شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
شغال ها
بادی نمیوزید. هوا ایستاده بود انگار. تو كمر كوه گیر كرده بودیم. بعد از سه ساعت راهپیمایی شبانه رسیده بودیم. خمپارهٔ اول كمی از بالای سرمان، از روی قله، زوزه كشید تهِ دره منفجر شد، حالیمان كرد كه حسابی بُز آوردهایم.
بوتهٔ خاری كمرم را از پایین تا روی كتفِ چپم خراشیده بود.
ستوان نیمهخیز برگشت. سرچرخاند به ما نگاه كرد. هر هشتنفرمان به ستوان چشم دوختیم كه توی تاریكی فقط شبح درشتش پیدا بود. علی روبهروم، توی تاریكی، پشتِ سنگی، گُرگی نشسته بود. محمدعلی پایینتر روی خاك زانو زده بود.
رسول از پشتِ سر گفت: «چهكار كنیم جناب سروان؟»
ستوان ساكت ما را نگاه میكرد. بیسیمچی كنارش ایستاده بود. سیخ، مثلِ آنتنِدستگاهش، او هم بِروبِر نگاهمان میكرد. ستوان به او اشاره كرد. گفت:«دیدنمون، باس پخش بشیم.»
بعد جابهجا شد. دستهایش تا مچ توی خاك فرو رفت. زانو از خاك برداشت. گفت:«زیاد دور نشید. صدایِ بیسیمو داشته باشید. حواستون جمع باشه. هركی افتاد بغلیاش باید جورش رو بكشه. زنده و مرده همه باس برگردیم. حالیتون شد؟»
علی پرسید: «كجا جمع بشیم جناب سروان؟»
صداش قاطیِ سوت شد و گلولهٔ دوم تركید. انگار تِه دره آسمان قُرنبه شد. نورِسرخی دره را روشن كرد. آتش و نور از پایین رو به ما تنوره كشید. همگی شیرجهزدیم روی خاك.
رسول گفت: «یا ابوالفضل!»
علی داد كشید: «شیمیاییه...»
بوی گندی توی فضا پیچید. صدا و نور از ما گذشت. علی باز فریاد زد. ستوان سرش نعره كشید. صدای علی برید.
ستوان گفت: «شیمیایی نیست. دارن جامونو پیدا میكنن. گولهٔ رنگی برای گراست یاالا بجنبید!» بلند كه میشد گفت: «پای چشمه جمع میشیم. یادتون نره. دوتا دوتا برید.»
اینطور شد كه راه افتادیم. هر دو نفرمان به سمتی. رسول پشت سرم تند و محكم قدم برمیداشت. ماهها بود كه با هم بودیم. مینیاب خوبی بود. چشمانشهمیشه خیس بود. همیشه چند قطره اشك تو چشمانش غوطه میزد.
گفتم: «جناب سروان چشه؟ انگار داشت اعلامیهٔ ترحیم میخوند!»
رسول گفت: «بدو! میریم تو اون سوراخه.» تند و تیز از میان بوتههای خار و سنگها دوید. قدِ كوتاه و اندام پُرش سنگین و كاهل مینمود. اما وقتی میدوید مثل یك گوله تروفرز بود. حتماً ما را دیده بودند. آن آنتنِ بیصاحاب مونده لومون داده بود. گلولههای توپ اطرافمان میتركیدند. رگبار، وجببهوجب، پایینِ دست ما رامیكوبید. گیر افتاده بودیم. پرسیدم: «علی كجا رفت؟»
رسول گفت:«رفت پیش كمال.»
صداش از من دور میشد. گفت:«یه مدّته با هم میپَرن.»
رسول زیر سایهٔ یك سیاه سنگ ولو شد. منم افتادم كنارش. نفسام بریده بود. سول گفت:«انگار ردّمونو داشتن. گذاشتن بریم تو بغلشون. تا بعد كلكمونو بكنن.»
گفتم: «حالا تا كی باس صب كنیم؟»
گفت: «تا قیام قیامت!»
ویرم گرفت كمی بخندم. رسول نگاهم كرد. چشمانش برق میزد. دهنش را كج كرد و گفت:«بخند! بخند! مثلِ خرگوش افتادیم تو تله.»
گفتم: «بهدَرَك! مگه چی دارم از دس بدم. فقط یه كم دلم واسهٔ محلمون تنگ شده.همین.»
سر بلند كردم تا نگاهی به دور و برم بیندازم. خمپارهای بالای سرمان سوتكشید و خورد به صخرهٔ سنگی. از تو سبك شدم. آتش رفت تو جلدم. تو هوا معلق شدم.
چشمام را كه باز كردم، هیچ چیز پیدا نبود. فقط تاریكیِ غلیظ بود و بوی گندِ زمینِ سوخته. داد كشیدم، بلند و كشدار:«رسول! رسول!» همهجا سیاه بود. جای صخره گودالِ عمیقی بود كه صدای خرخری از میان آن شنیده میشد. خیز برداشتم طرفِ گودال. رسول كفِ گودال افتاده بود. مرا كشید تو گودال. خونِ گرم شتك زد توصورتم. ریشههای داغ و لزجی از گردنِ بریدهاش پیدا بود. دستی به شانهام خوردم. برگشتم كمال بود. با دستمال صورتم را پاك كرد. دستش رویِ دوشم میلرزید.
گفت: «بریم.»
گفتم: «دیدی چی شد؟!»
گفت: «چیزی نشده. بیا بریم.»
سرش را تكان میداد. پشت هم میگفت:«هیچی. هیچی نشده.»
گفتم: «بچهها چی؟»
گفت: «حالا بیا بریم. دوباره برمیگردیم.»
گفتم: «كِی؟ كِی برمیگردیم؟ وقتی شغالا آش و لاششون كردن؟»
كمال گفت: «زود برمیگردیم. حالا بریم.»
داشت از كوره در میرفت. پا شد راه افتاد من هم بلند شدم. هر دو از خاكریز بالا كشیدیم. تو سینهكشِ خاكریز زانوهام شل شدند، تا شدند. افتادم روی خاك. انگار خون تو رگهام میجوشید. داشتم میلرزیدم. آتش انفجار صورتم را سوزانده بود. كمال برگشت. دستم را گرفت: «چته؟ پاشو راه بیفت.» بغلم كرد. از خاكریز رفتیم بالا و توی تاریكی از میان بوتهها و تختهسنگها پایین رفتیم. صدای خشخشی شنیدم. برگشتیم. صدای علی را شنیدم:«دارین كجا میرین؟» بعد از كمال پرسید: «پس رسول كو؟»
از دهنم پرید: «مُرد.»
آمد جلو نگاهم كرد. بهكمال گفت: «انگار حالش خوب نیست!»
سرم را انداختم پایین. كمال رویش را برگرداند. بهسختی چند قدمی برداشتم.علی بهطرفم خیز برداشت و زد زیر گریه. سرش را بغل گرفتم. دستم را گرفت میاندستهایش.
كمال گفت: «باید خودمون رو به كانال برسونیم.»
نمیدانم چهطور به كانال رسیدیم.
كمال گفت:«تا صب همینجا میمونیم. دمِ صب میكشیم عقب.»
گفتم:«جنازهٔ بچهها چی؟ باید ببریمشون. خودت گفتی.»
گفت:«باشه میبریم شون، اما نهحالا.»
گفتم:«پس كی؟»
علی گفت:«حالا جَر نكنین.»
از تو كانال به دشت نگاه كردم كه توی تاریكی تا افق ادامه داشت. بیاختیاراشكم سرازیر شده بود.
گفتم: «باورم نمیشه.»
علی نگاهم كرد.
كمال كه صداش دوگره شده بود گفت: «بسّه دیگه قسمتشون بود.»
به ماه نگاه كرد كه مثل قاچ خربزه تو آسمان آویزان بود.
گفتم:«باس بریم، بیاریمشون.»
كمال گفت:«نیم ساعت دیگه برمیگردیم.»
گفتم:«دیر میشه. شغالا برسن. دیگه نمیشه. استخوناشونم برامون نمیذارن. تو كه نمیخوای استخوناشونو برگردونی؟»
علی گفت: «بوی باروت شغالارو تارونده. امشب پیداشون نمیشه.»
گفتم: «شاید پیداشون شد. همین حالا باید بریم.»
خون از دماغم زد بیرون. ریخت روی لبهام. گرم و شورمزه بود.
گفتم: «ماه داره میره زیر ابر. حالا دیگه دیده نمیشیم.
تكیه دادم به دیوار كانال. قوزك پاهام زُق زق میكردند. كمال دستش را جلوبینیام گرفت. گفت:«شرط داره!»
گفتم:«چه شرطی؟»
گفت:«كه تو همینجا بمونی. من و علی میریم. قبول؟»
سرم را بالا گرفته بود تا خون بند بیاید. گفتم: «باشه. اما دست بجنبانید.»
كف كانال نشستم. سرم گیج میرفت. دیوارهٔ كانال نمور بود. سردم شده بود. وقتی راهافتادند صدایی شنیدم؛ انگار زوزهٔ شغال بود.
محسن شمس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست