چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

عشق واهی


عشق واهی

اسفندماه بود روزهای آخر بارداری روسپری می كردم خلاء وجود یاسر تو اون روزهاكه لحظات بحرانی رو سپری می كردم , شونه هاموخم كرده بود در قبال خونواده ام احساس شرمندگی می كردم , بعد از گذشت این همه مدت ,این روزها كه شدیدا به حمایت روحی و معنوی یامادی نیاز داشتم , جرات بیان درد درونم رو به كسی نداشتم

اسفندماه‌ بود. روزهای‌ آخر بارداری‌ روسپری‌ می‌كردم‌. خلاء وجود >یاسر< تو اون‌ روزهاكه‌ لحظات‌ بحرانی‌رو سپری‌ می‌كردم‌، شونه‌هاموخم‌ كرده‌ بود. در قبال‌ خونواده‌ام‌ احساس‌شرمندگی‌ می‌كردم‌، بعد از گذشت‌ این‌ همه‌ مدت‌،این‌ روزها كه‌ شدیدا به‌ حمایت‌ روحی‌ و معنوی‌ یامادی‌ نیاز داشتم‌، جرات‌ بیان‌ درد درونم‌رو به‌كسی‌ نداشتم‌. با وجود این‌ كه‌ خونواده‌ام‌ ازرسیدگی‌ كم‌ نذاشته‌ بودند، اما احساس‌ می‌كردم‌ما تحمیل‌ شدیم‌. من‌ و بیچاره‌ای‌ كه‌ با وجودداشتن‌ چنین‌ پدر و مادری‌ آواره‌، روزهای‌نكبت‌بار آغوشش‌ رو برای‌ پذیرایی‌ از اون‌ بازكرده‌ بود. روز موعود سررسید. بی‌كس‌، بی‌پناه‌،ناامید پا به‌ اتاق‌ عمل‌ گذاشتم‌. درد امونم‌رو بریده‌بود، یاسر در كنارم‌ نبود تا با دلداری‌هاش‌ ازرنج‌هام‌ كم‌ كنه‌. روی‌ تخت‌ به‌ هر چیزی‌ چنگ‌می‌نداختم‌، امیدی‌ به‌ زنده‌ موندن‌ نداشتم‌. اون‌برای‌ اومدن‌ تقلا می‌كرد و من‌ برای‌ زنده‌ موندن‌.آمپول‌ بی‌هوشی‌رو كه‌ زدن‌ دیگه‌ چیزی‌نفهمیدم‌...

- شكر خدا به‌ هوش‌ اومد. دكتر كی‌ مرخص‌می‌شه‌؟

- اگه‌ خدا بخواد تا دو روز دیگه‌، خیلی‌ ضعف‌داره‌، باید حسابی‌ تقویت‌ كنه‌ وگرنه‌... اوضاع‌روحیش‌ خیلی‌ داغونه‌، به‌ آرامش‌ كامل‌ نیاز داره‌.

- مریم‌ جون‌ نمی‌خوای‌ پسرتو ببینی‌؟ خیلی‌بی‌تابی‌ می‌كنه‌، گرسنشه‌.

افكار آشفته‌ام‌ مانع‌ از اشتیاقم‌ برای‌ دیدن‌ اون‌بود. ما، من‌ و یاسر باید هر دو با خنده‌هامون‌ به‌استقبال‌ جوونه‌ زندگیمون‌ می‌رفتیم‌. برق‌روشنایی‌ شوق‌ چشمای‌ ما باید راه‌ ورود به‌ دنیای‌به‌ این‌ بزرگی‌ او برای‌ احسان‌ هموار می‌كرد، اماافسوس‌... لحن‌ سوزناك‌ گریه‌هاش‌ دلم‌ رو به‌ دردمی‌آورد. به‌ هر زحمتی‌ بود بهش‌ شیر داده‌ ونوازشش‌ می‌كردم‌. وقتی‌ مستقیما تو چشام‌ زل‌می‌زد، برای‌ لحظاتی‌ كوتاه‌ غم‌هام‌ فراموشم‌می‌شد و دل‌نگرانی‌ خاصی‌ احساس‌ می‌كردم‌...>نترس‌ مادر دیگه‌ تنها نیستی‌، دیگه‌ نمی‌ذارم‌خنده‌ از لب‌هات‌ دور بشه‌. با خنده‌هام‌،تاتی‌كردن‌هام‌، با شیرین‌زبونی‌هام‌ شادی‌رو بهت‌هدیه‌ می‌دم‌ و وقتی‌ بزرگ‌ شدم‌ تمام‌ غم‌هات‌روبه‌ جون‌ می‌خرم‌.< خدایا از تو سپاسگزارم‌ كه‌ بچه‌سالم‌ به‌ من‌ عطا فرمودی‌، فقط نكنه‌ همه‌ این‌ فكر وخیال‌ها رویایی‌ بیشتر نباشه‌ و سرنوشت‌ بچه‌ام‌ بدتراز من‌ دچار نوسانات‌ زندگی‌ بشه‌... وقتی‌ اون‌می‌خوابید فرصتی‌ پیدا می‌شد به‌ گذشته‌ برم‌،خاطرات‌ چند سال‌ پیش‌ و نحوه‌ آشناییم‌ با یاسر وحالا... حدودا نه‌ سال‌ پیش‌ تو سن‌ شانزده‌ سالگی‌كه‌ هنوز حال‌ و هوای‌ كودكی‌ تو سرم‌ بود،گه‌گداری‌ از این‌ و اون‌ یه‌ چیزهایی‌ در مورد عشق‌شنیده‌ بودم‌. كم‌كم‌ به‌ این‌ واژه‌ كنجكاو شده‌ ودوست‌ داشتم‌ تجربه‌ كنم‌. اما نه‌ موقعیتش‌ بود و نه‌كسی‌ كه‌ تو كنج‌ دلم‌ آشیونه‌ كنه‌. از طرفی‌ دیدن‌بعضی‌ها كه‌ با عشق‌ شروع‌ كرده‌ بودن‌ و به‌خاطراختلافات‌ شدیدی‌ كه‌ داشتن‌ مفهوم‌ واقعی‌عشق‌رو از بین‌ برده‌ بودن‌، بنابراین‌ گاهی‌ بدبین‌ به‌این‌ مسئله‌ نگاه‌ می‌كردم‌ و گاهی‌ خوش‌ بین‌...دختر پرشور و از نظر ظاهر به‌ گفته‌ اطرافیون‌ اززیبایی‌ بی‌بهره‌ نبودم‌، هر روز همراه‌ دوستم‌ ندامسیر مدرسه‌رو با پای‌ پیاده‌ و سرحال‌ طی‌می‌كردیم‌، تو مدرسه‌ خیلی‌ها به‌ روحیه‌ام‌ غبطه‌می‌خوردن‌. یه‌ روز كه‌ داشتم‌ می‌رفتم‌، دم‌ دردایی‌ كوچیكم‌ علی‌رو دیدم‌، طبق‌ معمول‌ ازدیدنش‌ خوشحال‌ و به‌ داخل‌ دعوتش‌ كردم‌،اشاره‌ای‌ به‌ بیرون‌ كرد و گفت‌:

- ممنون‌، با دوستم‌ اومدم‌ خواستم‌ از مادرت‌احوالی‌ بپرسم‌...

- سلام‌ چرا دم‌ در، بفرمایید تو...

- تشكر، مزاحمتون‌ نمی‌شیم‌.

- خب‌، پس‌ دایی‌ من‌ رفتم‌.

- به‌ سلامت‌... اون‌ روز نتونسته‌ بودم‌درس‌هام‌رو مرور كنم‌ ولی‌ اون‌ اضطراب‌ نمره‌بدرو نداشتم‌. برخلاف‌ همیشه‌ كه‌ نسبت‌ به‌ جنس‌مخالف‌ خودم‌ بی‌تفاوت‌ می‌شدم‌، یاسر دوست‌دایی‌ برام‌ جذاب‌ بود، خیلی‌ زود دل‌ به‌ عشقش‌سپرده‌ بودم‌. اون‌ هم‌ دل‌ باخته‌ من‌ شده‌ بود. بعداز مدتی‌ برخلاف‌ رضایت‌ خونواده‌اش‌ به‌خواستگاریم‌ اومد. طی‌ یه‌ مراسم‌ ساده‌ به‌ عقد هم‌در اومدیم‌. پدرومادرش‌ حضور نداشتند، اما من‌ ویاسر با نوار طلایی‌ عشق‌ دل‌هامونو گره‌ زده‌بودیم‌، برامون‌ مهم‌ نبود، می‌خواستیم‌ به‌ تنهایی‌پل‌ زندگی‌رو كه‌ مثل‌ رنگین‌كمون‌ خوش‌رنگ‌ بودطی‌ كنیم‌. یك‌ سال‌ گذشت‌، داشتم‌ برای‌ شروع‌زندگی‌ مستقل‌ آماده‌ می‌شدم‌. خوشحال‌ بودم‌ كه‌انتظار به‌ سر می‌رسه‌ و هر كجا باشیم‌ با هم‌ هستیم‌ولی‌ یاسر اعلام‌ كرد آمادگی‌ نداره‌. خونواده‌ام‌ به‌روی‌ خودشون‌ نیاوردن‌، باز باید دور از هم‌زندگی‌ می‌كردیم‌. از ادامه‌ تحصیل‌ منصرف‌ شدم‌ وشروع‌ كردم‌ به‌ اصول‌ خونه‌داری‌رو یاد گرفتن‌.روزها به‌ همین‌ منوال‌ سپری‌ می‌شد، بعد از مدتی‌یاسر گفت‌ به‌ دیدن‌ مادرش‌ بریم‌، مادری‌ كه‌ درعرض‌ یك‌ سال‌ و اندی‌ حاضر به‌ دیدن‌ عروسش‌نشده‌ بود. انگیزه‌ای‌ برای‌ رفتن‌ نداشتم‌ ولی‌ به‌خاطر یاسر قبول‌ كردم‌. مورد احترام‌ همه‌ قرارگرفتم‌ الا مادرش‌...

- مادر جان‌ چه‌ بخوای‌ چه‌ نخوای‌ اون‌عروسته‌.

- تورو با چشای‌ رنگینش‌ گولت‌ زده‌، اما منو باظاهر مظلومش‌ نمی‌تونه‌...

- اما اون‌ كه‌ تقصیری‌ نداره‌، این‌ من‌ بودم‌ كه‌افسانه‌رو كنار گذاشتم‌.

- من‌ این‌ حرف‌ها حالیم‌ نیست‌، اگه‌ می‌خوای‌بدتر از این‌ نشه‌ یا باید طلاقشو بدی‌ یا توی‌ این‌خونه‌ پاشو نمی‌ذاره‌...

موقع‌ برگشتن‌ به‌ غیر از مادر یاسر همه‌ به‌بدرقه‌ام‌ اومدن‌ و با خوش‌رویی‌ با امید دیداری‌مجدد خداحافظی‌ كردن‌...

- یاسر تو می‌خوای‌ باز بری‌؟... تا كی‌؟

- دستم‌ خالیه‌، خونواده‌ام‌ كه‌ حمایتم‌نمی‌كنن‌، باید این‌ دوری‌رو تحمل‌ كنی‌ تا حداقل‌برای‌ مستقل‌ زندگی‌ كردن‌ محتاج‌ كسی‌ نباشیم‌.

سكوت‌ اختیار كردم‌ و چیزی‌ نگفتم‌. یه‌ سال‌ شددوسال‌، باز آمادگی‌ نداشت‌. هر كسی‌ یه‌ سوالی‌می‌كرد... پس‌ كی‌ عروسی‌ می‌كنید؟ چرا یاسراینجا كار نمی‌كنه‌؟ چرا به‌ شهر اونا نمی‌رین‌؟ چرادیر به‌ دیر به‌ دیدنت‌ میاد؟... چرا؟ چرا ؟چرا. ازطرفی‌ خواهرم‌ مرضیه‌ خواستگار داشت‌.خونواده‌ام‌ منو بهونه‌ كرده‌ و به‌ هیچ‌ كدوم‌ جواب‌نمی‌دادن‌. مژگان‌ و مهدی‌ به‌ دلیل‌ مشغله‌ كاری‌ توخونه‌ ما ساكن‌ شدن‌، بیچاره‌ مادرم‌ سنگ‌ صبور ماشده‌ و با این‌ كه‌ دختراشو شوهر داده‌ بود اما بازور دلش‌ بودیم‌. خواهرم‌ مژگان‌ به‌ دلیل‌كم‌تجربگی‌ هر لحظه‌ یه‌ سازی‌ می‌زد و از خونه‌پدری‌ مهدی‌ كه‌ خیلی‌ هم‌ بزرگ‌ بود در اومده‌بودند. حالا دیگه‌ روی‌ برگشتن‌ نداشتن‌، بنابراین‌می‌خواستن‌ بعد از یه‌ مدت‌ دوباره‌ مستقل‌ بشن‌.

- مریم‌ پس‌ این‌ یاسر كی‌ برمی‌ گرده‌؟ نكنه‌زیرسرش‌ بلند شده‌، نزدیك‌ سه‌ ساله‌ كه‌ ازدواج‌كردی‌، برای‌ هر سال‌ یه‌ بهونه‌تراشی‌ می‌كنه‌.تكلیفتو باهاش‌ یكسره‌ كن‌.

- چكار كنم‌، راهیه‌ كه‌ خودم‌ انتخاب‌ كردم‌ وراه‌ برگشت‌ هم‌ ندارم‌. سوای‌ حرف‌ مردم‌، هنوزهم‌ كه‌ هنوزه‌ دوستش‌ دارم‌، هر چیزی‌ پایانی‌داره‌ الا عشق‌، بنابراین‌ باز هم‌ صبر می‌كنم‌.غرزدن‌های‌ مادر شروع‌ شده‌ بود. پدرم‌ تو روم‌نمی‌تونست‌ چیزی‌ بگه‌، دق‌ و دلشو سر مادرم‌خالی‌ می‌كرد...

- من‌ از همون‌ اولش‌ هم‌ می‌دونستم‌ اینطوری‌می‌شه‌. پسری‌ كه‌ نتونه‌ خونواده‌شو راضی‌ كنه‌،لابد ریگی‌ تو كفششه‌. اون‌ حتی‌ نتونسته‌ بود درعرض‌ این‌ سه‌ سال‌ چیزی‌ برای‌ خودش‌ جمع‌ كنه‌،پس‌ چطور می‌خواد تشكیل‌ خونواده‌ بده‌...

- چكار كنیم‌، دخترمونو به‌ زور از خونه‌ بیرونش‌كنیم‌؟...

اعصابم‌ حسابی‌ داغون‌ بود، دیگه‌ حوصله‌ هیچ‌كاری‌رو نداشتم‌، از شوروحال‌ گذشته‌ افتاده‌بودم‌. فقط به‌ خاطر حرف‌ مردم‌ دندون‌ رو جگرگذاشته‌ و سختی‌ها رو تحمل‌ می‌كردم‌. یه‌ سال‌ شددو سال‌، دو سال‌ شد سه‌ سال‌ و بالاخره‌ چهار سال‌گذشت‌، اما باز یاسر آمادگی‌ نداشت‌. به‌ بقیه‌ حق‌می‌دادم‌ در موردش‌ فكرهای‌ دیگه‌ بكنن‌.رفته‌رفته‌ عشقم‌ نسبت‌ بهش‌ كم‌رنگ‌ می‌شد. یه‌همچین‌ مواقعی‌ بود كه‌ پی‌ به‌ اهمیت‌ بزرگ‌ترهامی‌بردم‌. تنها عشق‌ كافی‌ نبود، شناخت‌ كامل‌،رضایت‌ طرفین‌ و تحقیق‌ لازمه‌ یه‌ ازدواج‌ موفقه‌.شعله‌های‌ عشق‌ یاسر تو آتشكده‌ قلبم‌ خاموش‌نشده‌ بود، ولی‌ آن‌ كه‌ از دیده‌ برفت‌ از دل‌ برفت‌.مثل‌ سابق‌ به‌ دیدنم‌ نمی‌اومد. همش‌ كاررو بهونه‌كرده‌ بود >فیلم‌برداری‌ از مراسم‌های‌ مختلف‌ درتهران‌< بعضی‌ وقتا وسوسه‌ می‌شدم‌ با یاسر صحبت‌كرده‌ و پیشنهاد طلاق‌ بدم‌. اوایل‌ اگر كسی‌ همچین‌برخوردی‌ داشت‌ یا پیشنهاد جدایی‌ از یاسررومی‌دادن‌، احساس‌ نابودی‌ می‌كردم‌. هر حرفی‌روتحمل‌ كردم‌، سختی‌ها رو به‌ جون‌ خریدم‌ به‌امیدی‌، ولی‌ حالا بی‌تفاوتی‌ یاسر نسبت‌ به‌ این‌بلاتكلیفی‌ من‌، ناامیدم‌ می‌كرد. بیچاره‌ مرضیه‌ به‌خاطر من‌ و شرایط خونواده‌ به‌ هیچ‌ كدوم‌ ازخواستگارهاش‌ جواب‌ نمی‌داد...

- یاسر من‌ دیگه‌ طاقتم‌ تموم‌ شده‌، دیگه‌نمی‌خوام‌ باهات‌ زندگی‌ كنم‌.

- اما تو نمی‌تونی‌ این‌ كاررو با من‌ بكنی‌.

- پس‌ تو چطور تونستی‌ چهار سال‌ منوبلاتكلیف‌ گذاشته‌ و اهمیتی‌ هم‌ ندی‌ كه‌ چقدرحرف‌ و حدیث‌ تحمل‌ می‌كنم‌، تحصیلمو به‌ خاطرتو گذاشتم‌ كنار تا تورو داشته‌ باشم‌. مگه‌ تومی‌خوای‌ قصر بسازی‌ كه‌ فعلا آمادگی‌ نداری‌.چهار ساله‌ سربارشون‌ هستم‌، اگه‌ نامزد نكرده‌ بودم‌هیچ‌ منتی‌ نبود ولی‌ حالا من‌ شوهر دارم‌، باید باشوهرم‌ زندگی‌ كنم‌ نه‌ این‌ كه‌ فقط اسمت‌رو من‌باشه‌...

- نكنه‌ می‌خوای‌ طلاق‌ بگیری‌ و با یكی‌ دیگه‌ازدواج‌ كنی‌؟ اصلا رك‌ و پوست‌ كنده‌ بگم‌، من‌فرد مسوولیت‌پذیری‌ نیستم‌. اگه‌ بخوای‌ می‌تونی‌جدا بشی‌ و پی‌ خوشبختیت‌ بری‌...

حرف‌های‌ یاسر بعد از این‌ همه‌ مدت‌ مثل‌پتكی‌ روی‌ سرم‌ فرود می‌اومدن‌. انتظار نداشتم‌كسی‌ كه‌ هر لحظه‌ دم‌ از عشق‌ می‌زد به‌ این‌زودی‌ها تسلیم‌ بشه‌. تصمیممو گرفتم‌ و باخونواده‌ام‌ هم‌ صحبت‌ كردم‌ تا كار رو یكسره‌ كنیم‌.كاخ‌ آرزوهام‌ داشت‌ فرو می‌ریخت‌، به‌ ارتباطمژگان‌ و مهدی‌ غبطه‌ می‌خوردم‌، اختلاف‌ داشتن‌ولی‌ در سایه‌ همون‌ عشق‌ دو طرفه‌ با مشعل‌ همدلی‌و محبت‌ راه‌ رو برای‌ شیوا دخترشون‌ تو این‌دنیای‌ به‌ این‌ بزرگی‌ هموار كرده‌ بودن‌...

- مریم‌ زنگ‌ زدم‌ بیایی‌ با هم‌ صحبت‌ كنیم‌. بابات‌كه‌ منو بیرون‌ كرده‌ پس‌ تو بیا یه‌ جایی‌.

- ولی‌ ما حرف‌هامونو قبلا زدیم‌.

- تصمیمم‌ عوض‌ شده‌، می‌خوام‌ ببینمت‌...

ساعت‌ها صحبت‌ كردیم‌، باز همون‌ حرف‌ وحدیث‌های‌ قبلی‌. با وجود این‌كه‌ اون‌ عرب‌ بود،من‌ ترك‌، اون‌ از یه‌ شهر دیگه‌ بود، من‌ از یه‌ شهردیگه‌، ولی‌ دلهامون‌ خیلی‌ بهم‌ نزدیك‌ شده‌ بود.برای‌ چندمین‌ بار اعتماد كردم‌ و حرفهاشوپذیرفتم‌ و به‌ اصرار خونواده‌مو را راضی‌ كرده‌ وگفتم‌: مادرجون‌ اون‌ دست‌ خالی‌ برنگشته‌، ازهرلحاظ حق‌ روبمن‌ میده‌ و می‌گه‌ جبران‌ می‌كنه‌،فقط باید بریم‌ تهران‌.

- از كجا معلوم‌ باز زیر حرفهاش‌ نزنه‌؟

- نه‌ مادر این‌دفعه‌ قول‌ داده‌.

- فكر نمی‌كنم‌ بابات‌ رضایت‌ بده‌، تا بعد دوباره‌پیش‌ این‌ و اون‌ سكه‌ یه‌ پول‌ بشیم‌.

- آخه‌ چقدر دیگه‌ سربارتون‌ بشم‌.

- این‌ چه‌ حرفیه‌، تا هر موقع‌ كه‌ بخواین‌ اینجاكانون‌ گرم‌ شماست‌...

یاسر مستقیما با پدرم‌ صحبت‌ كرد و رضایتشوجلب‌ كرد. مراسمی‌ ساده‌ و بدون‌ حضورخونواده‌ یاسر الا خونواده‌ عمویش‌ گرفتیم‌. بود ونبود كسی‌ برام‌ مهم‌ نبود، شرط خود یاسر بود كه‌برای‌ همیشه‌ در كنارم‌ باشه‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.