چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

هم‌خوانی جنگ جنگ تا همراهی پیروزی


هم‌خوانی جنگ جنگ تا همراهی پیروزی

شعری که جُنگ جَنگ بود و نبود
جَنگِ جَنگ بود و زخمهای بسیار داشت در تنش موجی بلند شد ترکشی که بر نخاع نشسته بود و دایمن جابجا می‌شد
"یاد آن روزی که ترکش خورده‌ام افتاده بود
یاد …

شعری که جُنگ جَنگ بود و نبود

جَنگِ جَنگ بود و زخمهای بسیار داشت در تنش موجی بلند شد ترکشی که بر نخاع نشسته بود و دایمن جابجا می‌شد

"یاد آن روزی که ترکش خورده‌ام افتاده بود

یاد یارانی که ترکم کرده‌اند

جبهه تا وقتی شهادت داشت راهی می‌شدند"*

قلم در دست گیر بود در گیره نبود

ترکش آنی ترکش کرده بود

زن نبود مادر نبود دختر نبود اینبار درکش کرده بود

"این جا من از خودم دورم

و همسرم از این هر دو

دور ِ سرم جز من کبوترم جلد ِ تمام ِ بام های دنیا بود

بنا نبود به سرشماری ِ شهری برود

که از تمام ِ دخترهاش قرار نیست یکی به من برسد"*

روا نبود !

روا نبود روایتی بود در شهر که شاعرش موجی بود. افسارش را داده بود دست ترکشی که لاستیکش را پنچر کرد ، مسافرش باید هل میداد وهلهله کرد شهر خبر شد خبری نبود جز راننده ای که آمبولانسش شاعری را به کما می‌برد

"راننده از عکس ِ سیاه و سفید برعکس رفت

از جنگ وقتی برگشت رنگش کرده بودند

چه قدر سگ دو زد

تا از خاطرات ِ خودش تند برود بیرون نشد !

ماشین را از تن ِ کوچه درآورد

و بر خیابان و دو پیچ آن طرف‌تر" *

پیاده میشود برِ خیابان که از وسط برود/ نرفته در/ برگشت به جایی که جنگ بود / حمله از اول به فکر جنگ بود / مادرم رختش با جنگ در جوب بود / صورت بابا میان دود بود / مادرم برگشت گریه می کرد می‌خندید / و پدر خون ، مرگ ، زندگی را خوب می‌فهمید

در سرزمین قد کوتاهان همه چیز بر مدار رنگ بود کوچه ، بلوار ، آزاد راه ، چون معابر تنگ بود و معبری باز میشود از جنگ در سطر که بیاید روی زندگی، روی قرار بیاید سر ِ قرارمان که همیشه در رنگ های این روزها، این حوالی ، این مردم گم بود و نبودش همیشه هست در ترکشی که توی گردن بازمانده ای گیر کرده‌ است

"دورم ! مجبورم ماشین ِ ترسیده‌ام را بردارم

و خط ِ ترمز روی لب های کسی بگذارم

که از میدان مین صلیب خود را کشیده باشم

من جوانی را سفر کردم

و زیر پای مسافرم ته ِ سیگارم له شد

چرا شتاب نکنم ؟"*

و مجبورم

"و اجبار

نه اینکه زندان باشد

مجبوری بکشی تمام لحظه ها و واگن ها را

حتی اگر شده به موهایت دست بکشی مجبوری "¹ و مجبوری روی این موج به دست باد بسپاری موهایت را مغزت را و خودت را بـِبَری و بـِبُری از دلی که نیست و مشت خودت را بکوبی بر دهانی که این شعر باز کرده است و درد را در خودت گم کنی و خودت را گم کنی در تلاطم زبان این شعر- دریا که زبانش امواج خلیج بود و یاد فاو وکلامش تهران بود و ایران در خیابانی که جردنش تنها جر دادن تابلوهای جنگ و خواهران خیابانی من را هر روز زمزمه میکند که جر دادنی ها بسیار مانده اند؛ از ما بهتران . سطرهایت بوی کاغذ و باروت داشت و

.

.

.

"چه نقشه‌ای دارد

تیری که در این نقشه دنبال ِ دلی‌ست که نیست

در دست ِ من چه کسی مشت خودش را باز کرده‌ست من ؟

نگاه نکن در سطرهام که بی ربط این همه وِر می‌زنند

کروکی ِ شعرهای من را درد می‌کشد !

جواد سجادی‌ راد