پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
یک اتفاق نادر برای نادر
![یک اتفاق نادر برای نادر](/web/imgs/16/147/to03e1.jpeg)
از روزی که به یاد دارم، پدرم با آقای محمودی همسایه طبقه بالای ما در حال دعوا و مشکل بود و تقریبا هفتهای یک بار در ساختمان ما جنگ به راه میافتاد. علت اصلی مشکل این دو نفر چیزی نبود جز همین ساختمانی که ما و آقای محمودی در آن ساکن بودیم. بله! سالها پیش پدرم به جناب محمودی پیشنهاد داد که با هم شریک بشوند و آنجا را بکوبند و به جایش یک مجتمع چند طبقه بسازند، اما همسایه ما یعنی همین آقای محمودی به هیچ وجه زیر بار چنین کاری نمیرفت و حتی حاضر نبود خانهاش را به پدرم بفروشد، تا او کار خود را انجام بدهد، همین مسئله ریشه تمام اختلافات بین دو خانواده بود.
پدرم و آقای محمودی از هر فرصتی استفاده میکردند تا ضربهای به یکدیگر بزنند و در این بین بعضی وقتها ماجرا کودکانه و حتی خندهدار میشد، مثل چسباندن نوارچسب به زنگ آیفون تا کثیف کردن راه پلهها.
این ماجراها در دوران کودکی نوجوانی و جوانی من همیشه همراه ما بود تا وقتی که با رویا آشنا شدم و قرار شد با هم ازدواج کنیم. خانواده رویا آدمهای بسیار خوبی بودند و خیلی زود به ما کمک کردند تا به یکدیگر برسیم و در این بین پدرم روزی هزار بار آقای محمودی را لعنت میفرستاد که اگر در آن زمان کار ساختمانسازی را انجام میداد اکنون من و رویا خیلی راحت دست یکدیگر را میگرفتیم و زندگیمان را در یکی از واحدها شروع میکردیم.
راستش در ظاهر به پدرم میگفتم که اشکالی ندارد، اما در باطن کاملا حق را به وی میدادم و به همین جهت ناخودآگاه کینه بدی از آقای محمودی به دل گرفته بودم.
روزها از پی هم گذشتند تا اینکه به اتفاق خانواده رویا، تاریخ مراسم را مشخص کردیم و در نهایت قرار شد عروسی در منزل ما برگزار بشود، فقط پدرم گفت:
- از نظر من خیلی خوب است نادرجان فقط از این آقای محمودی میترسم که از روی کینه، دسته گلی به آب بدهد!
من هم درپاسخ به پدرم گفتم:
- غلط کرده، خیالت راحت باشد پدر اگر خواست کاری انجام بدهد خودم با او برخورد میکنم. در ثانی فکر کنم آنقدر شعور داشته باشد که مسئله عروسی را با چیزهای دیگر قاطی نکند. با آنکه پدرم کاملا قانع نشده بود، اما پذیرفت و پس از مشورت با هم تصمیم گرفتیم که آنها را حتی دعوت هم نکنیم.
هر چه به تاریخ عروسی نزدیکتر میشدیم، سر من هم شلوغتر میشد و گرفتاریهایم بیشتر، به طوری که دیگر محمودی را فراموش کرده بودم. تا اینکه...
درست دو شب قبل از عروسی، از منزل آقای محمودی صدای گریه و شیون برخاست و فردای همان روز فهمیدیم پدر محمودی که اتفاقا رابطه عاطفی شدیدی هم با یکدیگر داشتند از دنیا رفته است. از آنجا که پدر، چشم دیدن او را نداشت، حتی جهت تسلیتگویی هم به نزد او نرفت و کاری به کار هم نداشتند، اما غافل از اینکه روز ختم پدر آقای محمودی درست مصادف است با مراسم عروسی من! و جناب محمودی هم تصمیم گرفت مراسم ختم را در منزل خودشان برگزار کند و... دیگر تا انتهای ماجرا را خودتان حدس بزنید.
پدرم از خشم روی پای خود بند نبود و این کار را توطئهای از جانب محمودی قلمداد میکرد، اما اتفاقی بود که به وقوع پیوسته و هیچ کدام از دو طرف هم راضی به کوتاه آمدن نبودند.
شب از راه رسید و خودتان تصور کنید که وقتی جلوی در از یک طرف ریسههای چراغانی شده را میدیدم و در طرف دیگر عکس قاب شده بر روی حجله مرحوم پدر محمودی، چه حالی داشتم و وقتی عدهای با لباس سیاه وارد میشدند و در همان زمان مهمانان ما با شادی و خوشحالی به عروسی میآمدند میخواستم سرم را به دیوار بکوبم.
خلاصه وضعیت به همان شکل ادامه داشت و در آن ساختمان دو واحدی عدهای مشغول شادی و پایکوبی و عدهای دیگر سرگرم عزاداری بودند. برای یک لحظه تصمیم گرفتم سری به ماشین عروس بزنم و به همین نیت به سمت در رفتم، اما وقتی به جلوی در خروجی رسیدم، آقای محمودی را که متوجه حضور من نشده بود با لباس سیاه در حالی که به تنهایی به قاب عکس پدرش خیره شده بود دیدم که زار زار گریه میکرد.
برای یک لحظه دلم کباب شد، آنقدر ناراحت شدم که بیاختیار محمودی را در آغوش گرفتم و او هم که متوجه من شد گریهاش شدت گرفت. پس از چند لحظه، محمودی صورت مرا بوسید و به من تبریک گفت و من هم به وی تسلیت گفتم. درست در همان زمان، پدر که به دنبال من بود پایین آمد و با دیدن آن صحنه میخکوب شد، اما پس از چند لحظه پدر و آقای محمودی ناخودآگاه به سمت هم شتافتند و یکدیگر را در آغوش کشیدند. انگار که دو دوست قدیمی پس از سالها تازه یکدیگر را دیده باشند. پدر در آغوش محمودی به وی تسلیت و او هم به ما تبریک گفت. پس از آن لحظات، هر دو نفر از هم به خاطر بدیهایی که در طول این سالها به یکدیگر روا داشته بودند، عذرخواهی کردند و آقای محمودی و خانوادهاش به اصرار پدر چند دقیقهای به مجلس ما آمدند و من هم از همه مهمانان خواستم تا برای آمرزش روح پدر جناب محمودی چند ثانیه سکوت کرده، سپس فاتحهای نثار روح وی کنند. به این ترتیب، آن شب، هم عروسی من و هم مراسم ختم پدر محمودی به خوبی برگزار شد. از همه مهمتر پدر و جناب محمودی پس از سالها دوباره با هم دوست شدند.
حالا، از آن زمان هفت سال میگذرد و ساختمان مذکور تبدیل به مجتمعی شش واحدی شده که سه دستگاه آن متعلق به ما و سه دستگاه دیگر متعلق به آقای محمودی است. اما فکر میکنید ساکنان این شش دستگاه چه کسانی هستند؟ من و رویا پدر و مادرم، خواهرم و همسرش، آقای محمودی و همسرش، پسر آقای محمودی و عروسش و پسر کوچکتر آقای محمودی و تازه عروسش!
بله! به این ترتیب جمع ما حسابی جمع است و پدر و آقای محمودی هر روز عصر در حیاط مجتمع، با تحمل شیطنتهای نوههای آتشپارهشان، مشغول بازی شطرنج هستند.
رایان جوادی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست