پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
فریبکاری راستین اتوبیوگرافی
نوشتن رمان اتوبیوگرافیک، عملی سخت فریبکارانه است و البته مستلزم خطرکردنی که کار هرکس نیست. لوییس بونوئل در فصل اول کتاب «با آخرین نفسهایم»، که خاطرات خودنوشت اوست، مینویسد: «در تدوین این کتاب که تا حدی به زندگینامه شبیه است گاهی حس میکردم که -درست مثل رمانهای پرماجرا- از جریان اصلی دور شدهام و به دام پرکشش داستانگویی بیمورد افتادهام، از این رو امکان دارد که- با وجود دقت و مراقبت من- باز هم خاطراتی غیرواقعی در آن راه یافته باشد. همانطور که گفتم این موضوع اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا اشتباهات و تردیدهای من هم در کنار دانستهها و یقینهایم، بخشی از شخصیت مرا میسازند.
از آنجا که مورخ نیستم به هیچ کتاب و یادداشتی مراجعه نکردهام. تصویری که ارایه دادهام درهرحال از آن خود من است؛ با دانستهها و تردیدهایم، تکرارها و خطاهایم، حقیقتها و دروغهایم و در یک کلمه: با تمام حافظهام.»۱ با این عبارات، بونوئل به شیوه مرسوم خود که در آن مرزی بین ریشخند و جدیت و شفقت و رذالت نیست، پنبه اتوبیوگرافی را بهعنوان حامل راستین حقیقت زندگی نویسنده اینگونه از نوشتار میزند و آب پاکی را میریزد روی دست آن دسته از خوانندگانی که هرآنچه را که اتوبیوگرافینویس مینویسد زیاده از حد جدی میگیرند. با آخرین نفسهایم، یکی از خواندنیترین اتوبیوگرافیهای تاریخ ادبیات است و این بازمیگردد به مهارت بونوئل در بههمآمیختن راست و دروغ، بهنحوی که دیگر آنچه اهمیت مییابد نه حقیقت محتوای روایت که خود روایت بهعنوان عامل دستانداختن زمین و زمان و معوجکردن تاریخی است که با جدیت و انضباط، میکوشد به تفکیک راست از دروغ، در جهانی که این دو، چندان از یکدیگر قابل تفکیک نیستند.
این تفکیکناپذیربودن، آن زمان بیشتر رخ مینماید که پا را از نوشتار اتوبیوگرافیک به مثابه زندگینامه نویسنده، فراتر بگذاریم و به ساحت «رمان اتوبیوگرافیک» وارد شویم؛ نوعی از رمان، که همان عنوانش نیز سخت محل مناقشه است چراکه «رمان اتوبیوگرافیک»، ترکیبی است متناقض و لغزنده. ترکیبی که هر جزء آن مدام در حال لغزیدن به ورطه آن جزء دیگر است و در این لغزیدنهای پیاپی، قطعیت هر دو جزء از هم میپاشد و هرآنچه را که در این قالب روایت میشود، از هم میپاشاند. برای همین، شاید بتوان یکی از بهترین اشکال از همپاشیدگی و درافتادن به وضعیتی دوزخی را در رمانهای اتوبیوگرافیک جستوجو کرد؛ بهشرط آنکه نویسنده در وفاداری به دروغ، مصر باشد و بر آن پای بفشارد که این پافشاری، خود به درصدی از رذالت محتاج است. رذالتی هم در بیان حقیقت و هم در کتمان آن در معنای تاریخنگارانهاش. به بیانی میتوان گفت هر رمان با ریشخند همزمان مفاهیم «صدق» و «کذب» در معنای کلیشهای آنها آغاز میشود و «رمان اتوبیوگرافیک»، این ریشخند تناقضنما را به سطح میآورد و در شدیدترین شکل خود آشکار میکند. رمانهای لوییفردینان سلین، از اینگونهاند. رمانهایی که در آنها خود نویسنده، بهعنوان راوی حضور دارد. همان نویسندهای که بعد از جنگجهانیدوم، به جرم خیانت و همکاری با نازیها محاکمه شد و روزگاری دوزخی را از سر گذراند و در رمانهایی که در شرح این روزگار دوزخی نوشت، ذرهای از هجو آنها که برایش زدند فروگذار نکرد. همانها که قهرمانان جنگجهانیدوم و فاتحان این جنگ بودند و اسوه مقاومت در برابر آلمان نازی به شمار میآمدند و برخی از آنها هم البته بعدها رنگ عوض کرده و به این سلک در آمده بودند.
