پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

شهر هزار و یك شب


شهر هزار و یك شب

ماه كه از خواب برمی خاست انگار همه سایه های سیاه از لانه خود بیرون می خزیدند و تا آمدن خورشید جولان می دادند شب ها حیاط پر درخت خانه مادربزرگ پر از سایه های وحشتناك می شد

ماه كه از خواب برمی خاست انگار همه سایه های سیاه از لانه خود بیرون می خزیدند و تا آمدن خورشید جولان می دادند. شب ها حیاط پر درخت خانه مادربزرگ پر از سایه های وحشتناك می شد. شاخه های درخت انار مثل چنگال های هیولایی نامریی مرا می ترساند. لامپ ایوان را روشن می كردم. چند لحظه ای به دل باغچه انبوه نگاه می كردم؛ تا مطمئن شوم هیولایی در كار نیست. اما فایده ای نداشت بازهم می ترسیدم.

صدای در زدن های پدربزرگ مرا وادار می كرد از كنار باغچه عبور كنم و در را برایش باز كنم. فاصله ایوان تا در خانه ۳۵ قدم فیلی بود. دستم را روی قلبم می گذاشتم و این فاصله را یك نفس می دویدم تا هیولای درختی نتواند مرا بگیرد. برای بازگشت مشكلی نداشتم، چون پدربزرگ همراهم بود. پدربزرگ را دوست داشتم. هر چند او آدم ساكت و توداری بود. چهره اش زیر نگاه خورشید تیره شده بود و چین های روی پیشانیش طوری كنار هم نشسته بود كه انگار همیشه اخم كرده است. چشم هایش طوری بود كه انگار خورشید همیشه چشمش را می زند. مثل آدم های خسته آرام راه می رفت. با كت و شلواری تیره رنگ و گشاد كه زمان آن را ساییده بود. تابستان ها من و مادربرزگ مثل كلمه ای یك بخشی جداناپذیر می شدیم. بانویی ریزنقش و لاغر با موهایی سیاه و مجعد و صورتی نورانی كه چین و شكن های صورتش او را دوست داشتنی تر كرده بود.

خانه قدیمی مادربزرگ برایم معمایی پیچیده بود، درهای چوبی، دیوارهای كاهگلی، مطبخ و تنور، خمره های سركه، سیرهای به بند كشیده و صندوقچه قدیمی كه فواره كنجكاوی را به آسمان می رساند. مطبخ از همه جا مخوف تر بود. با دیوارهایی سیاه و دودزده راه پله ای مارپیچ كه به پشت بام می رسید. بزرگترین آرزویم دیدن داخل تنور بود، اما مادربزرگ همیشه مرا از آنجا دور می كرد. صندوقچه قدیمی داستان دیگری داشت. صندوقچه ای پر از پارچه های رنگارنگ، عكس های سیاه و سفید و كلاه گیسی با موهای مشكی و بلند كه همیشه دوست داشتم آن را روی سرم بگذارم و در آینه خودم را تماشا كنم.

ظهرها كه مادربزرگ می خوابید و خورشید امان گل ها و درخت ها را می گرفت؛ كنار حوض می رفتم و روی صورت گل هایی كه لنج هایشان آویزان شده بود آب می پاشیدم. ظهرها داخل حوض پر از كفشدوزك و زنبور بود. آنها در حالی كه دست و پا می زدند منتظر یك قهرمان شجاع بودند تا به آنها زندگی دوباره ای ببخشند. یك برگ سبز از درخت گیلاس می چیدم و با آن حشرات را بیرون می آوردم. عملیات نجات با خشك شدن بالها و پروازی باشكوه پایان می یافت... .

وقتی باد وحشیانه به برگ های درخت مو می تاخت و آنها را زرد و پریشان می ساخت؛ وقتی انارها درشت می شدند و پوزخند می زدند؛ داستان بازیگوشی من به انتها می رسید. مدرسه ها باز می شدند و من باید از خانه هزار و یك شب دل می بریدم.

سالهای زیادی گذشته است. روزهای كودكی مثل صورت ماه دور و زیبا به نظر می رسد. خانه مادربزرگ دیگر برایم مهم نیست. امروز خدا را در چشم های مادربزرگ جست وجو می كنم و سكوت معنادار پدربزرگ بزرگترین معمای من است. امروز عاشق چین چشم مادربزرگم، شیفته خط اخم پدربزرگم هستم و دیگر از هیولاها نمی ترسم.

نسترن كبیری- كرج