفِ هوشِ خودم

(۲/۵۷۰/۷)

این‌قَدَر اشک به دیدار که حیران گل کرد؟ که هزار آینه‌ام بر سر مژگان گل کرد

(۱/۸۱۴/۱۳)

حیرت دیدار و سامان سفر داریم ما

دامن آیینه امشب بر کمر داریم ما

(۱/۳۹۵/۷)

رشک آن بِرهَمَنَم سوخت که در فکر وصال

گم شد از خویش و ز جَیبِ صنمی پیدا شد

(۲/۷/۷)

تا حیرتِ خرام تو سامانِ دیده است

چندین قیامت از مژه‌ام قد کشیده است

(۱/۵۷۵/۱۶)

حیرت گداخت، شبنمِ اشکی بهار کرد باری در این چمن نَفَسی زد نگاه ما

(۱/۴۵۷/۳)

کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را

(۱/۴۶۴/۱۷)

به رنگی‌ست بیدل! پریشانی‌ام که از سایه‌ام طرح سنبل کنید

(۱/۸۰۰/۲۲)

شاید آیینه‌ای به بار آید تخم اشکی به یاد جلوه بکار

(۲/۲۶۳/۱۴)

پی‌نوشت‌

۱. در این مقاله اشعار بیدل از نسخة مصحح اکبر بهداروند و پرویز عباسی داکانی نقل شده که شماره‌ها به ترتیب از سمت راست، شمارة جلد، صفحه و بیت را مشخص می‌کند.

۲. همچنین رک: حسینی، سید ‌حسن (۱۳۶۸). بیدل، سپهری و سبک هندی، چاپ دوم، تهران، سروش، صص ۶۸ ـ ۸۹.

منبع: مجله شعر