اما آیا این سلین که اینگونه آش و لاش و خسته و تکهتکه در رمانهای اتوبیوگرافیکش ظاهر میشود، بهراستی همان لوییفردینانسلین واقعی است که بیرون از صحنه رمانهایش بوده؟ طبق آنچه گفته و نوشتهاند، چنین انطباقی سخت محل تردید است؛ چراکه سلین در رمانهایی که اتوبیوگرافیگونه مینمایند، نه بهطور کامل درباره خود دروغ گفته است و نه هرآنچه گفته عین حقیقت است. «پاتریک مککارتی» در مقالهای با عنوان «واقعیت سلین» مینویسد: «در بحث از زندگی سلین ما با دوگونه مشکل روبهروییم: نخست گردآوری اطلاعات است. چه، سلین تقریبا ۴۰ ساله بود که «سفر به انتهای شب» را به چاپ رساند و این در حالی است که از زندگی پیشین وی اطلاعات مستند چندانی در دست نیست. به سختی میتوان چیزی از کودکی و نوجوانی وی فهمید. مشکل دوم، تمییز گذاشتن میان واقعیت و حرفهای مندرآوردی است. سلین نیز خود تصویر معوج و تحریفگشتهای از زندگی خصوصی خود در قصهها ترسیم میکند. سیاهنمایی میکند و خودش را بدنام میکند.
مثل باردامو در سفر به انتهای شب به آفریقا سفر میکند و مثل فردینان در «کوشک به کوشک»۲ ماهها در زیگمارینگن زندگی میکند. با این حال سالیان قرار و آرامشی را هم از سر میگذراند. اقبالی که هیچیک از راویان قصههایش به کف نیاوردند. البته آنگونه که قهرمانانش به سر میبردند همیشه ناکام و شکستخورده نبود. هربار که سلین پا به سن گذاشته با روزنامهنگاران از زندگیاش میگفت، قیافه قربانی معصومی را به خود میگرفت. زیر بار نمیرفت که یهودستیز است و با آلمانها همکاری کرده است... در مواقع دیگر، نقش عوض میکرد و مردم را به جایی میکشاند که حتی باور کنند او واقعا یک هیولای بدسیرت است. هیتلر را میستود و فرانسه پس از جنگ را محکوم و تقبیح میکرد. »۳ با این حساب شاید بتوان گفت نویسندگانی در نوشتن اتوبیوگرافی و به ویژه رمان اتوبیوگرافیک موفقترند که بهتر روی مرز صدق و کذب حرکت میکنند؛ آنها که در کارشان راست و دروغ را نمیشود از هم تشخیص داد. همچنانکه در کار سلین نیز چنین تشخیصی دشوار است چون سلین راست و دروغ را بیمحابا بههم میآمیزد. از یک طرف، ردی چنان صریح از خود واقعیاش بجا میگذارد که نمیتوان در اتوبیوگرافیکبودن آنچه مینویسد چون و چرا کرد و از طرف دیگر همین کدها را چنان به دروغ آغشته میکند که خواننده با یک اتوبیوگرافی تحریفشده و بر ساخته تخیل نویسنده مواجه میشود.
نه کذب محض و نه صداقت مطلق، هیچیک در خلق ادبیات راستین توفیق نمییابند.
اولی به فانتزیهای بیسر و ته میانجامد و دومی به بازنمایی و گزارش ماوقع و ظواهر امور. ادبیات راستین، در مرز میان صدق و کذب و در آمیختن این مرزهاست که شکل میگیرد و این همان کاری است که سلین انجام میدهد. در کار او، مرز میان صدق و کذب، مبهم و مغشوش است و از دل همین اغتشاش است که حقیقت دوزخی جهان آشکار میشود. سفر قهرمانان رمانهای سلین، بیشباهت به سفر راوی «کمدی الهی» دانته به دوزخ نیست. منتها با این تفاوت که اگر راوی دانته در نهایت، پاک و مطهر به جهان بازمیگردد و بر دامانش غباری از دوزخ نمینشیند و اگر هم مینشیند، زود پاک میشود، قهرمانان سلین، هم خود به وضعیتی دوزخی دچارند و هم با رذالتهایی ناگزیر به این وضعیت دامن میزنند و نویسندهای میتواند اینچنین، شرِ خود، دیگران و جهان را آشکار کند که نه فقط بهعنوان یک ناظر بیرونی، که بهصورت آدمی بیرونآمده از دوزخ و تا مغز استخوان آغشته به شرارتهای آن و در عین حال با شفقتی که متظاهرانه نیست و جاهایی حتی به دشواری از رذالت قابل تفکیک است، به خود و پیرامون بنگرد. اما شاید بهقول براهنی در «رویای بیدار»، لازمه اینگونه نوشتن آن است که اول «طرف بغلتد، غرور نداشته باشد، تا حد یک تفاله در منجلاب تحقیر فرو برود... و بعد سر از منجلاب در آورد و به اندازه صدبرابر دهها شخصیت رمانهای پر از قهرمانپردازیهای کاذب، انسان باشد.»
این البته نیازمند شهامتی در لاپوشانینکردن رذالت است. هم رذالت خود و هم رذالت آنها که عرصه نمادین، چهرهای قهرمانانه از آنها ساخته است. هیچچیز به اندازه خیرخواهیهای تصنعی به ادبیات راستین آسیب نمیزند.
با وقوع جنگجهانیدوم و موضع محافظهکارانهای که سلین اتخاذ کرد، بسیاری خصم او شدند. همانها که به نهضت مقاومت پیوسته بودند و شاید حق داشتند از نویسندهای که به تعبیر آنها موضعی خائنانه اتخاذ کرده بود خشمگین باشند. تلاش برای تطهیر سلین از اتهاماتی که به او زدند، تلاشی است عبث. آنچه مهم است توانایی سلین در نگریستن به رذالت خود و همزمان، نگریستن به رذالت دیگرانی است که او را رذل و خائن خواندند. آنها هم در موقعیتی دیگر کمتر رذل نبودند و ادبیات، همواره به نویسندگانی که موقعیتشان این امکان را برایشان فراهم میکند که رذل باشند و از رذالت قهرمانهایی که تاریخ چهره رذیلانهشان را مخفی کرده است، سخن بگویند، محتاج است. مخصوصا وقتی درمییابیم که حقیقت - به قول شاملو- بسیار آسیبپذیر است. آن وقت است که وجود نویسندهای که بتواند مرز صدق و کذب را مخدوش کند، ضرورت مییابد؛ نویسندهای که بتواند عمق دوزخ را در هر دو اردوگاه خودی و بیگانه ببیند و روی دیگر سکه دوست و دشمن را چنان آشکار کند که حقانیت خود این مفاهیم محل تردید واقع شود. «ژان لوی - بوری» در مقالهای با عنوان «سیل بنیانکنی در ادبیات فرانسه» درباره سلین و نگاه هجوآمیزش به نهضت مقاومت و فاتحان جنگجهانیدوم مینویسد: «وقتی جوان بودم، ناشکیبایی را در نوشتههای سلین دوست داشتم.
حالا که پا به سن گذاشتهام و نهضت مقاومت که نوید انقلاب را میداد نومیدم کرده، چون به جمهوری چهارم انجامیده (بی آنکه بخواهم از جمهوری پنجم حرف بزنم)، خشم را بهرغم همه چیز در نوشتههای سلین میپرستم. خشم اعلام جنگی دایمی است به حماقتهای جهانی، که جزییترین منظرش احساسهای مبتذلی است که دنیای مدرن، همچون شنی روان آن را میبلعد. پس از اردوگاههای مرگ، نوبت هیروشیما بود و بقیه قضایا: هندوچین، الجزایر، ویتنام، پراگ، اورشلیم. انتهای شب همچنان در پیش است. هنوز شش ماه از آزادشدن فرانسه نگذشته بود که خودم را شکستخورده احساس کردم؛ شکستخورده در اردوی پیروزمندان. حال آنکه سلین هم شکستخورده بود، منتها در اردوی شکست خوردگان.»۴
سلین و رمان «شمال» رمان «شمال»، که اخیرا با ترجمه محمود سلطانیه و از طرف انتشارات جامی منتشر شده، اثری است که میتوان آن را در پیوند با رمان «قصربهقصر» خواند، چراکه اینجا هم سلین بهعنوان راوی رمان، شرح دربهدریهایش را در جریان فرار از فرانسه باز میگوید. جنگجهانیدوم نزدیک به اتمام است و آلمان در آستانه شکست. سلین، همسرش، گربهشان به بر و دوست بازیگرشان- لاویگ بههمراه دیگرانی که انگ همکاری با نازیها را بر پیشانی دارند و با آزادشدن فرانسه در وضعیتی خطرناک قرار گرفتهاند، در هتلی در «بادن بادن» اسکان داده شدهاند اما با ترور ناموفق هیتلر، آنها مجبور میشوند بادن بادن را ترک کنند. سلین و همراهانش به برلن فرستاده میشوند. سلین در شمال، با خلق ساختاری شیرازه گسسته و مبتنی بر روایتی پارهپاره و با پس و پیشرفتنهای مدام و تکمضرابهای خشمگینانه راوی، علیه مسببان این اوضاع، وضعیت آوارگان فراری و ویرانههای بهجامانده از جنگ را هنرمندانه روایت میکند.
سلین بهعنوان راوی شمال، خود در توضیح سبک نوشتاریاش در این رمان مینویسد: «خدا کند شما شیرازه داستان را از دست ندهید، آن هم با شیوهای که من دارم پیش میبرم... پس و پیش و معوج و گاه از قلمافتادن برخی چیزها! ... اوف! گیج و گمشدن در لحظهها، آدمها و سالها... به هر رو نتیجه دستاندازی من به رویدادها همین سمساری و آشفتهبازاری است که میبینید...» شمال، تصویری درخشان از وضعیتی دوزخی است که در آن، آدمها چون اشباحی پرسهزن در ویرانهها میچرخند و هرکس، خصم دیگری است. این مخصوصا از آنجای رمان شمال، شدت میگیرد که شخصیتهای رمان وارد برلن میشوند و در وضعیتی ناپایدار پیش میروند و در پسزمینه آنها، مناظری بمب خورده و ویران خودنمایی میکنند: «آنچه میدیدیم سردرهای فروریخته فروشگاهها بود و آنها که هنوز نریخته بودند شکسته بسته و کج آویزان بودند و با هر تابش نوری میدرخشیدند.» با ورود به برلن، راهرفتن برای سلین دشوار میشود و نیاز به عصا پیدا میکند و این انگار نمادی است از فرسودن در درازنای بحرانزده تاریخی که از انفجار بمبها و غرش هواپیماهای جنگی آشفته است. در برلن، مشکل اصلی از جایی آغاز میشود که سلین، لی لی و لاویگ به «دفتر روادید» میروند تا مدارکشان را ارایه دهند و کارت شناسایی بگیرند.
اما عکسهایی که آنها از خودشان ارایه میدهند چندان شبیه خود فعلیشان نیست. باید بروند و دوباره عکس بگیرند. عکسها اما باز هم شبیه در نمیآید. آنها به هتلی میروند که یک روس مهاجر ادارهاش میکند. روبهروی هتل، ساختمانی ویران قرار دارد که در یکی از طبقاتش، خانهای میان زمین و هوا معلق است؛ منظرهای بس هنرمندانه از وضعیتی ناپایدار و ویران. خانهای معلق میان زمین و هوا با صاحبخانهای نیمهدیوانه و البته شیاد که اشیای خانه را از آنچه در ویرانههای خانههای دیگران بهجا مانده، گرد آورده است. خانهای، گردآمده از تکهپارهها. سلین و همراهانش، در همین خانه، یکی از اشیای خود را مییابند و پی میبرند که در هتل، به اموالشان دستبرد زده میشود. دیگر جای ماندن نیست و سلین، مجبور میشود برگی را رو کند که روکردن آن بدنامی به بار میآورد اما راه دیگری نمانده است. مجبور است برود سراغ دوستش، پروفسور هاراس، که رییس نظامپزشکی رایش است: «گرچه تردید نبود که سبب بدنامی میشد، اما به هر رو از همان زمان که کشورمان را ترک کردیم گام نخست به سوی جنایت را برداشتهایم!» پروفسور هاراس را مییابند. البته در این میان، سلین از آنچه در مسیر یافتن نشانی هاراس، بر او و همراهانش میگذرد بهسادگی عبور نمیکند؛ مخمصهای که مهارت سلین را در پرداخت فضاهای آشوبناک و پر زدوخورد بهخوبی نشان میدهد.
اصولا رمان پر است از راهپیماییهایی که در طول آنها انواع حوادث ریز و درشت بر سر شخصیتها آوار میشود و راوی مدام در طول مسیر زیگزاگ میرود و به اینجا و آنجا گریز میزند و باز مسیر اصلی را پی میگیرد. سرانجام سلین و همراهانش، هاراس را مییابند و او در زیرزمینی در یک باغ پناهشان میدهد. در این باغ به سلین و همراهانش چندان بد نمیگذرد. اما این وضعیت دیری نمیپاید و آنها باید از اینجا هم کوچ کنند و به زرنهف که ته دوزخ است، بروند. جایی که همه تشنه به خون هم در کمین یکدیگر نشستهاند و از فرط قحطی، لقمه از دهان هم میگیرند و آمادهاند به دریدن یکدیگر. از طرفی در دوردست، صدای هواپیماها و بمبارانهایی به گوش میرسد که دست به کار ویرانکردن تتمه برلناند. اینجا هم دیگر جای ماندن نیست و این ماجرا همچنان ادامه دارد. چنانکه سلین در صفحات پایانی رمان میگوید: «گرچه در زرنهف براندبورگ هنوز کمی میتوانستم به لرزههایی که پیش از آن در مونمارتر، سارتروویل، لاروشل، بزن، بادن - بادن بر پیکرمان نشسته بود بیندیشم، اما بهخوبی میدانستم که این تازه آغاز کار بود و رویدادهای جدیتر پیش رویمان قرار داشت... »
علی شروقی
پی نوشتها:
۱. با آخرین نفسهایم/ لوییس بونوئل/ ترجمه علی امینی نجفی/ انتشارات هوش و ابتکار
۲. این رمان با عنوان «قصربهقصر» با ترجمه مهدی سحابی، از طرف نشر مرکز منتشر شده است.
۳. واقعیت سلین/ پاتریک مک کارتی/ ترجمه محمدرضا فرزاد/ چاپ شده در مجله بخارا، ویژهنامه لوییفردینانسلین
۴. «سیل بنیانکنی در ادبیات فرانسه»/ ژان لوی - بوری/ ترجمه: پرویز شهدی
لینک خبر : http://sharghdaily.ir/?News_Id=۳۱۰۸۱
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست