سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
جای خالی هوشنگ در زندگی ام معلوم است
«شازده احتجاب» تازه منتشر شده بود که «جمشید ارجمند»، «منوچهر محجوبی» و «محمّد صنعتی»، در یکروز به این کتاب اشاره کردند و به من گفتند که باید آنرا بخوانم، چون از آن خوشم خواهد آمد. کتاب را از کتابفروشیهای جلو دانشگاه خریدم و خواندم. شنیده بودم که «هوشنگ گلشیری» دوستِ شاعری دارد بهنام «محمد حقوقی» و ۲۷ اسفند ماه بود که به اصفهان رفتم تا «گلشیری» را ببینم و برای اقتباس از «شازده احتجاب» از او اجازه بگیرم. «گلشیری» را با «شازده احتجاب» شناختم و مجموعه داستانش، «مثلِ همیشه»، بهنظرم، کمی بعد از «شازده احتجاب» منتشر شد.
به اصفهان که رسیدم، از توی دفترچه تلفن هتل، شماره یک «حقوقی» را پیدا کردم و از آنجا که روی فضولبودن همشهریان عزیزم حساب کرده بودم، به کسی که گوشی تلفن را برداشته بود گفتم «من از تهران آمدهام و دنبال محمد حقوقی شاعر میگردم.» او هم گفت «بله، حقوقی شاعر پسرعموی من است. من محضردارم.» عصر، پسرعموی «حقوقی» آمد و مرا به خانه «محمد حقوقی» بُرد. چون شبِ عید بود، «حقوقی» گفت چندساعت بعد همه دوستانس نویسنده و شاعر سری به آنجا میزنند و دور هم جمع میشوند.
حتّی آنها که تهران بودهاند، خودشان را به اصفهان رساندهاند. قرار بود همه ساعتِ ۵ خانه او باشند و من هم همان ساعت دوباره برگشتم خانه «حقوقی». یادم هست در آن جلسه که ظاهراً آخرین جلسه آن سالِ «جُنگِ اصفهان»یها بود، «ابوالحسن نجفی»، «عبدالحسین آلرسول» [مدیر انتشارات کتاب زمان و نخستین ناشرِ «شازده احتجاب»]، «احمد میرعلایی»، «هوشنگ گلشیری»، «محمد کلباسی»، «ضیاء موحد»، «مجید نفیسی» و «امیرحسین افراسیابی» حضور داشتند. من بیشتر از همه چشمم به خود «گلشیری» بود که کلاهی روی سرش کشیده بود. [«گلشیری» موهایش را که میشُست، موهایش وز میکرد و برای همین معمولاً یک کلاه پشمی روی سرش میکشید که این موهای وز کرده دیده نشوند.
تا جاییکه یادم است، حتّی عکسی از او با این کلاه معروف دارم.] آنها در طول جلسهشان از من درباره «شازده احتجاب» سئوالاتی پرسیدند و خود «هوشنگ» هم درباره نگاه من به «شازده احتجاب» پرسید و نظرم را خواست. من هم گفتم «شازده احتجاب» بهنظرم خیلی سینمایی است و آن صحنهای که پدر، مردم را به گلوله میبندد، خیلی بیشباهت به آن صحنهای نیست که «شاهپور علیرضا» روی تانک نشسته بود و مردم را در ۳۰ تیر به گلوله بسته و کشته بود. دیدم که چشمهای «هوشنگ» برق زد.
آن جلسه که تمام شد، به من گفتند فردا شب دوباره سری به خانه «حقوقی» بزنم. در این دومین شبی که به آنجا رفتم، فقط «ابوالحسن نجفی»، «محمد حقوقی»، «هوشنگ گلشیری» و من بودیم. «هوشنگ» گفت من به تو اجازه میدهم که از روی «شازده احتجاب» فیلم بسازی. فردای آن شب به محضر رفتیم و اجازه فیلمشدن «شازده احتجاب» را به من داد. (نسخه اصلی این اجازه در «موزه سینما»ی ایران است.) جالب است که «گلشیری» وقتی این کار را کرد و حقوق داستانش را واگذار کرد که مرا نمیشناخت؛ هنوز فیلمی نساخته بودم و طبیعی بود که مرا نشناسد.
بعداً، چون ساختهشدن و درواقع، گرفتن پروانه ساخت «شازده احتجاب» چند سال طول کشید، دوستان دیگری پیش «گلشیری» رفته بودند و گفته بودند که اجازه ساخت این فیلم را به «فرمانآرا» نمیدهند. بهتر است به ما که مشهورتر و بهتر از «فرمانآرا» هستیم اجازه بدهید «شازده احتجاب» را بسازیم و او هم گفته بود اجازه ساخت این داستان را من به «بهمن» دادهام؛ شما هم اگر میخواهید، میتوانید داستانهای دیگر مرا انتخاب کنید. طول کشیدن کار و صادر نشدن پروانه ساخت «شازده احتجاب» اصلاً باعث نشد که «هوشنگ» پشیمان شود و حقوق داستانش را به کسی دیگر واگذار کند. و این شروع دوستی ما بود.
بعداً که «گلشیری» به تهران آمد، سری هم به خانه من زد و چهار، پنج هفتهای با هم سرگرم نوشتن فیلمنامه و اقتباس از «شازده احتجاب» بودیم. من نظرهایی داشتم که بهنظرم سینماییتر بودند؛ مثلاً اینکه «جدِ کبیر» و «پدربزرگ» در هم ادغام شوند و ما فقط یک شخصیت مقتدر داشته باشیم. این را به «هوشنگ» گفتم و برایش توضیح دادم که در این صورت، نقش خیلی جاندارتر میشود. گفتم «عمهها» را هم بهتر است حذف کنیم؛ چون داستان آنها هم اساساً داستان دیگری است. سلسله خاطرات را هم تاحدی مرتب کردیم.
در رمانی که «هوشنگ» نوشته بود، با صدایی که به گوش میرسد، یا با یک حرکت، از یک خاطره به خاطرهای دیگر میرویم. این کار را اگر میخواستیم در فیلم بکنیم، واقعاً سخت میشد. این است که تصمیم گرفتیم در فیلم «شازده احتجاب»، از «پدربزرگ» شروع کنیم و به «پدر» برسیم، یا از «فخرالنساء» شروع کنیم و بعد به «فخری» برسیم. اینها چیزهایی بود که با «هوشنگ» دربارهشان حرف زدیم و از آنجایی که او قبل از این فیلمنامه ننوشته بود، حرفهای مرا قبول کرد. بعد از اینکه در مورد این چیزها به توافق رسیدیم، شروع کردیم به نوشتن فیلمنامه «شازده احتجاب».
«گلشیری» وقتی برای اوّلینبار در اصفهان دیدمش، معلمِ دبیرستان بود و ادبیات فارسی درس میداد و سینما را دوست داشت و بهنظرم فیلم هم میدید؛ با اینکه یادم نیست در این مورد با هم حرف زده باشیم. بههرحال، ادبیات و رمان را ترجیح میداد. امّا خوب یادم هست که خیلی از دستم ناراحت شد وقتی به او گفتم «شازده احتجاب» یک داستان سینمایی است! سالها بعد که «برّه گمشده راعی» را منتشر کرد، در صفحه اوّل کتابی که برایم امضا کرد، نوشت «تقدیم به دوستم بهمن فرمانآرا که اگر راست میگوید از روی این رمان فیلم بسازد!» و برایم جالب بود آن جملهای که چند سال قبل گفته بودم، خوب یادش مانده بود.
و البته «شازده احتجاب» واقعاً داستانی سینمایی دارد؛ هر صفحهاش دستکم پنجاه تصویر دارد. بهنظرم یکی از دلایلی که باعث شده است هیچوقت فیلم خوبی براساس رمان «صد سال تنهایی» (گابریل گارسیا مارکز) ساخته نشود، کثرت تصاویر کتاب است. واقعاً کدام تصویرها را میشود و باید در فیلم نشان داد؟ بههرحال، داستانی است که مسیرهای مختلفی دارد و موقع اقتباس سینمایی از آن، از کدام مسیر باید حرکت کرد؟ ولی «گلشیری» چون سینما را دوست داشت، وقتی گفتم که در اقتباس از «شازده احتجاب» چه باید بکنیم، خیلی سریع قبول کرد و مخالفتی نداشت.
فکر میکنم بهمرور ما با هم «سینک» و هماهنگ شده بودیم. چند سال بعد که میخواستم «معصوم اوّل» [از مجموعه نمازخانه کوچک من] را بسازم، دیگر خوب میدانستیم که باید چه بکنیم. «معصوم اوّل» یک داستان کوتاه چهار صفحهای است که بهصورت نامه شروع میشود، وسطهای داستان نامهبودنش فراموش میشود و آخر داستان که مینویسد سلام برسانید، باز یادمان میآید که این یک نامه بوده است. بین داستانهای کوتاه «گلشیری» داستان خیلی خوبی هم نیست. ولی من آن «تم»ی را که در داستان بود میخواستم و دلم میخواست این «تم» را بسازم. ما نزدیک به دو سال روی داستان کار کردیم.
جلسههای مختلفی گذاشتیم و درباره همه جنبههای داستان با هم حرف زدیم. آن چهار صفحه داستان، بعد از این جلسهها به بیست و پنج صفحه رسید. مرحله اوّل کار که تمام شد، ظرف دو هفته، من فیلمنامهای را که فیلم شد نوشتم. یعنی براساس آن بیست و پنج صفحه، یک فیلمنامه هشتاد و پنج صفحهای نوشتم. «سایههای بلند باد»، دومین همکاری ما بود.
بعد از «شازده احتجاب» و قبل از «سایههای بلند باد»، با «هوشنگ گلشیری» به داستان دیگری برای سینما فکر کرده بودیم. «هوشنگ» به تهران آمد و داستان «جُبّهخانه» را برایم تعریف کرد. دو هفتهای در خانه پدرم در لواسان بودیم و مهر ماه ۱۳۵۳، «هوشنگ» داستان «جُبّهخانه» را اصلاً در آن خانه نوشت. «جُبّهخانه»ای که «هوشنگ» نوشت، با «جُبّهخانه»ای که سال ۱۳۶۲ منتشر شد، تفاوتهایی دارد. قراری که با «هوشنگ» گذاشته بودیم، این بود که داستان را چاپ نکند تا من فیلمش را بسازم.
«هوشنگ» هم قبول کرد که این کار را بکند. همان موقع شروع کردم نامهنگاری با مدیر برنامههای «پیتر اوتول». میخواستیم فیلم را در آفریقای جنوبی، در خانهای بسیار بزرگ بسازیم و قرار بود «پیتر اوتول» هم در «جُبّهخانه» بازی کند. راستش، بعد از «شازده احتجاب» وقتی تصمیم گرفتم فیلم دیگری درباره «شازده»ها بسازم، حس کردم یکجوری حوصلهام از دست این آدمها سر رفته است. حتّی همین الان هم وقتی پروژههای قاجاری به من پیشنهاد میکنند، قبول نمیکنم. (فقط یکمورد بود که میخواستم «داستانِ جاوید» را براساس رمانی از «اسماعیل فصیح» بسازم، چون واقعاً داستان خیلی خوبی داشت.)
بعد من به «هوشنگ» گفتم ترجیح میدهم «جُبّهخانه» را الان نسازم. پرسید خب، چه کار میخواهی بکنی؟ گفتم در این مجموعه داستانهای «معصوم»ی که نوشتهای، به دلایل شخصی «معصوم اوّل» را دوست دارم. بعد هم که رفتیم و براساس همین داستان کار کردیم و «سایههای بلند باد» را ساختم که مرغِ عروسی و عزا شد؛ هم قبل از انقلاب توقیفش کردند و هم بعد از انقلاب. سال ۱۳۵۹، بعد از سه روز نمایش، «سایههای بلند باد»، برای دومین بار توقیف شد. بههرحال، در فیلم چیزهایی بود که ظاهراً برای کسانی که فیلم را توقیف کردند، دلپذیر نبود. در فاصله بین ساخت «شازده احتجاب» و منتفیشدن پروژه «جُبّهخانه»، من شش فیلم سینمایی را در «شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران» تهیه کردم.
«عباس کیارستمی» همیشه به من میگفت «تو شبیه اینها هستی که ترک تحصیل کردهاند و آدم هیچوقت فکر نمیکند دیپلم بگیرند، ولی میروند در امتحانات متفرقه دیپلمشان را میگیرند.» همان وقتها، «داریوش مهرجویی» قرار بود برای فیلمی بسازد بهنام «امامقلی». فیلمنامهاش را «غلامحسین ساعدی» نوشته بود و داستانش را برای ما تعریف کرد که شباهتهایی به «ژنرال دلا رووره» [ساخته روبرتو روسلینی، ۱۹۵۹] داشت و «تم»ش تقریباً همان بود؛ داستان کسی اشتباهی بهجای «امامقلی» که قرار است بیاید و مشروطه را راه بیندازد، دستگیر میشود و آنقدر شکنجهاش میدهند که در شایعات مردم به «امامقلی» تبدیل میشود.
چون «مهرجویی» و «ساعدی» با هم روی فیلمنامه کار کرده بودند، پروژهای خیلی جدّی بود. بعداً «مهرجویی» سراغ «هوشنگ» رفت که براساس «معصوم سوم»، ظاهراً فیلمنامهای را بهاسم «قنات» نوشتند، ولی به دلایلی نشد که آن را بسازد. من در نوشتهشدن آن فیلمنامه، یا پیشنهاد داستان، هیچ دخالتی نداشتم. میدانم که «هوشنگ» خیلی سعی کرد نتیجه کار خوب از آب دربیاید، ولی نشد. مسأله شاید این بود که من و «هوشنگ» با هم خیلی «سینک» و هماهنگ بودیم و شاید بقیه ریتم دیگری داشتند که با «هوشنگ» هماهنگی نداشت. در همکاریهای فرهنگی، شما باید مکمّلِ هم باشید؛ مثلاً موقع نوشتن «معصوم اوّل» من یک هفته میرفتم و بهتنهایی مینوشتم و بعد که برمیگشتم، میگفتم من به این چیزها فکر کردهام.
او هم میگفت من فکر میکنم بهتر است این قسمت کار را کنار بگذاریم و مثلاً در مورد شخصیت دختر کدخدا این کارها را انجام بدهیم. یکی دو سکانس در «سایههای بلند باد» هست که من آنها را نوشتهام؛ یکی سکانس انقلاب است که اصلاً در آن بیست و پنج صفحه مشترکمان نبود و یکی هم مکالمه راننده با معلم مدرسه است که شب، دارند دربار مترسک با هم حرف میزنند. این دو سکانس را من در آن هشتاد و پنج صفحه فیلمنامه نوشتهام. این روش کار ما بود و نمیدانم چرا همکاری «هوشنگ» با فیلمسازان دیگری مثل «مهرجویی» و «مسعود کیمیایی» به نتیجه نرسید.
فیلمنامه دیگری که براساس داستانی از «هوشنگ گلشیری» نوشتم، «دستِ تاریک، دستِ روشن» بود. این فیلمنامه را بهتنهایی نوشتم و «هوشنگ» فقط داستانی را که نوشته بود به من داد. البته بخشی از داستان را در فیلمنامهای که نوشته بودم تغییر دادم و فکر میکنم دلیل اینکه فیلمنامه «دستِ تاریک، دستِ روشن» هیچوقت اجازه کار نگرفت همین باشد. در داستان «گلشیری» به مردی که کتابفروشی دارد، زنگ میزنند و میپرسند «تازگیها حاجیپور را ندیدهاید؟»
میگوید که سی سال پیش با هم تا بروجن پیاده رفتهاند و «حالا حالشان چهطور است؟» مردی که آنور خط تلفن است میگوید «توی سردخانه بیمارستان شریعتی پیداش کردیم.» و ادامه میدهد «آن مرحوم وصیت کرده برای خاککردنش با شما مشورت کنیم.» که بعد میروند و جنازه را تحویل میگیرند و میبرند همان جایی که باید دفن شود. چیزی که من در فیلمنامهام عوض کردم این بود که وقتی در سردخانه بیمارستان کفن را باز میکنند که جنازه را یکدفعه اشتباهی نبرند، نگاه میکند و میبیند مرد مرده به همان جوانی سی سال پیش است.
به جوانی همان شبی که همدیگر را دیده بودند. این عامل اصلی و اِلِمانی بود که میفهمید وارد یک داستانی شده و باید او را از داستان بیرون بیاورد. این اِلِمان جوانماندن مرد مرده در فاصله سی سال و پیر شدن مرد زنده را درواقع من برای «مرتضی ممیز» نوشته بودم. خدا بیامرزدش؛ من قیافه «ممیز» در ذهنم بود وقتی این شخصیت و این صحنه را مینوشتم که دوست سی سال پیشش را میبیند و انگار که دوست مرده این سی سال را در فریزر بوده و هنوز همانطور جوان مانده و فقط یک دستش قطع شده است. این جوانماندن مرد مرده اسباب درسر شد.
میگفتند کسی که اینطور جوان مانده، لابد جزء قدیسان است. این فیلمنامه سهبار در دورههای مختلف به وزارت ارشاد رفته و بهخاطر همین قضیه اجازه نگرفته است. آخرینباری که «دستِ تاریک، دستِ روشن» را به ارشاد فرستادم، در فاصله فیلمهای «بوی کافور، عطر یاس» و «خانهای روی آب» بود. براساس داستانهای «اسماعیل فصیح» سهتا فیلمنامه نوشتهام که یکی از آنها براساس رمان «باده کهن» است. در آن مقطع، فکر کرده بودم که دیگر نمیگذارند من فیلم بسازم؛ چون هر فیلمنامهای که ارائه میکردم، رد میشد.
من فقط سی صفحه از «باده کهن» را برای نوشتن انتخاب کرده بودم و به خود «فصیح» هم گفته بودم که فقط «شیره» داستان را میخواهم و اینکه هفت شب راه میروند و شعرهای حافظ میخوانند، سینما نیست و اگر آنها را در فیلم بگنجانم، مردم صندلیهای سینما را پاره میکنند! یکی از آخرین فیلمنامههای من که در زمان آقای «خاتمی» رد شد، فیلمنامه «از عباس کیارستمی متنفرم» بود که اسمش را با خود «عباس» انتخاب کرده بودیم.
فیلمنامه، داستان منتقد سینمایی بود که میگوید دیگر از راه نوشتن درباره هنر و سینما نمیشود پول درآورد و زندگی کرد، برای همین من روزی هشت ساعت دارم مردهها را میشویم و خدا این «کیارستمی» را لعنت کند! ما قبلاً مینشستیم «مرد آرام» [ساخته جان فورد] را تماشا میکردیم و حالا چه فیلمهایی تماشا میکنیم! در این سالهای آخر، «هوشنگ» یکبار گفت که اگر خواستی، میتوانی «جننامه» را بسازی. آنموقع هنوز «جننامه» را نخوانده بودم، بعداً که خواندمش، «هوشنگ» دیگر فوت کرده بود.
به خانمش، «فرزانه طاهری»، گفتم که «هوشنگ» انگار نمیخواست با من رفاقت کند؛ میخواست مرا بکشد! شما چهطوری میخواهید این داستان را فیلم کنید، بدون اینکه گرفتاری پیدا کنید؟ من که جوابی برایش ندارم! سالهای سال، جمعهها، هشت صبح، از لواسان میرفتم خانه «هوشنگ» که در شهرک اکباتان بود. ساعت هشت صبح، درِ خانه «هوشنگ» را میزدم. «هوشنگ» همیشه همان ساعت صبح چای را دم کرده بود و منتظر من بود.
چای میریختیم و میرفتیم طبقه بالا. او هم سیگاری روشن میکرد و شروع میکردیم به حرفزدن درباره همهچیز. حدود یازده هم همیشه برمیگشتم لواسان. با این همه، اگر یک صبح جمعه، استثنائاً، دیر میکردم، به خانه بقیه دوستانی که در همان حوالی بودند زنگ میزد و میگفت «بهمن آمده پیش شما؟». از موقعی که «هوشنگ» فوت کرده، دیگر هیچوقت جمعه صبح سری به خانهاش نزدهام؛ چون نمیتوانم نبودنش را تحمّل کنم. عکسش را بعد از فوتش زدهام به دیوار اتاق کارم. جای خالیاش در زندگیام معلوم است. کتابها و داستانهایش که هست، همیشه میشود آنها را خواند؛ امّا چیزی که جایش واقعاً خالی است، رفاقت ما است. «هوشنگ» هیچ شیله پیلهای نداشت و واقعاً افسوس میخورم که جای خالیاش را اینطور احساس میکنم.
● محسن آزرم: «بهمن فرمانآرا» با دومین فیلمش، «شازده احتجاب»، به شهرت رسید؛ فیلمیبراساس مشهورترین رمان «هوشنگ گلشیری» که مورد تأیید نویسندهاش بود و بهمرور، یکی از مهمترین اقتباسهای سینمای ایران شد. «فرمانآرا» یکبارِ دیگر، داستانِ کوتاهی از «گلشیری» را دستمایه ساخت فیلمیسینمایی کرد بهنام «سایههای بلند باد» که البته نمایشِ عمومینداشته است.
داستانهای «گلشیری»، بهچشم شماری از منتقدان ادبیات داستانی، در زمره داستانهایی هستند که چندان قابلیتِ تبدیلشدن به فیلم را ندارند، امّا این دو تجربه «فرمانآرا» و فیلمنامه ساختهنشده دیگری که براساس یک داستان دیگر این نویسنده نوشته، فرصت و موقعیت مناسبیست تا «فرمانآرا» درباره این تجربههای موفق سینماییاش حرف بزند.
محسن آزرم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست