شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
کودک خلاق من
بهترین راه برای اینکه به فرزندانمان بیاموزیم چطور احساسات خودشان و دیگران را درک کنند، این است که اول احساسات مختلف را برایشان معرفی کنیم...
در قصهها حتما از احساسات مختلف شخصیتهای داستان حرف بزنیم یا موقع کارتون دیدن کنارشان بنشینیم و در مورد احساسی که شخصیت اصلی یا بقیه دارند، با آنها صحبت کنیم. از احساس خودمان هم برای آنها بگوییم. از تجربههای هیجانیای که در موقعیتهای مختلف داریم؛ خوشحالی، غم، بیحوصلگی، هیجانزدگی، ترس، عصبانیت، ذوق کردن و...
یادمان باشد هرگز هیچ احساسی را بیاعتبار نکنیم. جملههایی مانند چیزی نشده، اینکه ترس نداره، اینکه درد نداشت، لوس نشو بزرگ شدی و... برای رشد هوش هیجانی فرزندانمان مانند سمی مهلک است. به رفتار مناسب مادر سارا در کودکی و اثری که در بزرگسالی دارد دقت کنید.
● سکانس اول
عصر بود و خیلی از مادرها بچههایشان را به پارک آورده بودند. پارک شلوغ بود و بچهها برای استفاده از وسایل بازی باید از سر وکول هم بالا میرفتند. سارا از تاب پایین پرید و دوید طرف سرسره. میخواست از پلهها بالا برود که ناگهان پسر بچهای که کمی از خودش بزرگتر و درشتتر بود، هلش داد تا خودش زودتر سوار شود. سارا هم نتوانست تعادلش را حفظ کند و افتاد روی زمین و زد زیر گریه. مادرش که سخت مشغول صحبت بود، با شنیدن صدای گریه، متوجه سارا شد و سریع طرفش آمد و بلندش کرد و گفت: «چی شد؟ خوردی زمین؟ ببینم! آخی پات خیلی درد گرفت؟ الهی بمیرم!» سارا با گریه گفت: «اون پسره کاپشن سبزه هلم داد.» مادر که تمام توجهش به سارا بود و سعی داشت به دخترش اطمینان بدهد از او حمایت میکند، جواب داد: «کدوم پسره ببینم؟ ماشاا... تپلی هم است. حتما خیلی بهت برخورد. من هم جای تو بودم خیلی ناراحت میشدم. به نظر من که حواسش نبوده ولی اگه دلت بخواد میتونیم باهاش صحبت کنیم که بیشتر دقت کنه.» سارا که احساس بهتری داشت، به مادر نگاه کرد و لبخندی زد و بلند شد و گفت: «خودم بهش میگم.»
● سکانس دوم
از بعد عروسیشان این اولین بار بود که این تعداد مهمان داشتند. سعید مهمانها را دعوت کرده و برای این کار با سارا هیچ مشورتی نکرده بود. سارا خیلی کلافه بود، نمیدانست چه احساسی دارد. کلی کار داشت که باید انجام میداد. از دیشب که فهمیده بود قرار است مهمان داشته باشند، کمی بهانه گرفت و از سعید دلخور شد. سارا دوست داشت مهمان داشته باشند ولی توقع داشت سعید با او هم هماهنگ و بعد مهمان دعوت کند. بالاخره او خانم خونه بود. شب قبل چیزی نگفت که مبادا احساس دلخوریاش روی حرفهایشان اثر بگذارد. صبح بعد از صبحانه به سعید گفت: « احساسهای عجیب غریبی دارم سعید! هم خوشحالم که مهمون داریم هم نگرانم که مبادا نتونم از این تعداد مهمان خوب پذیرایی کنم.» سعید گفت: «نگران نباش میتونی و من هم هستم و کمکت میکنم. مهمانها هم غریبه که نیستند، سخت نگیر.» سارا گفت: «سخت نمیگیرم، همین قدر هم که خیالم راحته برای اینه که میدونم هستی و کمک میکنی ولی یه چیز دیگه هم هست؛ یه خرده دلخور شدم بدون هماهنگی با من مهمون دعوت کردی. کاش قبلش به من میگفتی. میدونی هر خانمی یه استانداردهایی برای پذیرایی از مهمونهاش داره. من هم دلم میخواد اونطوری که دوست دارم از مهمونام پذیرایی کنم.
اگه بدونم مهمون دارم، پذیرایی را با آرامش بیشتر و بهتری انجام میدم. از اون گذشته گاهی شرایط جسمی خانمها به آنها اجازه مهمونداری نمیده.... خلاصه که آقای مرد خونه! لطفا برای مهمون دعوت کردن با خانم خونه هماهنگ باشید. الان هم زود باش هزار تا کار داریم.» سعید که از شنیدن عبارت مرد خونه احساس خوبی پیدا کرده بود، با اقتدار بلند شد و گفت: «چشم، هرچی خانم خونه بگن.»
سال قبل در مسابقه قرآن نفر اول شده بود. هم صدایش خیلی خوب بود هم قرائتش، اما امسال از اول سال خیلی سمت قرآن خواندن و اذان گفتن نرفته بود. امروز دم اذان آقای نکویی صدایش کرد: «سعید! بدو دم اذانه. سوره واقعه رو تا هر جا رسیدی، بخون و اذان بگو.» سعید کمی منمن کرد، راه گریزی پیدا کند اما آقای نکویی هیچتوجهی به او نکرد و رفت. از دفتر که آمد بیرون، مهدی و چند تا از بچهها هنوز در حیاط بودند. مهدی گفت: «سعید! تو بودی امروز قرآن خوندی؟» سعید به آرامی گفت: «آره» و آمد برود که عماد گفت: «صدات چرا اینطوری شده؟ عین صدای خروس شده!» همه زدند زیر خنده و حسین که صدایش را تغییر داده بود، گفت: «سربهسر بچه نذارید. پسرمون داره مرد میشه!» بعد با همان صدا شروع کرد: «اذا وقعت الواقعه....» به سعید خیلی برخورد. خودش میدانست صدایش دارد عوض میشود. از حسین و عماد خیلی عصبانی بود. از آقای نکویی هم همینطور که اجازه نداده بود حرفش را بزند. اینقدر عصبانی بود که دلش میخواست گریه کند. با چشمان خیس نزدیک آبخوری ایستاده بود که آقای نکویی دوباره آمد و پرسید: «چرا اینجایی؟» و وقتی نگاهش به سعید افتاد، گفت: «مشکلی پیش اومده؟ به نظر خیلی ناراحت میآی؟» سعید نتوانست چیزی بگوید. آقای نکویی گفت: «بعضی وقتا اینطوری میشه. آدمها از چیزهایی اینقدر عصبانی و ناراحت میشوند که حتی نمیتوانند راجع به آن حرف بزنند. من هم خیلی وقتها اینطوری میشوم؛ خوبیاش اینه که این احساسات میگذرن ولی اگر راجع به آنها حرف نزنیم، آن حرفها تو دلمون و ذهنمون میمونن و سنگینمون میکنند. به نظر من اگه تونستی، در مورد چیزی که ناراحتت کرده، با کسی که این کار رو کرده حرف بزن.
اینطوری هم برای تو بهتره هم دوستات متوجه میشن چه رفتارهایی نباید با تو داشته باشند. حالا هم یه دوری تو حیاط بزن حالت که جا اومد، برو کلاس. اگر با من کار داشتی، تو اتاقم هستم.»
نرگس خداخانی
کارشناس خلاقیت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست