یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

سایه همیشه نورانی آزادی


سایه همیشه نورانی آزادی

نگاهی به رمان «ارتش سایه ها» نوشته ژوزف کسل ترجمه قاسم صنعوی

ساختار داستان «ارتش سایه‏ها» اپیزودیک است و همه اپیزودها از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت می‏شوند. محور معنایی همه آن‌ها نیز مبارزه مردم فرانسه علیه اشغالگران آلمانی است. شیوه کار نویسنده، که خود نیز مدعی چیزی غیر از آن نیست، «تجربه‏گرایی» و «حس‏نویسی» و رجحان وجه تاریخی واقعی رخدادها بر وجه تخیلی روایت است.

با این حال «متن» ارزش‏هایی دارد که گاه در حد آثار برساخته با «تخیل ناب ثانویه» برابری می‏کند. البته آسیب‏های جنگ، نوستالژی همسنگران از دست‏رفته و هموطنان نیک و بی‏ادعایی که خیلی ساده در راه آزادی میهن جان باختند، در کیفیت و کمیت تأثیر دخالت دارند و اثری تجربی را تا حد «خاطره مکتوب پایدار» ارتقا می‏دهند.

در بخش فرار: «فیلیپ ژربیه» مهندسِ عضو نهضت مقاومت بدون هیچ مدرکی دستگیر می‏شود و زندانی می‏شود. زندانی‏های بازداشتگاه قاچاقچیان، مظنونان سیاسی، یهودیان و حتی عده‏ای بی‏گناه‏اند که پیش از تشکیل نهضت زندانی شده‏اند و از وجود آن بی‏خبرند. مسؤولان زندان جیره غذایی‏شان را می‏دزدند، در نتیجه بیشتر زندانی‏ها دچار سوءتغذیه و بیماری‏اند.

یکی از زندانی‏ها، کمونیست جوانی است به‏نام «روژه لوگرل» که بیماری ریوی دارد و در اتاق برق زندان کار می‏کند. فیلیپ از نهضت مقاومت، زندگی مبارزان و انتشار روزنامه‏های مخفی صحبت می‏کند. از نظر او آلمانی‏های اشغال‏گر افرادی‏اند که «از آزادی اندیشه هراس دارند. هدف واقعی‏شان چیزی جز جنگ، مرگ انسان متفکر، مرگ انسان آزاد، نیست.» (ص ۳۷) و مارشال پتن را یک سازشکار می‏نامد. می‏گوید هدف نهضت اخراج آلمانی‏ها و سرنگونی مارشال پتن است.

مبارزان نهضت را مردم عادی می‏داند که عقاید متفاوتی دارند و به‏خاطر آزادی فرانسه تن به دوری از خانواده و آوارگی داده‏اند: «هیچ‏چیز به‏جز جان آزادشان، آنان را ناگزیر نمی‏کرد وارد مبارزه شوند.» (ص ۴۵) امید به زندگی و مبارزه، روژه را وامی‏دارد که اندیشه‏های پنهانش را درباره فرار با فیلیپ در میان بگذارد. فیلیپ که منتظر چنین پیشنهادی است خبر می‏دهد که با دوستانش در خارج از زندان تماس گرفته است. اما روزی که قرار است شب‏هنگام فرار کنند، روژه می‏گوید فرار نمی‏کند زیرا دکتر زندان به او گفته که یکی از ریه‏هایش را از دست داده است و چیزی به پایان عمرش نمانده است. فیلیپ فرار می‏کند.

محور این پاره‏ساختار یا اپیزود دو امر کاملاً متضاد است: اشتیاق برای آزادی که از لحظه دستگیری به دغدغه اصلی فیلیپ تبدیل شده بود.

این موضوع حتی چند روزی روژه را به لحاظ روحی به کلی دگرگون می‏کند، دوست دارد در کسب آزادی کشورش سهمی داشته باشد. اما وقتی می‏فهمد چیزی به‏پایان عمرش نمانده است، نومیدی و تسلیم به سرنوشت بر وجودش غلبه می‏کند. البته به‏رغم این نومیدی، در فرار به فلیپ کمک می‏کند.

در بخش اعدام: فیلیپ پس از فرار از زندان مأموریتی برای اعدام یک خائن می‏گیرد. همراه با دوستانش «فلیکس» و لوییزان مرد خائن را که «دونا» نام دارد، دستگیر می‏کنند. دونا از طریق معشوقه‏اش «فرانسواز» به فعالیت در نهضت کشانده شده است و در واقع فقط به‏خاطر عشق به او به نهضت پیوسته است. ابتدا فرانسواز و پس از مدتی دونا بازداشت می‏شوند و نهضت پی به خیانت او می‏برد. ماشین حامل دونا وسط راه خراب می‏شود، درنتیجه فلیکس و فیلیپ او را پیاده به عمارتی می‏برند که قرار است حکم در آن‌جا اجرا شود. وقتی به آن‌جا می‏رسند «لوماسک» یکی دیگر از دوستان‏شان اطلاع می‏دهد که ساختمان مجاور مسکونی شده است و امکان ندارد بتوانند دونا را با اسلحه بکشند. فلیکس به‏دنبال کارد به آشپزخانه می‏رود و چون کارد پیدا نمی‏کند، به‏پیشنهاد فیلیپ تصمیم می‏گیرند او را خفه کنند.

دونا تمام مدت ساکت است و مدام صحنه‏های عشق‏ورزی و عشقبازی با فرانسواز را در نظر مجسم می‏کند. فلیکس او را روی صندلی می‏نشاند. فیلیپ بازوها و لوماسک پاهایش را می‏گیرد و فلیکس به کمک یک دستمال او را خفه می‏کند. هرسه از این که مجبور شده‏اند به این طریق دونا را بکشند، خیلی ناراحت می‏شوند.

کانون مرکزی این بخش، لطمه دیدن عواطف مبارزانی است که باید به‏خاطر مصالح ملی، همکار و دوست‏شان را بکشند؛ آن‏هم به‏شکلی که «دست» همه به صورت نمادین در این قتل «آلوده» شود. بار عاطفی زمان قتل چنان است که حتی خواننده نه‏چندان رقیق‏القلب به گریه می‏افتد. اما واقعاً چه باید کرد؟ وقتی پای مصالح شمار کثیری از همنوعان در میان است، می‏توان گذشت به خرج داد؟ مثلاً رستم، سهراب را نکشد و تاراس بولبا پسرش را و...؟ به‏عبارت دقیق‏تر مبارزه در راه «حق» گاهی حق را به‏مثابه علقه عاطفی نفی می‏کند. این‏که فلاسفه، جامعه‏شناسان و روان‏شناسان می‏گویند «جنگ و حکومت‏های خودکامه بیش از هر عاملی انسان‏ها را دچار تضاد درونی می‏کند»، به‏خوبی در این اپیزود بازنمایی می‏شود.

در بخش سفر دریایی به جبل‏الطارق: فلیکس دوست دوران سربازی‏اش «فرانسوا» را می‏بیند. او جوانی زیبا، قوی و ساده است. فلیکس او را دعوت به همکاری با نهضت می‏کند. فرانسوا می‏پذیرد و با تهور، تحمل و مهارت، شایستگی‏اش را در کارهایی مثل حمل بی‏سیم، پنهان کردن اسلحه، پناه دادن و نجات زندانیان فراری و خلبان‏های انگلیسی نشان می‏دهد.

پس از یک مأموریت به دیدن برادرش می‏رود که او را «لوک قدیس» می‏نامند. لقب قدیس به‏دلیل اخلاق آرام و نیک‏خواهی از طرف دوستانش داده شده است. لوک از ورقه عبور او سؤال می‏کند. فرانسوا خوشحال می‏شود که برادرش کمی اطلاعات دارد و خود را در تابلوهایش غرق نکرده است. صحبت می‏کنند و شام می‏خورند و فرانسوا همان‏شب به پاریس برمی‏گردد.

فیلیپ و فلیکس که بعد از مرگ دونا نمی‏توانند به‏راحتی به‏هم نگاه کنند، یکدیگر را ملاقات می‏کنند. فیلیپ از فلیکس می‏خواهد جای امنی برای پناه دادن هشت زندانی فراری و خلبان انگلیسی پیدا کند. فلیکس مأموریت را به فرانسوا واگذار می‏کند.

او با زن مزرعه‏داری به‏نام «اوگوستین ویه‏لاو» صحبت می‏کند و او با روی باز فراری‏ها را می‏پذیرد و ذخیره آذوقه زمستانی‏اش را طی یک هفته برای‏شان مصرف می‏کند و در جواب تشکر می‏گوید اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی به سر ما می‏آمد. شوهر اوگوستین چلاق است و نتوانسته در جنگ شرکت کند، لذا پناه دادن به فراری‏ها را شرکت در جنگ می‏داند.

اوگوستین دوست دارد باز پذیرای فراری‏های جدید باشد. فرانسوا تعجب نمی‏کند زیرا «مردم هربار که برحسب تصادف خدمتی به نهضت مقاومت می‏کردند، خود را خوشبخت می‏یافتند و می‏خواستند باز هم به این کارها ادامه دهند» (ص ۱۱۱) فرانسوا بی‏سیمی بزای تماس با لندن در مزرعه‏شان کار می‏گذارد و آن‌ها با این که می‏دانند مجازات این کار اعدام است آن را می‏پذیرند.

روز آخر فیلیپ می‏خواهد به اوگوستین پول بدهد، ولی او رد می‏کند و حتی تقاضای اسلحه می‏کند. فیلیپ مأموریت جدید فرانسوا را انتقال رئیس بزرگ به یک زیردریایی انگلیسی تعیین می‏کند. به‏منظور حفظ امنیت رئیس نباید او را همراه پناهندگان فرستاد. قرار می‏شود فرانسوا پس از مشاهده علامت فیلیپ کنار ساحل، قایقی را برای رئیس آماده کند.

شب فرانسوا پس از مشاهده علامت، فلیکس را می‏بیند که همراه «رئیس» کنار قایق می‏آید. رئیس بزرگ آن‏چنان با ناشی‏گری سوار قایق می‏شود که فرانسوا فکر می‏کند رئیس هرگز تعلیم ندیده است. فرانسوا شروع به پارو زدن می‏کند و وقتی به زیردریایی انگلیسی نزدیک می‏شوند، نور چراغ دستی عرشه، قایق را روشن می‏کند. رئیس در حال برخاستن از قایق، ناگهان فرانسوا را به اسم ژان‏کوچولو صدا می‏زند و فرانسوا با تعجب می‏بیند که رئیس بزرگ کسی جز برادرش لوک قدیس نیست. او را سوار بر زیردریایی می‏کند و پس از دور شدنش به‏فکر فرو می‏رود و به خنده می‏افتد.

مضمون اصلی این قسمت اعتقاد عامه مردم به آزاد زیستن و تن ندادن به خفت سلطه بیگانه است. در پاره‏ای موقعیت‏ها مردم عادی و بی‏ادعا همان‏قدر در این راه ثابت‏قدم هستند که روشنفکر معتقد به ایدئولوژی دفاع از یک طبقه یا یک میهن‏پرست افراطی.

به‏اعتبار روانشناختی اجتماعی اگر «مردم کشور را مال خودشان بدانند، حتی اگر از حکومت‏گران هم ناراضی باشند، وظیفه خود می‏دانند که در مقابل اشغالگر مقاومت کنند.» بی‏دلیل نبود که استالین بعد از آن همه جنایت، و ناانسان دانستن غیرحزبی‏ها، با وقوع جنگی که خودش از پایه‏گذارنش بود، آن را «جنگ میهنی» اعلام کرد، درحالی‏که پیش از آن علاقه به میهن و تاریخ آن- نه حزب و طبقه خاص - شوونیسم تلقی می‏شد و حتی صدها نفر به همین اتهام اعدام شدند.

نکته دیگر این اپیزود، این است که به اتکاء بعضی جنبه‏های ظاهری مثل راحت‏طلبی یا شیک‏پوشی نمی‏توان در مورد عقاید، هدف‏هایش‏قضاوت کرد. چه بسا یک انسان ولگرد، در مبارزه برای آزادی کشورش از دیگران کمتر نباشد.

از اپیزودهای اینها خارق‏العاده‏اند و یادداشت‏های فیلیپ ژربیه می‏گذریم و به بخش‏های شب‏زنده‏داری در دوران هیتلر و میدان تیر می‏پردازیم. فیلیپ و شش نفر دیگر در یک سلول‏اند. همه به مرگ محکوم شده‏اند. پسر ۱۸ ساله‏ای می‏گوید این، بار دوم است که باید تیرباران شود. بار اول در حال پنهان کردن مسلسل‏های انگلیسی دستگیر شده است.

دیگران اعدام می‏شوند اما او که فقط ۱۵ سال دارد، به آلمان فرستاده می‏شود. آنجا شاهد شکنجه و اعدام عده‏ای از زندانیان می‏شود. و آلمانی‏ها برای تخریب روحیه زندانیان، اجساد را به‏وسیله آن‌ها در گورهای دسته‏جمعی می‏اندازند و روی‏شان آهک زنده می‏ریزند. پیرمردی که میخانه‏چی بود، می‏گوید اتفاقی به آنجا آمده است. سربازان آلمانی به‏دلیل ممنوعیت نوشیدن مشروب، تک‏تک نزد او می‏روند. یک‏بار یکی از آن‌ها از در سردابه میخانه به پایین سقوط می‏کند و می‏میرد.

میخانه‏چی برای این که مشکلی پیش نیاید او را در سردابه دفن می‏کند و از آن به بعد به‏عمد درِ سردابه را باز می‏گذارد و بعد از مست شدن آلمانی‏ها، آن‌ها را به درون سردابه می‏اندازد و می‏کشد. ۱۹ نفر به این شکل سر به نیست می‏کند. پس از پیدا کردن اجساد دستگیرش می‏کنند. زندانی بعدی پسر بیست‏ساله‏ای که از بسیج ارتش آلمان فرار کرده است. زندانی چهارم مردی است که به فراریان انگلیسی و یهودی پناه داده است. زندانی پنجم یک خاخام است که مجبور به شناسایی هم‏کیشانش شده است ولی عده‏ای از آن‌ها را معرفی نکرده است و به همین دلیل محکوم شده است. زندانی ششم یک کمونیست و درعین حال کسی است که قبلاً فرار کرده است.

بعد از آن‌ها نوبت فیلیپ می‏رسد، ولی فیلیپ دوست ندارد حرف بزند. زندانیان را در حال دویدن تیرباران می‏کنند و این کار تمرینی برای تیراندازی است. فیلیپ حاضر نیست بدود. زندانیان دیگر نیز از او پیروی می‏کنند. محکومان را به‏سوی میدان تیر می‏برند. افسر اس.اس آن‌ها را پشت به مسلسل‏ها و رو به تپه قرار می‏دهد و دستور می‏دهد که بدوند و می‏گوید اگر کسی به پشت تپه برسد دفعه بعد با محکومان دیگر اعدام خواهد شد.

تیراندازی مسلسل‏ها شروع می‏شود و مهی از دود پدید می‏آید. فیلیپ که هرگز به مرگ فکر نکرده بود، از مه استفاده می‏کند. پایش تیر خورده است، ولی با سرعت خود را به پشت تپه می‏رساند به بالای دیوار می‏رود و از طنابی که از آن آویزان شده است به پشت آن می‏پرد. ماشین لوییزان را که ماتیلد و فرانسوا نیز در آن هستند می‏بیند و سوار می‏شود. در ماشین فکر می‏کند اگر نمی‏دوید نمی‏توانست خود را نجات دهد. بعد با یادآوری افسر اس.اس که با تحقیر به او نگاه کرده بود، دچار خشم می‏شود و ناگهان می‏گوید از زنده ماندن خود بیزار است. ماتیلد با شنیدن این حرف دست او را در دست‏هایش می‏گیرد و...

محورهای اساسی این اپیزود، از یک‏سو پیدایش ابتکار مبارزه توسط خودِ توده مردم است، و از سوی دیگر ترس از مرگ وقتی در چند قدمی آن قرار می‏گیریم.

فیلیپ موقعی که به‏طرف میدان اعدام رانده می‏شود، به لوک قدیس فکر می‏کند، ولی به این نتیجه می‏رسد که زندگی را بیش از او دوست دارد. اما محور سوم زمانی برای ما عیان می‏شود که به خشم ناشی از تحقیر یک بیگانه پی می‏بریم. فیلیپ از مرگ نجات پیدا کرده است، ولی از خفتی که افسر نازی در حقش روا داشته بود، به‏شدت ناراحت است، اما خشم او کمی دیرتر به اندوه می‏گراید، زیرا یاد آن‌هایی می‏افتد که تا چند دقیقه پیش کنارشان بود و حالا مرده‏اند. شرمنده می‏شود ولی چه می‏تواند بکند؟

▪ حرف آخر: اگر این کتاب را بخوانید یا فیلمی را که کارگردان صاحب‏نام فرانسوی ژان پیر ملویل از روی آن ساخته است، ببیند، بی‏گمان یاد نکاتی می‏افتید که مردم کشور خود ما طی هشت سال مقاومت از خود نشان دادند. در این کتاب ممکن است همکار و همسایه‏تان را ببینید، زیرا ژوزف کسل به‏تقریب تمام شخصیت‏های اثرش را از واقعیت گرفته است، و گرچه در بعضی موارد به اغراق‏هایی رو آورده است که معمولاً در سینما به کار می‏رود، اما از یکی از ارکان داستان‏نویسی یعنی تخیل ناب فاصله می‏گیرد- بهتر است بگویم خیال‏پردازی می‏کند.

در خودِ واقعه‏ها هم اغراق شده است و تخیلی در آن‌ها نیست، اما اگر این تعریف را بپذیریم که »داستان یعنی کنش‏ها و تفکر و گفتار چند شخصیت دروغین حول رخدادهای واقعی« در آن‏صورت بارِ دروغین بودن شخصیت‏های این داستان کم، و جنبه اغراق‏گویی‏شان زیاد می‏شود، به‏همان شکل که خصلت واقعی بودن رخدادها بحث باورپذیری را پیش می‏کشد. (منظورم واقع‏نمایی نیست.) با تمام این احوال که از حوصله فضای موجود نقد خارج است، نویسنده موفق شده است روحیه آزادگی را- که نگارنده هم مثل بسیاری از همنوعانش، آن‏را به‏قول خودمانی »فطری« می‏داند - به‏خوبی بَرسازد. درست به‏دلیل همین درونمایه است که مردم، اعم از پولدار و فقیر یا اندیشمند و عامی(جدا از چند استثناء) وقتی در مقابل دشمن مشترک قرار می‏گیرند، به‏همبستگی خاصی می‏رسند.

تفاوت‏ها، اختلاف عقیده‏ها و حتی منافع شخصی به‏طور موقت به اموری جزیی و پیش‏پاافتاده تبدیل می‏شوند. دشمن مشترک و اشغالگر که «فردیت»ها را به‏مثابه «نماینده» ملت تحقیر می‏کند، همین «فردیت‏ها» را تبدیل به یار و یاور یکدیگر می‏کند تا علیه اعمال غیرانسانی نیروی سرکوبگر بجنگند. موضوع دیگری که نویسنده برای خواننده بازنمایی می‏کند، تقابل غریزه مادری و حس آزادی‏خواهی در ماتیلد است. او به‏راحتی از خانواده‏اش می‏گذرد تا وقت و نیرویش را صرف مبارزه با آلمانی‏ها کند، ولی غریزه مادری‏اش اجازه نمی‏دهد که دخترش را به‏خاطر هدف قربانی کند. امری که برای هر مادری کاملاً طبیعی است. در اپیزود دختر ماتیلد، ماتیلد دستگیر می‏شود.

به او می‏گویند اگر همدستانش را معرفی نکند، دخترش را به یک نجیب‏خانه در لهستان خواهند فرستاد. فیلیپ معتقد است که ماتیلد باید دخترش را قربانی آزادی ملت کند، ولی لوک قدیس می‏گوید «حقیقت این است که من انسان‏ها را دوست دارم، فقط همین و دلیل شرکتم در تمام ماجراهایی که داشته‏ایم، فقط ضدیت با بخش غیرانسانی موجود در نهاد برخی از ما افراد بشر است.» (ص ۲۶۰) به عقیده شما- در موضع پدر یا مادر یا خواهر و برادر- ماتیلد چه کند؟

فتح‌اله بی‌نیاز

ترجمه تحسین‏انگیز قاسم صنعوی، برگ جدیدی است در کارنامه درخشان سه دهه ترجمه و خدمات فرهنگی او.