جمعه, ۱۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 7 March, 2025
احیا

من زمانی داستاننویس بودم، بهتر است بگویم میخواستم داستاننویس باشم! حتا چند بار در مسابقات جایزه هم گرفتم. تحسینکنندگانی داشتم و از صف مردگان بیرون جهیده بودم! اینها را که مینویسم مال چهار سال پیش است و تو خودت خوب میدانی که پس از ۴ سال، دست به قلم شدن، صفحههای سفید کاغذ را روبهروی خود گذاشتن و نوشتن... نوشتن... نوشتن... سخت است. دردناک است. حتا اگر با این موسیقی همراه باشد. حتا اگر «چشماندازی در مه» را با «گامهای معلق لکلک» همراهی کنی. سخت است در این دمی که به سحر مانده، آرام و روی نوک پا، طوری که نشکند، که چقدر ظریف است او، میشکند، صدایش میشکند، اندامش میشکند، حتا غنوده در آب، که شاید موجهای کوچک آب روی طرح پوستش بشکند، روی سرپنجهی پا باید بروی. بروی و این هدفون را بگذاری روی گوشت و بشنوی، بشنوی و به یاد آوری و بنویسی...
مینویسم، نه که بخواهم داستانی از نو بنویسم، تنها مینویسم که اندکی لحظه را به بند کشم... ابدیت گذشته است و من هنوز میخواهم ابدیت را زنده کنم. آیا نوشتن میتواند دم مسیحایی آن باشد؟ یا نمیتواند؟ مهم نیست و من تنها به تمام این شب میاندیشم و مینویسم...
ظریف بود و بلندبالا، با انگشتهایی کشیده و پوستی نازک، بهتر است بگویم لطیف، یا شفاف... آنقدر شفاف که جویبارهای آبی زیر پوست را میدیدی، و جویبارهای آبی دور چشم را، و غم را، و شاید مرگ را...
اصلاً بهتر نیست از دو هفته قبل آغاز کنم؟ از آن کافیشاپ، از آن صندلی کنج، از آن دود سیگار، از آن حلقههایی که بالا میرفت و از نگاهی که به زیرسیگاری روی میز دوخته شده بود. و من که بر آستانه ایستاده، تماشاکنان، حتا نمیدانستم که چه شده که بعد مدتها گذرم به کافیشاپی افتاده، به ازدحام و سرخوشی حبابمانندی که در هوا چرخ میزند... اما او حتا نگاه نمیکرد به زوجهای خندانی که در گوشه و کنار، سرها را به هم نزدیک کرده بودند. تنها بود، انگار دیواری بین او و دیگران... تنها بود و انگار سالها آنجا نشسته بود... بیتفاوت، بیاعتنا به آمد و شد فصلها، بیانتظار... نشسته بود و در دایرهی زیرسیگاری طرح ابدیت را میجست. پشت میزی نشستم که هیچ مانعی جلویم نباشد. نشستم و به هالهی گرد او چشم دوختم.
چند ساعت بود یا چند سال؟ چراغها را خاموش کردند و او بلند شد. من هم برخاستم و تازه شنیدم که در کافه صدایی نیست. دور و برم خالی بود. برگشت و لحظهای چشم در چشم شدیم. خود را باختم، انگار دستگاه مکندهای مرا میکشید روی زمین، میکشید و سمت او میبرد. ایستاده بود، پیشخدمتها هم ایستاده بودند، حتا چندتایی دستها را بالا برده بودند و نزدیک هم نگه داشته بودند... کشیده شدم، آنقدر نزدیک که چشمهای قهوهایش، موهای سیاهش، پوست نازکش، و حتا آن رژ لب قرمزی که گوشهاش از لب او بیرون زده بود، به یک نگاه همه را دیدم و شاید همه را فراموش کردم و حالا به یاد میآورم. آری، فراموش کردم، فقط دو چشم بزرگ برجای ماند که به من نهیب زد بایست. دستگاه مکنده از کار افتاد، و انگار با ایستادنش، عقل من نیز با تکان محکمی سر جایش ایستاد. سرم جلو و عقب رفت و صدایی از دهانم خارج شد: «میبخشید! فندک دارید؟!» سؤال مضحکی بود. پیشخدمتها دستهایشان را پایین آوردند، خندیدند، شاید زیر لب، ولی من به خوبی احساس میکردم. گوشهی لبهایش جمع شد، انگار او هم میخندید، خنده نه پوزخند شاید. ولی از توی کیف فندکی درآورد و شعلهاش جلوی چشمهایم بالا گرفت. من که تازه به یاد آورده بودم چه درخواستی کردهام، سیگار را جلوی فندکش بردم. خندید. امتداد نگاهش را که دنبال کردم، دیدم سیگار را برعکس گرفتهام! درست نکردم، انداختمش توی زیرسیگاری. او هم چیزی نگفت. فندک را گذاشت توی کیف و رفت سمت صندوق.
وقتی صدای چرخش در کافه قطع شد، برگشتم. رفتم سمت صندوق.
ـ «بله؟»
ـ «حساب من چقدر شد؟»
ـ «پرداخت شد قربان.»
ـ «منظورتون چیه؟»
ـ «همون خانمی که قبل شما رفتن، حساب شما رو هم پرداختن.»
در را که باز کردم، سوز سرما زد توی صورتم. یقههای اورکتم را زدم بالا و دو طرف را نگاه کردم. آنجا ایستاده بود، جلوی یک ویترین و خیره بود به داخل آن. سعی کردم از روشنشدن دستگاه مکنده جلوگیری کنم! با طمأنینه و آرام رفتم طرفش. شانههایمان تقریباً مماس هم بود و من رد نگاهش را دنبال میکردم. عروسکی بود، با موهای تیغتیغی، لنگهای دراز و دو چشم درخشان که با بدسلیقگی تمام آن را بین چند تا خوک و گاو و خر گذاشته بودند، هدایای مضحک ولنتاین! برگشت و لبخند بر لب گفت: «قشنگه، نه؟» سری به تأیید تکان دادم. گفت: «میدونی چند ساله اینجاست؟» این بار سری به علامت نفی تکان دادم.
ـ «هیچ کی نخریدتش تو این همه مدت!»
تصمیم گرفتم دیگر سر تکان ندهم. چون دیگر عقلم داشت زبانم را به اختیار میگرفت!
ـ «شاید هم نمونه است. حتماً مشابهش رو بارها فروختن. وگرنه این همه وقت نگهش نمیداشتن پشت ویترین.»
برگشت و نگاهم کرد: «مگه میدونی چند وقته اینجاست؟»
ـ «خودتون گفتین تو این همه مدت!...»
ـ «الان ۵ ساله که میبینمش!... انگار از وسط داستانتون بیرون پریده اینجا...»
اعتراف میکنم ضربهی کاریای زده بود. وا رفتم. داستانم... داستانم... عروسکی با موهای تیغتیغی... کسی به جا بیاوردت بعد این سالها. کسی...
گیج بودم. نمیتوانستم حرف بزنم. سرش را بالا آورد و خیره شد. صورت وارفتهام را درون چشمهایش میدیدم. سرما پوست صورتش را تهمایهای از سرخی زده بود و جویبارهای آبی را پررنگتر کرده بود. باد جلوی موهایش را که از زیر شال زده بود بیرون، روی چشمهایش پخش میکرد. ولی حتا پلکی هم نزد. نمیزد و خیره شده بود به من. آنقدر که توانستم خودم را جمع کنم.
ـ «میدونید تو این ۴ سال چقدر سعی کردم ردتون رو پیدا کنم؟ دریغ از یه یادداشت...»
دوباره برگشت سمت ویترین.
ـ «چند تا مجله رو آرشیو کرده باشم خوبه؟ سایتهای ادبی که جای خودش...»
راه افتاد. جای پایش روی برف میماند. رفتم دنبالش.
ـ «چطور شناختی منو؟»
ـ «مهمه؟!»
ـ «اما من اصلاً تو رو یادم نمیآد!»
ـ «فکر میکنی باید یادت بیاد؟»
ـ «آخه چطوری... فکر میکردم همه فراموشم کردن!»
ایستاد. رفت سمت یک ماشین و دزدگیرش را زد.
ـ «حالا چرا همینطور میری؟ نباید همینطور زخم بزنی و بری!... یه دقیقه وایستا...»
ایستاد. بالاخره ایستاد. در را باز کرد و به من نگاه کرد. متعجب نگاهش کردم. باید سوار میشدم؟...
سخت است! واقعاً سخت است! حالا که به اینجا رسیدهام میبینم سختتر است از آنچه میپنداشتم. نوشتن حالاتی که داشتیم، نوشتن آن لحظهها، نوشتن از احوال کسی که روزی میخواسته نویسنده باشد و ناگهان یک روز تصمیم گرفت دیگر ننویسد. و حکایت دختری که آن داستانها را ذرهذره، با تمام وجود میچشیده، میبلعیده و ناگاه یک روز با فضای تهی روبهرو شده، اول نفهمیده که خالی است روبهرویش و انتظار کشیده، تا آن که زمان، این مرهم همیشگی، این بار درد را به او چشانده. سخت است نوشتن از حرکت برفپاککنی که مدام لای رقص دانههای برف روی شیشه میرفته و میآمده و نویسندهی دیروز دود سیگار را میخواسته بدهد بیرون که به سرفه افتاده و دختر خندیده!
ـ «همیشه فکر میکردم که خودت نمیتونی خوب سیگار بکشی!»
ـ «چرا این فکرو میکردی؟»
ـ «چون تو داستانات، شخصیتها خیلی سیگار میکشیدن.»
ـ «چه ربطی داره؟»
ـ «آخه فقط یه کسی که خودش سیگاری نباشه، میتونه اینقدر شیفتهی سیگار باشه.»
به یک چهارراه میرسند. دختر میپرسد: «کدوم طرف؟»
نویسنده به حرکت دود نگاهی میکند. «سمت راست... نه چپ برو...»
بعد نگاه میکند به انگشتهای کشیدهی دختر روی دستهی فرمان ماشین. و رد آبی زیر پوست را دنبال میکند تا جایی که زیر آستین پنهان میشود. دختر نیمنگاهی به او میاندازد:
ـ «هنوز علایقت حفظ شده پس! هنوزم انگشتای کشیده رو دنبال میکنی!»
رد عرقی میخزد روی تیرهی ستون فقراتم. رویم را برمیگردانم.
ـ «نگفتی چطور منو شناختی؟»
ـ «بهت نمیاد اینقدر معقول باشی.»
ـ «منظورت چیه؟»
ـ «اینقدر چطور و چرا و اینجور چیزا رو میپرسی! من کلاً با سؤالایی که با حرف چ شروع میشن مشکل دارم! حتماً باید عقلت قانع بشه؟ اصلاً فرض کن من هم یکی از شخصیتهای داستاناتم. اومدم بیرون و میشناسمت. شما که تو این جور بازیهای روایی استادید!»
و ساکت شدم. خاموش... و تصمیم گرفتم که دیگر نپرسم که چطور شد آمد، چطور شد مرا دید و چرا از دیدنم تعجبی نکرد. چطور شد که مرا به یاد آورد و چطور در این سالها، بارها به عروسک پشت ویترین خیره شد و یک بار هم آن را نخرید. چطور شد که هفتهای یک بار آمد توی آن کافه، پشت میز آن کنج و در دود سیگار، تنها دور از جمع پنهان شد تا بعد ۴ سال دست تصادف، یا طبیعت، یا شاید خداوند، در ماهی که زمان دینداریام، آن را «ضیافت الله» مینامیدم، در شبی برفی نویسندهای را ببیند که با داستانهایش سالها پیر شده بود و شاید گاهی جوان شده بود... این بود که دیگر نپرسیدم و تنها سعی کردم که چون خیام بگویم: «انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!» این شد که زیر برف در خیابانها، در آن ماشین دونفرهی اختصاصی، تنگی و گرما را چشیدم و با دختری کشیدهانگشت و بلندقامت و ظریف، گویی آماده برای شکستن به تلنگری کوچک، که با روح استوارش در تضاد بود، همراه شدم، و فرض کردم که درون داستانی عاشقانه با پیرنگی غیرقابل باور سیر میکنم، داستانی که خود هیچگاه ننوشته بودم، اصلاً داستان عاشقانه ننوشته بودم و همیشه از دختران کشیدهانگشت با پوستهای لطیف فرار میکردم... هرچند که گاهی در داستانهایم میآمدند و به آنی بیسیرت میشدند و گاه مغرورتر و پیچیدهتر راه خود را میگرفتند و میرفتند.
در این دو هفته بود که هر روز دیدمش، یا شاید هر یک روز درمیان، یا شاید دو روز یکبار... چه فرقی میکند؟ و هر بار غمگینتر از بار پیش، میخندید و با خندهاش غم در فضا میپراکند. من از پس ۴ سال پرهیزکاری، از پس ۴ سال حرامکردن زندگی برای آن چه خود نمیدانستم، برای آنچه که نمیشناختم، برای رسیدن به ناکجاآبادی موهوم و درک نیروانا، باز میل و ترس را بر جانم مستولی میدیدم. و انگار این دختر آیتی بود از سوی طبیعت، از سوی نظام بازپیدایی نهان آن، از سوی چرخهی ظالمانهی آن، که مرا از توهم نیروانا خارج کند. و ثابت کند در راه رسیدن به آنچه نمیشناختم، شاید دختران کشیدهانگشت سیهمویی را فراموش کرده باشم.
ـ «تو اصلاً هیچوقت فکر نکردی که نباید دست از نوشتن بکشی؟ تو حتا اگه هر روز یه پاراگراف، یا حتا اگه یه خط هم مینوشتی، نشون میدادی که نوشتن عشقته! ولی به راحتی ول کردی همه چیزو؟»
آیا من هیچگاه عاشق بودهام؟...
ـ «و حتماً به این هم فکر نکردی که بعد اون سالها دیگه فقط به خودت تعلق نداری؟ به این که بخشی از وجودت در همهی ما مخاطبات به ودیعت گذاشته شده... چطور میخواستی از جبر فرار کنی؟»
و بعد دوباره، نگاه قهوهای روشنش را که بارها دلم را خالی کرده بود، به من دوخت و بی آن که پلکی بزند، خیره، گفت: «یا باید انسان باشی و تقدیر رو بپذیری، یا این که تمومش کنی این بازی رو! چرا تمومش نکردی؟ چرا سعی نکردی با شجاعت تمومش کنی؟»
و همانوقت بود که فهمیدم نویسندهای که نمینویسد، مرده است. به بنای بزرگداشتی، سنگ یادبودی تبدیل میشود. هیچگاه نمیتواند بگریزد. او باید میل و ترس، آن دو اهریمن بودایی را بپذیرد، درونی کند، در دام بیفتد و التهاب وجود را به نظاره بنشیند. او نمیتواند انسان نباشد! فهمیدم اینها را، ولی چگونه؟ حالا که قریحهام خشک شده از چه بگویم؟ روایت انسانی نیز برایم متوقف شده بود. زمان ایستاده بود و به ابدیت میگرایید. تو پیر شدهای دختر، و من بر بالای المپ نظاره میکردهام... آیا خود الاههی الهام من خواهی شد؟ آیا با نوایت مرا خواهی فریفت؟...
فریفت... دیشبی... در این شب که به روزگار دینداری آن را شب قدر میدانستم. در این شب که چشمانتظار نزول فرشتگان، نزول روح و نزول قرآن بودم، در این شب نازل شد با تمام حجم فریبندگیاش. برف نبود، سوز هم نبود، و آسمان صاف بود... آنقدر صاف که ستارهها را بعد مدتها میدیدیم. ولی ما آسمان را نمیخواستیم، همین شد که خزیدیم داخل ماشین و افق دیدمان را محدود کردیم و چرخیدیم و چرخیدیم...
چرخیدیم توی خیابانها، لای شلوغی آدمها. زنانی چادرپوش را دیدیم که تند و تند گام برمیداشتند که به گرمی مجلس احیایی برسند. دختران جوانی را دیدیم که آرام و با خندههایی کوتاه راه خود را در کوچهها باز میکردند، شاید برای آن که به احیایی برسند. پسران دبیرستانی... مردان مسن...
ـ «همه ریختن بیرون انگار...»
ـ «شب قدره دیگه. جواز حضور دارن تا دم صبح...»
ـ «تو چی کار میکنی تو این شب؟»
نگاه کردم. انگار منتظر جواب نبود. فرمان را آرام میچرخاند و نگاه میکرد به در ورودی مصلا.
ـ «میخوای ما هم بریم احیا؟ تا دم صبح...»
حرکت کرد و خاموش پیچیدیم توی کوچهی کناری. کمی جلوتر ماشین را نگهداشت.
پیاده که شدیم، گفتم: «حیف که توی مصلا، زنونه مردونه جداست!»
حرفی نزد، حتا با لبخندی پاسخ شوخیام را نداد. کلیدی از جیبش درآورد و در خانهی روبهرویی را باز کرد. نگاهش کردم. حرفی نمیزد و کمی اشک گوشهی چشمهایش جمع شده بود. سرم را پایین انداختم، رفتم جلو، دستش را گرفتم و چشمبسته، در تاریکی، کورمال کورمال دنبالش کردم...
تاریکی... همیشه تاریکی مسحورم کرده است. تاریکی تمام پست و بلندیهای زاید را صاف میکند. همه فراموش میشوند و تنها واقعیها باقی میمانند. کوههای یخ در تاریکی بیرون میزنند. نیمههای پنهان سر به رسوایی میزنند. در تاریکی است که یکدیگر را کشف میکنیم. بیدلیل نبود که میخواستم به نیروانا، آن تاریکی دامنگستر، پناه ببرم...
صدای کلید در آپارتمانی آمد و دستش مرا به دنبال خود کشید. از آستانهای گذشتیم. ریسههای نخ و پوست و تسبیح را روی صورتم حس کردم. وسط اتاق ایستادم. صدای کندن لباسهایش را شنیدم و غم را بوییدم که هوا را میانباشت. صدای موسیقی هم بلند شد، «چشماندازی در مه» یا «جوشن کبیر»؟ چه میدانم؟ تنها به یاد دارم که او دراز کشیده بود و انگشتهای من، در غیاب چشمها، روی پوست او، روی تاریکی، روی سایه کشیده میشد... به نرمی، مبادا که آن لطافت خراش کوچکی بردارد...
نه، نمیخواهم با توصیف غربت بینظیر آنچه تا دم صبح، تا ساعتی پیش بود، ابدیت آن لحظهها را مخدوش کنم. ابدیت آنجا بود و من، ناآگاه همواره از کنارش گذشته بودم...
آنموقع حتماً وقت قرآن سرگرفتن شده بود. دستم را بردم لای موهایش و آرام با آنها بازی کردم. باز برگشت و نگاهم کرد. قهوهای روشن چشمهایش موج برداشته بود. گفت: «تموم شد احیا...» بعد دستهایم را از خودش دور کرد و برخاست. از اتاق رفت بیرون. و من میدانستم که هیچ مخالفتی نمیتوانم بکنم. از توی حمام صدای شیر آب میآمد.
ـ «یه جوری خبر بده، بیان منو جمع و جور کنن.»
ـ «میخوای بیام پیشت باشم؟»
ـ «نه تا یه ساعت دیگه! مخصوصاً الان نمیخوام پیشم کسی باشه. بعدش اگه دلت نمیگیره بیا!»
صدای شیر آب قطع شد و شنیدم آن اندامی که دمی پیش در آغوشم بود، به آغوش آب فرو رفت.
آری! قریحهام را بازگرداندی و چه جور هم بازگرداندی! حالا است که یک ساعتی مینویسم و ساعتی است که تو آن تو، میان آب وان خوابیدهای و آن انگشتهای کشیدهات کرخ شده. نفهمیدم و هیچگاه نمیفهمم که نوای آن غم از کدام اقلیم گمشدهی روحت برمیخاست. و حالا است که خوب میفهمم چرا باید بنویسم و برای چون تویی روحم را قطعهقطعه کنم و هر تکه را به قربانی به کسی دهم. حتا با آن که میدانم شاید قربانی من آنقدر کوچک و حقیر باشد که در برابر عظمت غم کم بیاورد، و در برابر آن که خود را به تمامی قربانی میکند، و هر چه بکوشم، در پایان جز ظرافتی خوابیده در آب برایم باقی نماند. حالا است که میتوانم بیایم و در حمام را باز کنم. و تو را ببینم که خوابیدهای میان خونی که از آن دو شکاف ظریف بر پوست نازک دستهایت بیرون میزند.
علی عسگری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست