پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
یک جوک در دسر ساز
سرانجام آن دو نفر که جوک را گفته بودند دستگیر شدند. خبر نداشتند که پلیس به دنبالشان است به همین خاطر نیز بدون اینکه شکی به خود راه بدهند با خیال راحت به شهر آمدند. همینکه پا به فروشگاه "اوری دی" گذاشتند چندین پلیس به طرفشان حمله ور شدند و آنها را گرفتند و محکم بر روی کف سیمانی فروشگاه خواباندند و از پشت به آنها دستبند زدند. مات و مبهوت و در حالی که خاک اره به صورتشان چسبیده بود فریاد میزدند: «اشتباه شده! ما چیزی ندزدیدیم!»
«خفه شوید!»
«اوه. . .»
مامورهای پلیس با پارچههایی که همانجا توی یک سطل بود دهان آنها را بستند و آنها را کشان کشان به طرف ماشین سفید رنگ پلیس بردند. به محض اینکه آنها را به کلانتری بردند بازجویی شروع شد. بازجویی نتیجه بخشی نبود چون آن دو رعیت هرگونه افترای ضد انقلابی را حاشا کردند. رئیس پلیس که یک مرد عینکی آبله رو بود جوکی را که گفته بودند به آنها یادآوری کرد. رعیت بلند قد در کمال تعجب همگان پرسید: «دنگ زیائوپینگ کیست؟ من تا حالا او را ندیدهام.» بعد هم رو کرد به دوستش و گفت: «تو دیدهای؟»
رعیت کوتاه قد گفت: «ام م، فکر کنم باید تیمساری، چیزی باشد.»
رئیس پلیس با فریاد گفت: «خودتان را به آن راه نزنید! رفیق دنگ زیائوپینگ رئیس حزب ما و کشور ما است.»
رعیت بلند قد گفت: «جدا؟ یعنی او شخصیت اول مملکت است؟»
«بله»
«پس رئیسمائو چی؟ ما فقط رئیسمائو را میشناسیم.»
«او شش سال پیش از دنیا رفت. نمیدانستید؟»
رعیت قد کوتاه گفت: «مطمئنید؟ نمیدانستم او مرده. او امپراتور ما که نه، پدربزرگ ما است. عکسش هنوز از دیوار خانهام آویزان است.»ماموران پلیس به سختی توانستند جلو خنده خود را بگیرند. رئیس پلیس به فکر فرو رفته بود. او قبل از بازجویی فکر کرده بود که به راحتی میتواند از پس این دو دهاتی بربیاید. ولی الان کاملا مشخص بود آنها آدمهای باهوشی هستند و خود را به حماقت زدهاند تا بتوانند از زیر اتهام در بروند. با خود گفت که بهتر است بازجویی را برای امروز متوقف کند (دیگر داشت غروب میشد) تا بتواند راهی پیدا کند که آنها به جرم خود اعتراف کنند. به نگهبانها دستور داد که آن دو را ببرند و در یک سلول حبس کنند. این دو رعیت هفت هفته پیش به فروشگاه بزرگ پسان لایتج [نور آفتاب] در خیابان "پیس" [صلح و آرامش] رفته بودند. رعیت قدبلند در حالی که با انگشتان کلفت و زمخت خود بر روی پیشخوان شیشهای ضرب گرفته بود پرسید: «میتوانیم آن کفشهای راحتی را نگاهی بکنیم؟»سه دختر فروشنده روی تاقچه بزرگ یک پنجره نشسته بودند و سایهاندامشان در برابر چراغهای راهنمایی توی خیابان قرار گرفته بود. آنها وقتی دیدند مشتری آمده حرف خود را قطع کردند و یکی از آنها از روی تاقچه بلند شد و به طرف پیشخوان آمد. پرسید: «چهاندازه؟»
مرد بلند قد گفت: «چهل و دو.»
یک جفت کفش به او داد. در حالی که به برچسب قیمت اشاره میکرد گفت: «پنجاه و پنج یوآن.»
رعیت کوتاه قد گفت: «چی؟ یک ماه پیش که پنج یوآن بود. الان شده پنجاه و پنج یوآن؟ ده در صد تورم در یک ماه؟ واقعا که مسخره است!»
دختر که ناراحت شده بود گفت: «پنجاه و پنج یوآن.» و بعد هم دماغ خود را که مثل یک حبه سیر بزرگ بود چین انداخت. رعیت قد بلند که در اواسط سی سالگیاش بود گفت: «این قیمت برای من پیر مرد خیلی گران است.» و کفش را تالاپی روی پیشخوان انداخت. در حالی که داشتند از آنجا میرفتند مرد بلند قد روی کف زمین تف کرد و با صدای بلند به دوستش گفت: تلعنت! قیمت همه چیز میرود بالا فقط رئیس ما هیچ وقت رشد نمیکند.»
مرد کوتاه قد با خنده گفت: «آره، آن کوتوله هیچ وقت تغییر نمیکند.»
دختران فروشنده از شنیدن حرفهای آن مرد همگی خندیدند. دو رعیت با شنیدن صدای دخترها سرشان را برگرداندند و کلاه آبی خود را از سر برداشتند و به دخترها لبخند زدند. یک ساعت نگذشت که جوک آن رعیت در آن فروشگاه بزرگ دهان به دهان گشت: «قیمت همه چیز بالا میرود ولی دنگ زیائوپینگ هرگز رشد نمیکند.» در مدت فقط یک روز هزاران نفر از مردم در شهر ما جوک را شنیده بودند. این جوک خیلی زود مثل یک شبح به ادارات و کارخانهها و رستورانها و سالنهای سینما و گرمابهها و کوچهها و محلهها و ایستگاههای قطار رفت.دو رعیت در سلول راحت خوابیده بودند و از اینکه شام مجانی ای در آنجا خورده بودند خوشحال بودند ولی هنوز خبر نداشتند که مرتکب چه جنایتی شدهاند.
در ساعت ۹ صبح آن سه دختر فروشنده به کلانتری رفتند. به یکی از آنها دستور داده شد که آنچه را از آن زبان آن دو رعیت در فروشگاه شنیده بود تکرار کند. دختر هم به چهره به گود نشسته مرد قد بلند اشاره کرد و گفت: «قیمت همه چیز بالا میرود ولی دنگ زیائوپینگ هرگز رشد نمیکند.» مرد قد بلند در حالی که برق از چشمانش پریده بود با دست ضربه سیلی مانندی به زانوی خود زد و با فریاد گفت: «لعنت! من هرگز اسم دنگ زیائوپینگ را نشنیدهام. چنین اسم عجیب و غریبی چگونه ممکن است به ذهن من برسد؟»
مرد قد کوتاه حرف او را قطع کرد و گفت: «ما هرگز اسم او را نیاوردیم. ما گفتیم رئیس ما هرگز تغییر نخواهد کرد.»
پلیس کچلی که مسئول گروه بازجویان بود پرسید: «دقیقا چه گفتید؟»
رعیت قدبلند گفت: «ما گفتیم قیمت همه چیز بالا میرود ولی رئیس ما هرگز تغییر نمیکند. من منظورم "لو" رئیس کومون خودمان است.»
رعیت کوتاه قداضافه کرد: «لوکوتوله مرد وحشتناکی است. ما همه از او متنفریم. او نمیگذارد ما بابت یک روز کار بیشتر از یک و نیم یوآن بگیریم چون او میخواهد پولها را برای ساختن یک دریاچه پشت سد برای گربه ماهیها و کپورها خرج کند. میگوهای کوچولویی مثل ما چه چیزی میتوانند از آن دریاچه بگیرند؟ حتی طعمه ماهیگیری هم گیرمان نمیآید. همه میدانند که تمام ماهیها سر از شکم مقامات در میآورند. اگر حرف من را باور نمیکنید بروید ببنید رئیسلو یک کوتوله هست یا نه.» بعد هم لبخند کشیدهای زد و دندانهای پوسیدهاش هم معلوم شد.
چند نفر مرد و زنی که در آنجا ایستاده بودند از شنیدن حرفهای آن دو نفر با دهان بسته خندیدند ولی با دیدن قیافه جدی و عبوس بازپرسها ساکت شدند.
رئیس بازپرسها از آن دختران فروشنده خواست که دقیقا به یاد بیاورند آن دو رعیت چه گفتند. در کمال حیرت رئیس بازپرسها، آنها به یاد آوردند که رعیت قد بلند در واقع گفته بود «رئیس ما هرگز رشد نمیکند.» در حقیقت آنها وقتی حرف آن دو رعیت را برای دیگران نقل کردند اسمی از دنگ زیائوپینگ نیاوردند. جوک آن دو رعیت احتمالا در حین دهان به دهان گشتن تغییر کرد و به این شکل وحشتناک در آمد. یعنی تمام اینها ناشی از سوءتعبیر بوده؟ شاید بله و شاید خیر. بازپرسها حالا دیگر بازنده بودند. آنها چگونه میتوانستند مشخص کنند که آن جوک کی و کجا تغییر کرده؟
احتمالش خیلی کم بود که رئیس روسای آنها بپذیرند که آن جوک ناشی از سوء تعبیر بوده. جرمیکه رخ داده بود پیشاپیش عملی انجام شده بود و چگونه ممکن است که یک جرم، مجرم نداشته باشد؟ حتی اگر نمیشد کسی را مسئول اولین سوءتعبیر معرفی کرد ولی بالاخره یک نفر میبایست مسئول تغییر آن جوک باشد. پس چگونه باید بازجویی را ادامه بدهند؟رئیس پلیس بار دیگر آن دو رعیت را به سلول فرستاد. بعد یک جیپ را عازم کومون آنها کرد تا رئیسلو را بیاورند.
همه از دیدن ظاهر زیبای رئیسلو متعجب شدند: پیشانی گرد، دندانهای عاجی، ابروهای کمانی، چشمان درشت با مژههای کوتاه. او چه قیافه زیبا و باهوشی داشت! اگر قدش یک متر نبود آدم فکر میکرد که با یک هنرپیشه سینما طرف است. به علاوه مبادی آداب هم بود و از صدای باوقارش هر کسی میتوانست بفهمد که او آدم متشخص و فرهیخته ای است. البته کمیجای تعجب داشت که او چگونه با آن قد کوتاهش میتواند بر کومون بزرگ و وسیعی حکومت کند.
هنگام ظهر او با رئیس پلیس ملاقات کرد و گفت: «ببین، رفیقرئیس، تو باید آن دو یاغی را تنبیه کنی و درسی فراموش نشدنی به آنها بدهی. در غیر این صورت من چگونه میتوانم از پس سی و یک هزار نفر آدم بربیایم؟ هیچ رهبری در یک منطقه روستایی نمیتواند مضحکه دیگران باشد و در عین حال هم بتواند از پس کنترل مردم بر بیاید.»
رئیس پلیس گفت: «با شما ابراز همدردی میکنم. حقیقتش، هفته پیش حاکم محلی با مسئولان شهر ما تماس گرفت و پرسید قضیه این جوک چیست. شاید مقامات مسئول در پکن هم از این قضیه باخبر شده باشند.»
بازجویی در ساعت ۱۰ :۱۲ دقیقه ظهر دوباره از سر گرفته شد. آن دو رعیت چند دقیقه بعد از اینکه در اتاق بازجویی نشستند مصرانه گفتند که اشتباه کردهاند و میخواهند که آزادشان کنند. گفتند که به خانوادههایی فقیر تعلق دارند و همیشه عاشق حزب و سرزمین سوسیالیستی خود بودهاند هرچند که البته مطالعه سیاسی نداشتهاند و از جریانات سیاسی بیخبرند. آنها به رئیس قول دادند که با کار سخت خود را به لحاظ سیاسی مطلع و باسواد کنند و هرگز دوباره دردسر درست نکنند. گفتند بعد از آزادیشان اولین کاری که میکنند این است که رادیویی بخرند تا بتوانند خبرهای سیاسی را پیگیری کنند.
رئیس دست خود را تکان داد تا حرف آنها را قطع کند. گفت: «یعنی شما هنوز هم از افترایی که به رئیسدنگ زدهاید صلب مسئولیت میکنید؟ با این حساب من چگونه میتوانم اجازه بدهم که شما بروید؟ رفتارتان هنوز اشتباه است.»
رعیت کوتاه قد با گریه و زاری گفت: «خدایا! سوءتعبیر شده. رفیقپلیس، خواهش میکنم...»
رئیس گفت: «این بیمعنی است. اینطوری به قضیه نگاه کن. مثلا یک جمله در یک کتاب را به شکلهای مختلف میتوان خواند و بعضی از مردم معانی ارتجاعی از آن جمله بیرون میکشند. خب حالا چه کسی باید مسئول این تعبیر باشد، نویسنده یا خواننده؟»
رعیت قد بلند گفت: «م م م... احتمالا نویسنده.»
«درست است. تمام شواهد دال بر این است که شما دو نفر آن افترا را به وجود آوردهاید پس حالا باید مسئول تمام عواقب آن باشید.»
رعیت قد کوتاه پرسید: «یعنی اجازه نمیدهید ما خانه برویم؟»
«درست است.»
«تا کی میخواهید ما را زندانی کنید؟»
«بستگی دارد... شاید یک ماه، شاید حبس ابد.»
رعیت قد بلند فریاد زد: «چی؟ من سقف خانهام را برای زمستان هنوز گالی پوش نکردهام. بچههای من از سرما یخ میزنند...»
در این لحظه رئیسلو با دستان گوشتالوی خود ضربهای به روی میز زد و گفت: «هنوز هم متوجه نیستید! هر دوتایتان باید خوشحال باشید که هنوز زندهاید. مگر نمیدانید چند نفر به خاطر پخش کردن شایعات ضد انقلابی اعدام شدهاند؟ همینجا در زندان بمانید و آدمهای جدیدی از خودتان بسازید. به خانوادههایتان هم خبر میدهم که لباس زیرتان را اگر البته داشته باشید به چه آدرسی برایتان بفرستند.»
در این لحظه همه با تعجب برگشتند و مرد کوچولویی را که روی بر روی یک صندلی رویه دوزی شده ایستاده بود نگاه کردند. کفشی نپوشیده بود و جورابهای پشمیبنفش به پاهای بزرگ خود پوشانده بود.
رئیس به نگهبانها دستور داد: «آنها را به زندان شهر بفرستید و آنها را در بین زندانیان سیاسی قرار دهید.» بعد هم عینک خود را برداشت و با لبخندی تمسخرآمیز شیشه عینک خود را با آستین پیراهنش پاک کرد. درست است، او نمیتوانست حکم قطعی برای آن دو رعیت صادر کند، چون طول مدت حبس آنها بستگی به این داشت که دولت استانی تا چه مدت به این قضیه توجه و علاقه نشان بدهد.
مرد قدبلند التماس کرد: «رئیسلو خواهش میکنم به ما رحم کن.»
لو گفت: «همین حکم برایتان مناسب است. حالا ببینیم باز جرات میکنید اینقدر خلاق باشید؟»
رعیت کوتاه قد در حالی که پاهای خود را محکم بر زمین میکوبید با فریاد گفت: «من برای آبا و اجدادت هم جوک میسازم، لوکوتوله!» و در این لحظه چهار مامور پلیس به طرف آن دو رعیت رفتند، آنها را گرفتند و کشانکشان از آنجا بردند.
مترجم:فرشید عطایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست