چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
دنیای تلخ و شیرین
ـ داری دستی دستی خودتو میكشی... دختر مگه تو یكی تو این دنیا با یه همچی مشكلی روبهرو شدی؟ بسهدیگه، اینقدر قنبرك نگیر... حیف تو نیس؟ پس اون شیرین سرحال و شاداب و پرتحرك چی شد؟ اصلا گور اونباباش... تو واسه خودت زندگی كن... خیال كردی همه مرد و زنایی كه تو خیابون یا توی ماشین كنار هم و پهلو بهپهلوی هم دیگه راه میرن، حتی میگن و میخندن، همهشون با همدیگه خوشن و مشكلی ندارن؟ همینهمسایه طبقه بالایی ما، همهش هشت ماهه كه ازدواج كردهن، اما دایم توی سروكله همدیگه میزنن. دو روزخوبن و صدای خندههاشون رو به آسمونه، اما وقتی مشكل دارن، كاسه و بشقاب سرهم میشكنن و همدیگه رومثل توپ بلند میكنن و زمین میزنن، باز فردا از دوباره میبینی با خنده و قهقهه تو كوچه و محل دارن خریدمیكنن... ما كه آخرش نفهمیدیم اینا خوبن یا بد؟
ـ چه حرفا میزنی افسانه من از كجا میدونستم فرهاد تریاكیه؟ من از كجا میدونستم سرنوشت سیاه منم مثلمامان بدبختمه... ای كاش حرف دایی سیروس رو گوش كرده بودم و همون موقع كه واسم دعوتنامه فرستاد،میرفتم اتریش و پیش اون درس میخوندم، اونوقت میتونستم واسه مامان و شیدا، خواهر كوچیكم دعوتنامه بفرستم. اصلا براشون پول میفرستادم. بعد كه درسم تموم میشد و برمیگشتم، واسه خودم كسی بودم.خیال كردم پسر عمه از گوشت و پوست و استخونمه و میدونه چه بدبختیها كه نكشیدم... عمه همیشه طرف من ومامان و شیدا بود و همیشه جلوی بابام وایمیستاد. یه موقعهایی هم تا جایی كه از دستش بر میاومد، بهمونكمك میكرد. شوهرش تو بازار پارچه فروشی داشت. بیچاره چه میدونست یكی از بچههاش تنش میخوره بهتن دایی تریاكیش. تازه اگه من بدبخت زودتر حالیم میشد فرهاد اعتیاد داره كه عمرا تن به این مصیبتنمیدادم. من هر چی یادمه اون از سیگار كشیدن بابام بدش میاومد. لااقل تا دبیرستان كه اینطور بود. دیگهچه میدونستم بعدش چی شده. حتما این لعنتی رو توی سربازی یا موقع دانشجویی توی خوابگاه دستش دادن.بدبختی توی آزمایش قبل از ازدواجمون هم چیزی نبود.
ـ آخه چطور...؟
ـ چه میدونم...؟ خودمم ماتم... من كه سر از این چیزا درنمیآرم، ولی هر چی هست من تازه چند روزه كهحالیم شده. اگه یه كم زودتر میفهمیدم، هیچوقت نمیذاشتم حامله بشم. حالا تو رو خدا تو بگو ببینم میشه یهجوری این بچه رو انداخت؟
ـ تو مگه خل شدی دختر...؟ چطور دلت میآد بچهت رو بكشی؟ تازه، تو الان هفت ماهته... مگه دو سه ماهههستی كه اینطوری وهم برت داشته؟ یه وقت جدی جدی خل نشی كار دست خودت بدی دختر؟
ـ پس میگی چی كار كنم، چه خاكی تو این سرم بریزم؟ بذارم این طفل معصوم هم مثل خودم با یه دنیا آرزو بهدنیا بیاد؟ اون وقت با یه عالم حسرت زندگی كنه و هی به من لعنت بفرسته كه باعث و بانی بدبختیش بودم. مادربیچارهم كم از بابام كشید كه حالا نوبت من فلك زده باشه؟ مامانم خیلی سعی كرد با حرف مردم و با نداری وبیكاری بابام بسازه... همه میگفتن تو مكانیكی رودست نداشت، اما مغازه و كاسبیش رو گذاشت روی رفیقبازیو تریاك كشی... خلاصه همهمونو به روز سیاه كشوند. اگه بابا بزرگ و مامانبزرگ نبودن، معلوم نبود چه بلاییسرمون میاومد. وقتی مامان از بابا جدا شد، دست منو و شیدا رو گرفت و برد خونه بابابزرگ، اونا هم تا تونستندوروبرمون رو گرفتن، یه حقوق بازنشستگی بابابزرگ بود و یه پولی كه مامان از خیاطی و اصلاح صورت در وهمسایه به دست میآورد.
آخرش معلوم نشد چه بلایی سر بابام اومد... با این كه من با پسر عمهم ازدواج كردم، هیچ خوش نداشتم دیگه بابابام مواجه بشم. دیگه نمیخواستم توی مردم، فامیل، همسایهها و دوستام، باز سروكلهش پیدا بشه و آبرومونوببره. البته یه دو سه باری اومد تا پولی از مامان بگیره، ولی بعد از مدتی دیگه پیداش نشد. ما شنیدیم از مصرفزیاد سكته كرده، بعضیها هم میگفتن زیر ماشین رفته، واسه من كه اصلا فرقی نداشت و وجودش برام مهم نبود.من سر سختتر از این بودم كه غرورم رو واسه دلم زیر پام بذارم.
ولی حالا با شوهرم; پدر بچهای كه تویشكممه چی كار باید بكنم...؟ اون واقعا منو دوستداشت و داره، اما نمیخواد ما رو با بقیه چیزاییكه دوست داره، جمع ببنده، یا مجبور بشه بینماها یكی رو انتخاب كنه. من اونو درست یا غلطانتخاب كردم، ولی دلیل نمیشه این بچه طفلمعصومم با آتیش خودم بسوزونم.
ـ از دست من چه كمكی برمیآد شیرینجون؟ تو خودت خوب میدونی كه من از صمیمقلب دوستت دارم، مثل یه خواهر... هر چی باشهمن و تو همكلاسی و همسایههای قدیمیایم.
ـ درسته... كاش الان همون موقع بود افسانه،همون روزای بیخیالی. كاش حرفت رو گوشمیكردم و لااقل حالا توی یه آزمایشگاه مشغولبه كار بودم.
ـ این كاش و افسوسا واسه آدم هیچی روعوض نمیكنه شیرین جون. من فوقدیپلم ماماییقبول شدم، تو فوق دیپلم آزمایشگاه، اما اونموقع واست كم میاومد فوقدیپلم بخونی...خب حالا من دوباره واسه لیسانس قبول شدم،تازه فعلا توی یه مطب، كنار دست یه خانم دكتركار میكنم، بالاخره گلیم خودمو كه میتونم ازآب بیرون بكشم... ببین اگه حالا هم از منمیپرسی، بهتره كه مراقب سلامتی خودتو وبچهت باشی. حتما خواست خدا بوده، والاخیلیها ازدواج میكنن، اما اصلا بچهدارنمیشن، یا چندسالی طول میكشه تا بچهداربشن... حتما یه مصلحتی تو كار بوده. بیخودیخودتو به دستانداز ننداز...
ـ ولی افسانه من با یه بچه و یه شوهری كه یهموقع بیكاره و یه موقع كار میكنه و دودی همهست، چیكار كنم؟
ـ سخت نگیر، این همه آدم كه واست مثالزدم و خیلیهای دیگه به این درد گرفتارن، ولیزندگیشونو میكنن. اصلا شایدم خدا خواستوقتی بچه دنیا اومد، فرهاد تریاكشرو گذشتكنار... ببینم فهمیده كه تو متوجه اعتیادششدی...؟
ـ نه هنوز، البته این چند روزه بیمحلیمیكردم، سرد بودم و بیشتر اوقات دو سه كلمه همبه زور باهاش حرف میزدم... به نظرم بهتره كه یهبار موقع برداشتن و استفاده كردن، مچش روبگیری و ازش بخوای زودتر بهخاطر بچه هم كهشده ترك كنه، اینطوری بیشتر از قبل بهش عادتنمیكنه و هی اندازه مصرفش رو زیاد نمیكنه.خدا رو چه دیدی؟ اصلا شایدم خجالت كشید و بهكل گذاشتش كنار...
ـ شایدم اصلا جدیتر شد... اونوقت چیكاركنم؟
ـ ای بابا تو هم كه همش آیه یاس میخونی،یه ذره صبر داشته باش و به خدا توكل كن. درستمیشه.
افكار زیادی توی سرم میچرخید. آنقدر كهاحساس میكردم مغزم به مرز انفجار رسیده. دلممیخواست میتوانستم خودم را محكم به جاییبكوبم، تا هم از دست این تشویشهای ذهنی وهم از این بچه خلاص شوم. افسانه حق داشت،نمیشد در ماه هفتم بارداری چنین كاری كرد، امافكر تولد این بچه هم برایم عذابآور بود.
ناگهان فكری از ذهنم گذشت. من دل آن رانداشتم كه بچه خود را بكشم، اما با از بین رفتنخودم، بچهای هم در كار نمیبود. تا جایی كهیادم هست، من از مردن میترسیدم، ولی حالا باوضع موجود به سرم افتاده یك راه راحت وبیدردسر و سریع برای خودكشی پیدا كنم، اماچه راهی؟
خدای من آخر چطور میتوانم چنین جراتو شهامتی به خود بدهم. یعنی ممكن است فرهادآدمی باشد كه به خاطر سرنوشت من و بچهاشاین لعنتی را ترك كند؟ باید او را بترسانم، فرهادمرا خیلی دوست دارد. از وقتی فهمیده منباردارم، علیرغم كسادی بازار سفارشها و كار،خود را به هر آب و آتشی میزند تا برای فراهمكردن امكانات، وسایل و آنچه كه دلم میكشد، بامشكلی روبهرو نشود. هروقت هم راه به جایینمیبرد، قرض میكند...
فكری مثل برق از ذهنم میگذرد. باید او رایكجوری بترسانم. باید غیرتیاش كنم. بایدیكطوری او را نسبت به این جریان حساس كردهو كاری كنم تا خود را مقصر قلمداد كند. فقط كافیاست كمی صبور باشم.
خدایا باز سرم گیج میرود. تازگیها بوی غذاحالم را به هم میزند.
ـ سلام... بهبه... عجب عطری... اینبویخوش قورمهسبزی نیست شیرین جون...؟
ـ چرا فرهاد، ولی تو رو خدا اسمشو نیار; چونحالم به هم میخوره...
ـ ای بابا، آخه این كه نشد، یعنی خودتنمیخوای از دستپختت، كه اینقدر زحمتشوكشیدی، بخوری؟ تو این طوری ممكنه از ضعفنتونی بچه سالمی به دنیا بیاریها؟
- از ضعف نه... ولی مسلما از دست كارای توممكنه اصلا بچهم توی شكمم بمیره یا یه بلایی سرهر جفتمون بیاد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست