پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
قلبها مرزی نمی شناسند
![قلبها مرزی نمی شناسند](/web/imgs/16/147/vgtsx1.jpeg)
دكتر كتاب را بست، سرش را بلند كرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت: چیزی از نیمه شب گذشته بود. <تق تق تق>! یكی داشت در درمانگاه را از جا میكند. بلند شد و گیج و منگ به طرف در رفت:
- كیه؟ كیه این وقت شب؟
- خانم دكترجان! تورو خدا درو باز كنین، پدرم از دست رفت.
زن جوان به درون آمد و در را پشت سرش بست:
- خیلی ببخشین، نیمه شبه، نمیخواستم مزاحمتون بشم، اما پدرم ناخوشه.
- لابد انتظار داری این وقت شب پاشم باهات بیام روستای پایین؟
- روستامون به اینجا نزدیكه، من در كمتر از نیم ساعت خودم رو به اینجا رسوندم.
- لابد تمام این نیم ساعت رو هم دویدهای؟
- بله خانم دكتر، عین یه خرگوش!
دكتر با همه زوری كه زد، نتوانست جلوی تبسمی را كه بر لبانش دویده بود بگیرد.
زن نیز به دكتر پیوست و خندید:
- الهی فداتون بشم خانم دكترجان!
دكتر بیاختیار چهره معصوم و بیآلایش زن روستایی را زیر نگاه گرفت و یك مرتبه با چشمانی گرد شده از حیرت قدمی به جلو برداشت:
- دختر تو چقدر شبیه منی!
زن خیال كرد عوضی شنیده ...
نیم ساعت بعد در خانه زن روستایی بودند. خانهای نقلی و كوچك، مشرف به تپهای سرسبز و زیبا، خانهای كه مثل اكثر خانههای روستایی دو اتاق بیشتر نداشت، با یك دهلیز تنگ و تاریك. مرد روستایی در اتاق سمت راستی روی تشك، دراز كشیده بود، به سختی نفس میكشید و صدای خس خس سینهاش از فاصله چند متری شنیده میشد. دكتر كیفش را باز كرد و دست به كار شد:
- وضع قلب پدرتون اصلا مسرتبخش نیست.
زن روستایی به جلو خیز برداشت و نالید:
- تو رو خدا نجاتش بدین خانم دكتر.
دكتر قرصی را زیر زبان مرد گذاشت و گفت:
- خوشبختانه خطر رفع شده، اما شانس فقط یكبار به آدم رو میكنه، دفعه بعد ممكنه بد بیارین. به اعتقاد من بهتره هر چه زودتر پدرتون رو به شهر ببرین، پیش یك جراح و متخصص قلب.
ناگهان مرد سرش را بلند كرد و با صدایی كه گرفتار هیجان عصبی شدیدی شده بود، گفت:
- خدا را شكر، خدا را هزار مرتبه شكر! بالاخره نمردم و چهره قشنگ و دوستداشتنیات را دیدم، دختر گلم!
- دكتر با تعجب به سوی زن روستایی برگشت. زن انگشتش را به طرف مغزش برد و تكان داد كه یعنی پدرم دارد هذیان میگوید. دكتر لبخندی زد و وسایلش را از روی زمین برداشت. آن شب به خاطر دیرهنگام بودن زمان، خانم دكتر در خانه مرد روستایی ماند...
صبح زود دكتر برخاست و كیفش را برداشت:
- بابت صبحانه لذیذی كه بهم دادین متشكرم.
مرد روستایی برای یك لحظه هم كه شده چشم از چهره دكتر بر نمیداشت. یك نوع احساس رضایت و حقشناسی وجود خسته و ناتوانش را لبریز ساخته بود.
- خوب خانم خانما! نگفتی اسمت چیه؟
- اسمم <سوسنه.>
- سوسن؟ گفتم كه ما وجه تشابه زیادی با هم داریم.
- مگه اسم شما هم سوسنه؟
- نه، اسم من <سوزانه.>
- سوزان اسم قشنگیه خانم دكتر.
- سوسن جان میتونم خواهشی ازت بكنم؟ هیچكس تو روستا اسم كوچك منو نمیدونه، پس تو هم در صورت امكان منو همون دكتر صدا بزن.
- چشم خانم دكترجان! اما من خوشحال میشم شما منو سوسن صدا كنین.
سوسن گل را به طرف بینیاش برد و بویید:
- ممنونم خانم دكتر، تا حالا هیچكس به من گل نداده بود.
دكتر مایل نبود او را مكدر و گرفته ببیند. پس كوشید جملهای را بر زبان آورد كه از بار اندوه او بكاهد:
- انشاءا... وقتی ازدواج كردی، نامزدت هر روز بهت گل هدیه میكنه.
- اما من ازدواج كردهام یه پسر چهار ساله هم داشتم.
دكتر خطوط چهرهاش را كه سرشار از ظرافت بود به هم آورد و آه سردی كشید:
- از گفته نسنجیده خود شرمسارم.
- نه خانم دكترجان، خودتون رو به خاطر من ناراحت نكنین، من دیر یا زود همه چیزو بهتون میگفتم، خوب شد كه خودتون پرسیدین. شوهرم مرد مهربون و خونگرمی بود، چوپونی میكرد و درآمد خوبی داشت، اما پس از گذشت چند سال زندگی روی بدش رو داشت، نشانمان میداد. كارمان به جایی رسیده بود كه كمكم نان شبمان را هم مشكل میتونستیم تهیه كنیم.
تا اینكه شوهرم ازم خواست كه روستا رو ول كنم و برای همیشه باهاش برم شهر و اونجا زندگی كنم. ولی من هرگز نمیتونستم پدر بیمارم رو تنها بذارم و برم، این دور از انسانیت و انصاف بود. شوهرم ناچار تسلیم شد و قید شهر رو زد و باز هر روز گوسفندهای مردم رو با خودش به كوه و صحرا برد. پس از مدتی برای اینكه حوصلهاش از تنهایی سر نره، تصمیم گرفت پسرمون <اصلان> را هم با خودش ببره. اصلان چهار سال داشت و خیلی ناز و دوستداشتنی بود.
دو، سه ماهی گذشت. یكی از روزهای داغ تابستان بود، پشتدار قالیبافی نشسته بودم و داشتم قالی میبافتم. تب كرده بودم و عرق از بدنم جاری بود، اما قادر نبودم كار را تعطیل كنم و كمی روی زمین دراز بكشم، همینجوریش هم كلی عقب مانده بودم. ناگهان صدای فریاد اهالی روستا را شنیدم. پس بگو چرا از صبح زود دلم شور میزد و خبر از حادثه تلخ و ناگواری میداد. دست از كار كشیدم و به طرف پنجره دویدم. اهالی روستا ایوای گویان به این سوی و آن سوی
میدویدند. دستم را برروی سینهام گذاشتم و فشار دادم. پنداری یكی با دشنهای تیز دلم را خط خطی میكرد. بیرون پریدم و خود را به جماعت رساندم. جسد غرقه در خون اصلان در آغوش شوهرم بود. با دو دست بر سرم كوبیدم و جیغ وحشتناكی كشیدم و دراز به دراز نقش زمین شدم و تا بیست و چهار ساعت به هوش نیامدم.
شوهرم همه تقصیرات را انداخت گردن من و گفت: <هرگز نمیبخشمت، پسرمان را تو كشتی!> پرسیدم: <من، چرا من؟> گفت: <تو اگر با من به شهر میآمدی پسرمان هرگز از بالای كوه پرت نمیشد و نمیمرد.> و مرا طلاق داد و برای همیشه به شهر رفت.
قطرات اشك پهنای صورت سوسن را پوشانده بود، چشمانش چون دو كاسه خون شده بودند:
- خانم دكتر به نظر شما شوهرم حق داشت، من قاتل پسرمون هستم؟
دكتر با صدایی كه هر لحظه غم و اندوه آن بیشتر میشد، نالید:
- من دیگر پیر شدهام؛ دكتر كه به نفس نفس زدن افتاده بود خم شد و دستش را برروی قلبش كه بالا و پایین میرفت فشرد:
- تو مگه چند سالته كه میگی پیر شدهام؟
- من بیست و شش سالمه خانم دكتر.
دكتر كیفش را زمین انداخت و خروشید:
- بیانصاف، منم بیست و شش سالمه، یعنی منم مثل تو پیر شدهام؟ من ازدواج هم نكردهام.
- نه، منظورم اصلا شما نبودید، شما ماشاءا... هزار ماشاءا... بزنم به تخته جوانید.
دكتر كیفش را برداشت و به طرف مش غلام كه كنار اتومبیل ایستاده بود و بیصبرانه انتظارش را میكشید راه افتاد. سوسن دنبال او دوید:
- راستی فضولی نباشه، شما به این زیبایی چرا تا به حال ازدواج نكردهایدها؟
- من با یكی از فامیلهای بابام كه پسر خوبی هم هستش نامزد شدهام و قراره به زودی با هم ازدواج كنیم. وقتی از شهر برگشتم همه چیزو به طور مفصل برایت تعریف میكنم.
دو هفته گذشت. در این دو هفته سوسن و دكتر هر روز همدیگر را میدیدند. ساعت شش بعدازظهر دكتر دست از طبابت میكشید، سپس درمانگاه را میبست و به كارهای خصوصیاش میرسید. در این موقع سوسن خودش را میرساند:
- خانم دكترجان چرا در را بستهای؟ كمك نمیخواهی؟
دكتر با خوشرویی در را باز میكرد:
- بیا تو خوش اومدی، اما اجازه بده كارهامو خودم انجام بدم.
- راستی خانم نامزدتون چه كاره هستند؟
نامزدم مهندس الكترونیكه، اما با تنها چیزی كه سر و كار نداره همون الكترونیكه. فعلا كه داره كارخونه باباش رو میچرخونه.
- باید خیلی پولدار باشه، نه؟
بله، بابای نامزدم از اون پولدارهای باكلاسه.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست