چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

اگر «تهمینه میلانی» آژانس شیشه ای را می ساخت


اگر «تهمینه میلانی» آژانس شیشه ای را می ساخت

سپیده ۳۴ ساله, مطلقه اما زیبا مسئول ان جی اوی حمایت از زنان آزرده حال, بدون خال و ضد حال رییس سندیکای «زنان بدون مرز» و مدیر انجمن «زمین بدون مرد» و روز «هوای پاک با زنان بی باک»

● شخصیت ها

سپیده؛ ۳۴ ساله، مطلقه اما زیبا. مسئول ان جی اوی حمایت از زنان آزرده حال، بدون خال و ضد حال. رییس سندیکای «زنان بدون مرز» و مدیر انجمن «زمین بدون مرد» و روز «هوای پاک با زنان بی باک».

فتانه؛ ۲۹ ساله، چشم آبی، قد بلند و از اقوام تهیه کننده. صاحب رکورد ۳۷ بار نامزدکردن و به هم زدن. عاشق دور هم بودن و فال قهوه و جک های بی تربیتی تعریف کردن.

پهلوون اقدس؛ ۳۱ ساله تحصیل کرده و دارای مدرک سیکل. چاق و با نمک، دارای کمربند قهوه ای کنگ فو. ضد مرد و عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فمینیسم. او در نوجوانی به اجبار پدر با یک مرد سبیل دررفته زن دار ازدواج کرده و بعد از آسیب های روحی فراوان او را به قتل رسانده و از دهات فرار کرده و در پناه سپیده زندگی می کند.

آقا محسن؛ همسایه سپیده اینا. جانباز و راننده آژانس. سپیده برای همیاری همیشه از او برای رفت و آمد خود و رفقایش استفاده می کند و همیشه چرب تر حساب می کند تا چیزی گیر آقا محسن بیاید. او در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد، جدای اینکه کارت جانبازی و اینا هم ندارد!

فرهاد؛ برای دیدن فیلم «تسویه حساب» به تهران آمده، چون این فیلم را در روستای آنها نشان نمی دهند. در میانه فیلم، ناگهان خشونت بالای صحنه ها، روزهای جنگ را توی سرش می اندازد و موجی می شود و او را می برند بیمارستان و...

آقا محسن و فرهاد خسته و درمانده روی پله های آپارتمان نشسته اند...شب است و صدای جیرجیرک به گوش می رسد...

آقا محسن: تا جنگ بود، از خونه و خونواده دور بودیم، جنگ که تموم شد، فشار زندگی چنان فشارم داد که تنهایی رو انتخاب کردم و از خونه زدم بیرون. آقاجون که مرد و خانوم جان هم که دق کرد، تنهای تنها شدم و به خودم قول دادم تا آخر دنیا خودم باشم و همین پیکان مدل ۶۳. ولی دیگه مردم عوض شدن...کسی دیگه تو خط انقلاب سوار نمی شه...همه زدن تو خط آزادی...

فرهاد: آقا محسن...خودتو ناراحت نکن...من بر می گردم ولایت، شما هر کاری می تونستی انجام دادی... صبح هم دیدم سند ماشینتو دادی به مهندس اما قبول نکرد و از دفترش پرتت کرد بیرون...کاش کور می شدم و این روزارو نمی دیدم دلاور...

دوربین نمای بسته ورکشیدن کفش های پاشنه دار یک زن را نشان می دهد. سپیده شال قرمزش را دور گردن می اندازد و سیگاری می گیراند و با اشاره چشم بچه ها را به خط می کند...

یکدفعه باران شدیدی شروع به باریدن می کند، سپیده روبروی آقا محسن ایستاده است و با فریاد با او حرف می زند، اشک و آب باران با هم قاطی شده و صورت او را خواستنی تر کرده است...آقا محسن اما سرش پایین است...و فقط می شنود.

سپیده: ما رو حلال کن آقا محسن... ما تو جنگ نبودیم، ولی اینقدرا هم نامرد نیستیم اگرچه این روزا همه نامردن، و مردی پیدا نمی شه، ولی شما خیلی مردی... بلیت این رفیقت با من، ظهر نشده توی فرودگاه می بینمتون... بریم بچه ها...

آقا محسن: ولی...ولی شما...

پهلوون اقدس: بی خیل آق محسن...ریدیفه...برو فکر قوت سفر باش! زت زیات!

فتانه: آقا فرهاد شما برای سفر، همسفر نمی خواین؟

باران همچنان می بارد و آفتاب کم کم دارد از پشت ماشین لامبورگینی سپیده که در خیابان محو می شود، بالا می آید.

مهندس شجاعی، مدیر آژانس مسافرتی در حال توضیح دادن نوع سفرهای ویژه به آنتالیا ست که صدای شکسته شدن در اتاق به گوش می رسد، دوربین هیبت زنی را نشان می دهد که شبیه مردها لباس پوشیده و از میان گردوغبار افتادن در، وارد کادر دوربین می شود، دو نفر دیگر هم با سروشکلی متفاوت، اطراف او را می گیرند...

مهندس: چه خبرته خانوم، اگه دعوا داری برو بگو مردت بیاد!

سپیده: اونم خودشه! همینی که تو روت واستاده...(سپیده از کیف همراهش، یک زنجیر چرخ دو متری بیرون می کشد و شیشه های اتاق مدیر را خاک شیر می کند و بعد فریاد می زند:) این بلیت رفیق ما رو اوکی کن نارفیق!

مهندس: یعنی چی خانوم؟ فکر کردی اینجا شهر هرته...برو بیرون...

فتانه با چاقو به مهندس نزدیک می شود و پشت چشم نازک می کند که: ببین آقا فری، حاجی قربون، کامبیزخان، اسی چشم قشنگه...بازم بگم؟ نیمه پنهانت رو شده هفت خط پیزوری!

پهلوون اقدس، دستی به شانه فتانه می زند و می گوید: ای ول! خوب درساتو حفظ کردی ناقلا...

فتانه: چمنتیم اوستا!

سپیده، با یک حرکت میز رییس را بر می گرداند روی میهمانان او و میهمانان که دو زن میانسال بودند، پا به فرار می گذارند. او در چشم برهم زدنی با یک لگد میز عسلی را هم ریز ریز می کند و رو به مهندس می گوید: نمی خوای که مادر بچه هات از کثافت کاری هات سر در بیارن؟ اگه می خوای بگو...ما به دموکراسی اعتقاد داریم...

مهندس دندان گردی می کند و می گوید: هیچ غلطی نمی تونید بکنید...

پهلوون اقدس با یک حرکت آب دوجوکی(!) شکم مهندس را هدف می گیرد و بعد با «تانگ سو دو» سر او را به میز می کوید.

سپیده: صدبار بهت گفتم فن سنتی بزن، این پست مدرنیسم پدر ما رو در می آره...

پهلوون اقدس با یک حرکت لنگ، مهندس را خاک می کند و بعد قصد بارانداز دارد که فتانه تلفن را بر می دارد: الو منزل آقای اسکندری؟ شما خانم آقای اسکندری هستین؟ من از آژانس زنگ می زنم...

مهندس در حالی که شال گردن پهلوون اقدس دور گردنش است و مثل اسب دارد نفس نفس می زند، سر تکان می دهد که یعنی چیزی نگین بلیت ها را اوکی می کنم.

سپیده روی میز رییس نشسته است و دارد پسته می خورد و تف می کند به صورت مهندس: تو اینقدر فهم نداری که اینا واسه توی بدبخت بدمسب رفتن جنگیدن، هیچی هم ازت نخواستن، حالا یه بلیت نمی تونی واسشون جور کنی؟ خاک تو سر عوضی و خر و حمالت کنن!

پهلوون اقدس با مشت می کوید به سر مرد که ناگهان کلاه گیس او می افتد روی زمین...همه بلند می زنند زیر خنده...

فتانه: خاک تو سر کچلت کنن...

سه زن، بلیت ها را گرفته اند و قصد خروج از آژانس را دارند که پلیس سرو کله اش پیدا می شود. سپیده از توی کیفش یک هفت تیر در می آورد و رو به پهلوون اقدس می گوید: من این طرفو دارم تو برو اون طرف. پهلوون اقدس، پنجه بوکسش را به فتانه می دهد و می گوید: بپر ...ما قول دادیم باید سر قولمون باشیم...خودتو برسون به آقا محسن و فرهاد...جون تو و جون این بلیت ها!

فتانه خودش را به شکل آبدارچی آژانس در می آورد و می آید بیرون و شروع می کند داستان تعریف کردن برای پلیس...او را می فرستند توی آمبولانس تا به وضعیتش رسیدگی شود...سپیده برای یک لحظه نزدیک پنجره مشاهده می شود و یک تیر هوایی شلیک می کند، آرایش پلیس به هم می ریزد و فتانه از فرصت استفاده می کند و با یک حرکت، راننده آمبولانس را از ماشین پرت می کند بیرون و از مهلکه فرار می کند. پلیس به سرعت او را تعقیب می کند.

تعقیب و گریزی مرگ بار تمام خیابان های تهران را در برمی گیرد! فتانه با اشک و آه گاز می دهد...پلیس هم هر چه گاز می دهد نمی تواند او را بگیرد ...در فرودگاه او از سد ماموران می گریزد و موانع را در هم می شکند...از ماشین پیاده می شود و به سمت پله های ورودی بخش پروازهای خارجی می دود که...یک پلیس وظیفه شناس و حرفه ای از فاصله ای دور او را با تیر می زند، او به زمین می افتد اما کشان کشان خودش را به وسط سالن پرواز می رساند، پنجه بوکسش را نشان می دهد و همه مردم فرار می کنند...آقا محسن خودش را به بالای سر او می رساند، فرهاد هم با ماسک هوا آرام آرام می رسد...فتانه در حالی که از گوشه لبش خون جاری شده رو به فرهاد می گوید:

ما که نتونستیم باهات همسفر بشیم خدا کنه تو بتونی با اونی که دوسش داری همسفر بشی...(موسیقی شدیدا تاثیرگذاری در حال پخش است)

در آژانس، پس از انفجار چند گاز اشک آور، سپیده بیانیه ای را آنلاین منتشر می کند و در آن به همه مردهای عالم بویژه کچل های کلاه گیس دار اخطار می کند که راه ما ادامه دارد و با کشته شدن چند زن شجاع، دنیا تمام نمی شود و بعد خود و پهلوون اقدس را به دار می آویزد و هردو خودکشی می کنند...

در فرودگاه اما فرهاد از گیت عبور می کند و پلیس سر می رسد و نمای محاصره آقا محسن و فتانه را می بینیم که در حال بای بای با فرهاد هستند...

یک مرد روی خطوط عابر پیاده در خیابان روبروی آژانس ایستاده است و مبهوت و ناراحت دارد با بی سیم صحبت می کند: امنیت ملی می دونی یعنی چی؟ اون سایتی که بیانیه رو منتشر کرده فیلتر کن، می فهمی؟ نه من گوشم بدهکار نیست...فقط گوش کن ببین چی می گم...حرف بی حرف...تازه یادت باشه هیچکی نباید خبر خودکشی این دو تا موجود بی مسئولیت رو کار کنه، شیر فهم شد؟

دوربین از بالای سر این مرد می گذرد و تصویری از پرواز هواپیمایی را نشان می دهد که فرهاد سرش را به شیشه آن تکیه داده است...زنی کنار فرهاد نشسته و از او پرستاری می کند، او خود را شاگرد سپیده و از پیروان مکتب «مبارزه تا آخرین قطره» معرفی می کند که از طریق اینترنت ماجرا را فهمیده است...

محسن حدادی