یکشنبه, ۱۹ اسفند, ۱۴۰۳ / 9 March, 2025
چای گپ و ادبیات

● درباره خولیو رامون ری ویرو
نویسنده پرویی در سال ۱۹۲۹ به دنیا آمد. او در همه زمینه ها طبع آزمایی كرد. ری ویرو شهرتش را مدیون داستان های كوتاهش است. در سال ۱۹۹۴ درگذشت اما پیش از مرگ جایزه صدهزار دلاری خوان رولفو را به خود اختصاص داد. آثارش به زبان های زیادی ترجمه شده. داستان های او طنز و گزندگی خاصی دارد كه در میان نویسندگان پرویی شاخص است.
آدلیندا به طرف پنجره رفت و برای صدمین بار به اطراف اتاق پذیرایی نظری انداخت تا مطمئن شود همه چیز مرتب است: زیرسیگاری ها، جعبه سیگار و گل ها را از نظر گذراند و به خصوص حواسش بود كه كتاب ها را نگاه كند كه معلوم نباشد آنها را از قصد گذاشته اند آنجا و این طور به نظر برسد كه اتفاقی آنجا افتاده اند. پرده های توری را عقب زد و نگاهی به بیرون انداخت ، اما فقط نرده ها را دید و آن سوتر پیاده رو خالی و بلوار.
به سمت میز كوچك وسط اتاق می رفت تا سیگاری بردارد، پرسید: «فكر می كنم همه «طوفان تابستانی» را خوانده باشید.»
دونیا روسالوا گفت: «تو كه باز همین را می پرسی . فكر می كنم بهترین رمان او است. از آن استیلیست هاست تیزبینی اش حرف ندارد»
دونیا ساره لا گفت: «نمی توانم بگویم رمان. به نظر من شعر است. چنین اثری را باید شعر خواند. هر چند به نثر نوشته شده ، اما در حقیقت شعر است.»
«تو روزنامه با او مصاحبه كرده اند و عكسش هم چاپ شده. بگو ببینم ، خاله جان، شبیه او هست یا نه»
آدلیندا رفت تا روزنامه ای را كه دست سوفیا بود ببیند. «خوب ، یك خرده ... این عكس باید جدید باشد. راستش خیلی وقت است او را ندیده ام، از وقتی بچه بود و آن دفعه ای كه یكی دو روزی به لیما آمد. هنوز همان نجابت توی نگاهش است.»
سوفیا گفت: «بهش نمی آید چهل ساله باشد. ببین تو مصاحبه اش وقتی از او می پرسند مهمترین خواسته اش چیست، چی گفته...»
دونیا روسالوا گفت: «این را خودمان می دانیم . همه مان مصاحبه را دیده ایم . من خودم یك كلمه از نوشته های آلبرتو فونتاراویا را نخوانده نمی گذارم.»
آدلیندا پرسید: «خوب حالا چی می گوید»
«بزرگترین آرزویم این است كه از یادها بروم.»
دونیا ساره لا پرسید: «آدلیندا بهتر نیست كمی موسیقی گوش كنیم از ویوالدی. به نظرم رد ویوالدی در آثار او هست.»
دونیا روسالوا گفت: «موسیقی باشد برای بعد. بهتر است ببینیم از او چی بپرسیم. دو سه نكته یادداشت كردم، كه دوست دارم بپرسم.»
سوفیا اعتراض كرد: «نه، محض رضای خدا سئوال بی سئوال. بهتر است بگذاریم خودش صحبت كند تا احساس نكند اذیتش می كنیم این طور نیست ، خاله»
«حالا ببینیم چطور برخورد می كند. البته سئوال بكنیم بد نیست. اما طوری نباشد كه فكر كند از او بازجویی می كنیم.»
دونیا ساره لا گفت: «ببینم، آدلیندا، آدم قحط بود كه نوریه گاها، را دعوت كردی»
«چرا دعوت نكنم هر كی را دوست دارم دعوت می كنم.»
«به جای آنها باید گانوساها را دعوت می كردی . آنها خیلی «كوم ایل فو» هستند، اهل مطالعه . نوریه گاها غیرقابل تحمل اند، واه واه خدا به دور، مردك چرت و پرت می گوید. لابد كتابی را كه سال ها پیش منتشر كرده، می آورد تا از آلبرتو فونتاراویا بخواهد نظر بدهد، چه می دانم شاید هم بخواهد مقاله هم درباره آن بنویسد. گاستون كتاب چاپ كرده نه »
آدلیندا گفت: «كتاب كه نه ، یك جزوه است، با شعری حماسی شروع می شود. به نظرم درباره توپاك آمارو رهبر چریك ها بود.»
دونیا روسالوا گفت: «با ساره لا موافقم. نوریه گاها را باید قلم می گرفتی . گاستون بعضی وقت ها كسالت آور است، اما زنش یك آدم افاده ای است و خیال می كند از دماغ فیل افتاده.»
آدلیندا گفت: «حالا ول كنید چه كار به كار مردم دارید . سوفیا می آیی به آشپزخانه پیش من كمك كنی شما دو تا از جایتان جنب نخورید. اگر زنگ زدند خبرم كنید تا در را به رویش باز كنم .»
آدلیندا و سوفیا رفتند توی آشپزخانه.
«من نه نوریه گاها را می شناسم نه گانوساها را، ولی این دوتا ...»
«خواهش می كنم سوفیا تو دیگر شروع نكن . روسالوا زن بسیار فرهیخته ای است، مثل من عضو انجمن كتاب است و یك جلسه را هم در آیانس فرانسز از دست نمی دهد. اما ساره لا هر چند خیلی تیز نیست، اما...»
«می دانم ، لابد می خواهی بگویی دوستان دوران مدرسه ات هستند، یا چیزی تو همین مایه ها . آلبرتو فونتاراویا، خیال می كند وارد موزه عتیقه شده . اما... می توانم بگویم... چشم نزنمت حسابی جذاب شده ای. موهایت را درست كردی و همین طور لباست. راستی خاله فونتاراویا را از كجا می شناسی آخرسن و سال او به شما نمی خورد.»
«ببین ساندویچ ها خشك نشده باشد. می روم ببینم كیك حاضر شده یا نه.»
«برای پذیرایی كنار چای آماده كرده ای»
«ارمینیا هم رفته كیك بخرد... چی می گفتی بله البته آلبرتو خیلی جوان تر از من است. از وقتی یك ذره بچه بود می شناختمش . با بابی ازدواج كرده بودم و خانه مان دیوار به دیوار فونتاراویا بود. بعدا از آنجا اسباب كشی كردیم. بابی مرد و آلبرتو به اروپا رفت و سال ها او را ندیدم . تا اینكه در یكی از سفرهایش به لیما، كنفرانسی داد و رفتم تا او را ببینم . بعد از جلسه خودم را به او رساندم، خیلی مهربان بود. یكی از كتاب هایش را برایم امضا كرد. جمله ای را كه نوشت ، تا امروز به خاطر دارم: برای آدلیندا همسایه فراموش نشدنی ام.»
«كیك حاضر است برویم به پذیرایی ، نكند فونتاراویا از راه برسد و «همسایه فراموش نشدنی» به استقبال او نرود.»
«صبر كن سئوال دیگری دارم . به نظرت اشعارم را نشانش بدهم»
«البته خاله ، خیلی هم قشنگند چقدر عاشقانه هستند. مطمئنم ازشان خوشش می آید. به خصوص آنهایی كه درباره بابی است...»
«اما ساره لا و روسالوا چه می گویند»
«چه اهمیتی دارد هر چه دلشان می خواهد بگویند. مهم این است كه فونتاراویا آنها را بخواند.»
«راست می گویی . ببینیم چی پیش می آید. یك دستمال نمدار روی ساندویچ ها بگذار. من هم می روم برای چای آب جوش آماده كنم.»
هنوز پایشان را به اتاق پذیرایی نگذاشته بودند، كه روسالوا غر زد: «آدلیندا تو كه همه چیز را پیش بینی می كنی ، یك چیز را فراموش كرده ای: دوربین عكاسی ساره لا راست می گوید ما عكس نگرفته از اینجا نمی رویم. با نویسنده عكس نگیرم، خودم را نمی بخشم.»
آدلیندا گفت: «راست می گویی .فكرش را نكرده بودم. بالا یك دوربین دارم ، اما فكر نمی كنم فیلمی توش باشد. یكی را می فرستم بخرد...»
«اما همین الان ، آدلیندا...»
ساره لا حرفش را برید: «آمد»
اتومبیلی كشید بغل.
آدلیندا دوید به طرف در و گوشه در را باز كرد.
«نوریه گاها»
كمی بعد یك مرد درشت اندام ، با سبیل كلفت و پاكت كوچكی در هر دست وارد شد، و به دنبالش هم یك زن لاغر و سبزه رو با موی بلوند تیره و شلوار تنگ و تاپ معمولی آمد.
«اگر دیر كردیم تقصیر چیتاست، تمام بعدازظهر در آرایشگاه بود. اگر گفتید چی آوردم ، طوفان تابستانی برای اینكه برایم امضا كند.»
چیتا گفت: «اما تو كه آن را هنوز نخوانده ای»
«چطور نخوانده ام یعنی چه»
«دیشب كه آدلیندا به ما تلفن زد تا بگوید فونتاراویا می آید و ما را دعوت كرد، خریدیمش.»
«من خیلی سریع خواندمش ، تو خوابیده بودی...»
«اما تو كه زودتر خوابت برد، كتاب هم دستت بود...»
«فرقی نمی كند، تورقی كردم.»
دونیا روسالوا پرسید: «تو آن یكی پاكت چی است، گاستون این هم پرسیدن دارد باید همان چیزی باشد كه درباره تو پاك آمارو نوشته ای.»
«چیز، شنیدی آدلیندا چیز تازه این یكی خودش را روشنفكر هم می داند پس خدمتتان عرض می كنم این چیز خودم است. چهار نسخه هم آورده ام . محض اطلاع یكی برای فونتاراویا، یكی برای كتابخانه ملی پاریس ، سومی را هم می دهم كه زحمتش را بكشد به دست ژان پل سارتر برساند و چهارمی...چهارمی ... چهارمی مال كی بود، چیتا»
«من چه بدانم...»
«خوب اهمیتی ندارد، اما مطمئنم دست اهلش می رسد. خوب آدلیندا امیدوارم انتظار نداشته باشی ساندویچ و كیك فانتزی و هله و هوله بخورم. نوشابه لازمم... چی شده نویسنده مان ما را كاشته چند تا چیز هست كه باید به او بگویم شاید بهترین مریدش باشم ، اما خوب نظرهای خودم را هم دارم...»
«گاستون، بابا كوتاه بیا این نظراتت را بی خیال . سوزن صفحه ات گیر كرده تو هم، چقدر بشنویم.»
«منت ندارد زن منی و باید به حرف های من گوش بدهی . اما این خانم های محترم نظرات مرا نشنیده اند. همگی این خانم ها اهل ادب هستند ، از خود صاحبخانه كه شروع كنیم.»
«گاستون خواهش می كنم آرام بنشین تا نوشابه ات را بیاورم. دست بردار كم چاپلوسی كن، كجای ما به ادبیات می خورد تعریف هایت را هم بگذار برای فونتاراویا.»
آدلیندا لیوان او را پر كرد.
«تو چی چیتا تو هم نوشابه می خواهی یا صبر می كنی چای دم بكشد»
«من قبل از ساعت هفت اپریتیف نمی خورم... آه ، می بینم رمان فونتاراویا را روی میز گذاشتی من هم كه آن را نخوانده ام . آدلیندا لطف می كنی خلاصه ای از آن را برایمان بگویی.»
دونیا روسالوا پرید وسط: «جدا كه چیتا یعنی چه اصلا مگر می شود از این كتاب خلاصه داد باید آن را از اول تا آخر بخوانی... چه می گویم جمله جمله نه هر كلمه اش را باید ببلعی.»
دونیا ساره لا گفت: «چیزی كه خیلی غریب است و مرا بیشتر جذب می كند، آخرش است. شما به چه نتیجه ای رسیدید لتیسیا عاشق لوچو بود یا نه همه اش پا در هوا رها شده...»
سوفیا گفت: «كجای آن غریب است... خوب كه لتیسیا عاشق لوچو بود. عین روز روشن است كه خاطرش را می خواهد. از سر غرور بروز نداده.»
دونیا ساره لا اضافه كرد: «اما آن پسر، بچه چه كسی بود»
گاستون پرسید: «چه بچه ای مگر بچه ای هم در كار بود»
دونیا روسالوا گفت: «بچه لابد از لوچو بود.»
سوفیا گفت: «نه بابا ، مال عمو فلیپه بود.»
گاستون گفت: «می بینی چیتا اگر كتاب را آن موقع كه گفتم خریده بودی ، حالا می گفتم بچه مال كیه... این جور وقت ها یك پا شرلوك هولمزم.»
آدلیندا گفت: «مهم نیست بچه كی بود . اگر هم باشد صرفا در درجه دوم اهمیت است. مهم ، حال و هوای رمان است.»
گاستون پرسید: «رمان راجع به چی هست تا جایی كه من گرفتم، در یك مزرعه اتفاق می افتاد.»
دونیا روسالوا اول جواب داد: «رمانی محلی است... كه به آداب و رسوم پرو مربوط می شود.»
دونیا ساره لا دخالت كرد: «محلی این حرف مزخرف است . هر چه باشد محلی نیست...»
آدلیندا گفت: «اگر بخواهیم طبقه بندی كنیم ، باید بگوییم بیشتر رمان روان شناختی است.»
دونیا ساره لا گفت: «چرا رمان اجتماعی نباشد نمی توانیم منكر شویم كه به مسائل اجتماعی می پردازد.»
سوفیا گفت: «به نظر من موضوع ساده تر از این حرف ها است. داستانی عاشقانه... درباره عشق بین دو جوان است.»
گاستون گفت: «صبر كنید. قدم به قدم برویم بهتر است. می خواهم بدانم...»
چیتا گفت: «نمی خواهی بدانی . فقط می خواهی مثل قاشق نشسته خودت را قاطی بحث كنی.»
«خاله انگار همین الان آمد»
سایه ای از دم پنجره رد شد. آدلیندا با عجله پرید تا پرده توری را كنار بزند.
«نه خاله ارمینیاست، از قنادی برمی گردد.»
خولیو رامون ری ویرو
ترجمه: اسدالله امرایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست