جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مگر چراغی بسوزد


مگر چراغی بسوزد

مجموعه داستان «مگر چراغی بسوزد» را با همه داستان هاش دوست دارم داستانی هایی که ردی از خاطره را بر دوش می کشند و با زبان گویا می گویند انسان جز خاطره و گذشته ای که براو گذشته است چیز دیگری نیست

مجموعه داستان «مگر چراغی بسوزد» را با همه داستان‌هاش دوست دارم. داستانی‌هایی که ردی از خاطره را بر دوش می‌کشند و با زبان گویا می‌گویند انسان جز خاطره و گذشته‌ای که براو گذشته است چیز دیگری نیست. در یادداشت حاضر نگاهی دارم به بلندترین داستان مجموعه به نام. . . وچشم‌هایم درآیینه که درصفحات ابتدایی کتاب احمد بیگدلی آمده است: ... و چشم‌هایم در آیینه. قبل از داستان یادداشتی درج شده که مبنای روایتی داستان را یادآوری کرده است. داستانی کردن سرنوشت خانی که تسلیم مرگ نشده است این که رضاقلی و علی نقی که بودند و چگونه کشته شدند. کاش این یادداشت آورده نمی‌شد و ذهنیت به خواننده نمی‌داد.

خواننده هرجورکه دوست داشت رضاقلی خان دچار شده در بن بست مرگ را تخیل می‌کرد. اما با خواندن مقدمه داستان که پیش درآمدی بر داستان متوجه می‌شویم رضاقلی خانی بوده است اهل روستای جوزدان درحوالی نجف آباد که در اواخر سلطنت محمدعلی شاه قاجار در محدوده زاینده تیران و کرون و نیز کوهپایه‌های بخش فریدن به چپاول مشغول بود. داستان پازلی از زندگی خان را که به برجی پناه می‌برد را روایت می‌کند. شاید نویسنده با آوردن مقدمه تاریخی خواسته روایت داستانی را با روایت تاریخی درجلوی خواننده قراردهد که تاثیر پذیری کدامیک بیشتر است. مقدمه تاریخی تصویر شبحی از رضاقلی می‌دهد اما داستان نویسنده با فراز و فرود زیبایی که به داستان داده خواننده را سرجایش میخکوب می‌کند. تسلیم نشدن رضا قلی تحسین برانگیزاست. تن ندادن و تسلیم نشدن تم اصلی داستان است. همان رضاقلی ماندن، ایمان و باوری است که گریز را پیش پای خان گذاشته است.

داستان برشی از سرنوشت رضاقلی که ازقضا خان بوده و مامورین دنبالش کرده و به گوشه باغی پناه آورده را حکایت می‌کند. داستان صحنه خوفناکی را به تصویر می‌کشد که ترس و دلهره برجان خواننده همچون رضاقلی می‌نشیند. در داستان دو صحنه است که به زیبایی داستان افزوده است. یکی منظره خانه‌ای است که درآن زن جوانی به همراه پیرمردی درایوان خانه ظاهرمی شوند و علی‌نقی‌ بر ایوان خانه از شدت خستگی خوابیده است. رضاقلی از دور که دیده‌هایش را روایت می‌کند خیال آسودگی خواهرزاده‌اش – علی نقی - برای او سوال برانگیز است در لحظه‌ای از زمان پیرمرد قصد کشتن علی نقی را با بیل دارد بعد منصرف می‌شود. آیا آن زن جوان همسر علی نقی است ویا دلداده اش هست؟ و چرا علی نقی به این خانه پناه برده است؟ سوالاتی است که ذهن راوی و خواننده را به خود مشغول می‌کند وحدس‌ها را برمی‌انگیزد.

رضاقلی کمین کرده که محیط پیرامونیش را می‌پاید محیطی که از آن مرگ می‌بارد خطر مرگ است. در این میان رضاقلی آینه کوچک جیبی را از پر شالش درمی‌آورد. به نقل از متن: گاه، وقت تنها شدنش، وقت غم باری دل و خلق تنگ شده‌اش همین کار را می‌کرد، آینه کوچک سنگی را بیرون می‌آورد و به چشم‌هایش خیره می‌شد. وهیچ فکر نمی‌کرد. در اواخر داستان رضاقلی به برجی پناه برده است و مامورین مسلح محاصره اش کرده‌اند بازهم آینه کوچک جیبی اش را درمی آورد به تصویر خود مشغول می‌شود به نقل از متن (کارت تمام شد رضا قلی، آینه کو؟ به زحمت آینه را پیدا کرد و گرفت برابر صورتش در انعکاس آینه خون بود باید چشم‌هایم را می‌کشیدم رضا قلی تنها توانست آینه کوچک سنگی را به دیواره ناصاف سوراخ خراب شده تکیه بدهد خواب به چشم‌هایش نشست....) واما آینه در سطر پایانی داستان جدا از رضاقلی باقی می‌ماند.

آینه همان نماد دلبستگی روح و جدان رضاقلی خان است که بر کنگره برج همراه با طلوع و غروب آفتاب می‌درخشدو خاموش می‌شود به نقل از متن داستان می‌خوانیم: در سپیده صبح بعد و هر سپیده بعدی تا قبل از این که بال کبوتری به آینه بگیرد و آن را برگرداند نور صبح در آینه می‌افتاد و خورشید کوچکی دربالای آن طلوع می‌کرد و هنگام نیمروز آینه با یاد چشم‌های پیر غروب می‌کرد. دخالت نویسنده در روایت تاریخی (آینه کوچک جیبی و خانه داخل باغ ) داستان را جذاب و تاثیرگذار کرده است که قوت قلم و خیال نویسنده‌ای را نشان می‌دهد. داستان پایان بندی فوق العاده جذابی دارد. خواننده از تکنیک و مهارتی که نویسنده داستان به‌کار برده است راضی و خرسند است گرچه رضاقلی خان‌ را ازدست داده است اما دلش به آینه دربلندای برج بند می‌شود دشتی که بی رضاقلی خان درسیطره پرتو روح نگران و دلبسته‌اش مغرورانه بر بلندای برج می‌درخشد. برجی که نماد غرور بالندگی رضا قلی است حتی اگر نباشد.

علی رشوند