یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

تولدی از دل یک تراژدی


تولدی از دل یک تراژدی

خانواده ای که از سقوط هواپیما جان سالم به در بردند

ابرهای متراکم راه دید خلبان را بسته بودند. هواپیما لابه لای کوه‌های سر به فلک کشیده که حالا بیش از هر موقع دیگری خشونت شان خودنمایی می‌کرد در حال پرواز بود و کسی نمی دانست که چه فاجعه ای در انتظار است...

آخرین چیزی که دونالد ایوانتس به یاد می‌آورد فریادی بود که بر سر خلبان کشید. خلبان درست کنار او نشسته بود. (هواپیما را بالا بکش). بعد از آن بود که سیگنال‌های هشدار‌دهنده روی مانیتور مقابل خلبان این موضوع را یادآوری ‌کردند که هواپیما در ارتفاع بسیار کمی از کو‌ه‌ها در حرکت است و این موضوع می‌تواند معنی ناخوشایندی داشته باشد. در نگاه اول به نظر می‌رسید خلبان مرده است. همان تصور بود که جولیا والکر معلم محبوب مدرسه و ساکن آلاسکا را که درست پشت‌سر دونالد نشسته بود هراسان می‌کرد. نگاه‌های نگران دونالد هم که حالا بیشتر از اینکه روی صندلی نشسته باشد گویی روی آن مچاله شده بود، دست کمی از ذهنیت آشفته جولیا نداشت.

هواپیما به سختی هر چه تمام‌تر، با صدایی گوشخراش به کناره یکی از کوه‌های منطقه برخورد کرد و صدای در هم شکسته‌شدنش فقط یک تصور وحشتناک را برای دونالد تداعی کرد آن هم اینکه ۲ فرزندش که حالا دیگر هیچ صدایی از آنها نمی‌آمد به نام‌های مکنزی ۸ ساله و دانی ۱۰ ساله همراه همسرش رزماری ۳۲ ساله که اتفاقا ۲ ماهه هم باردار بود بدون شک مرده‌اند.

● تلاش برای زنده ماندن

هنوز به صندلی‌اش چسبیده بود. دونالد ۳۲ ساله تقلا می‌کرد خودش را از آن وضعیت نجات دهد. باران شدیدی می‌بارید. خیلی زود متوجه شد بعضی از دندان‌هایش سر جایشان نیستند. خیلی طول نکشید تا متوجه شود این برخورد باعث شده پا، دنده?ها و فک او هم بشکند.

بعد از آن ناگهان دونالد صدای گریه مکنزی را جایی بیرون از کابین خرد شده هواپیما شنید. مکنزی که قبل از سقوط در ردیف عقبی هواپیما نشسته بود بر اثر برخورد همراه صندلی‌اش چند متری آن‌طرف‌تر از هواپیما پرت شده بود. بازوی مکنزی شکسته بود. البته شکمش هم به‌دلیل کمربند صندلی صدمه دیده بود. دونالد با وجود جراحت‌های شدید در حالی که روی زمین می‌خزید به سمت مکنزی حرکت کرد. مکنزی زیر باران در حالی که با صندلی‌اش روی زمین افتاده بود کاملا خیس شده بود. دونالد حالا از نگرانی اینکه سرما دخترش را از پا درنیاورد، او را از صندلی جدا کرد و بعد پتویی که خانواده از قبل برای خودشان آورده بودند دور مکنزی پیچید. بعد پدر و دختر در حالی که از جراحات ناشی از سقوط رنج می‌بردند خودشان را دوباره به داخل کابین هواپیما رساندند. داخل کابین رزماری، همسر دونالد در حال به هوش آمدن بود. دنده ها، پاها، قوزک و البته بازوی راست اش شکسته بود. با این حال بیشتر نگرانی رزماری بابت صدماتی بود که فکر می‌کرد نوزاد داخل شکمش دیده است. تنها قسمتی از بدنش که او می‌توانست حرکت دهد بازوی چپش بود. رزماری با حرکت دادن بازوی چپش دستش را به پنجره پشت‌سرش رساند و آن را لمس کرد.

اوضاع اما قرار بود بهتر از این هم شود چون دانی جایی همان پشت صندلی مادرش بود و در واقع رزماری تلاش می‌کرد او را پیدا کند. دانی زنده بود و حالا بقیه خانواده می‌توانستند صدای جیغ‌های او را بشنوند. بعد از سقوط، دانی روی سطح کف هواپیما سر خورده بود و قسمتی از پا و کمرش زیر کفه جدا شده‌ کابین گیر کرده بود. (هیچ راهی نبود که من بتوانم بی‌دردسر دانی را از آنجا بیرون بکشم) دونالد بعدها در توصیف واقعه این‌طور عنوان کرد. وی سعی کرد از روی سقف هواپیما به دانی نزدیک شود و خودش را کنار پسرش برساند. دونالد متوجه شد اگر نتواند وضعیت پسرش را تثبیت کند امکان دارد او از بین برود. دانی حتی نمی‌توانست سرش را حرکت دهد. دونالد ناگهان متوجه کنده درختی شد که نزدیک هواپیما به صورت شکسته افتاده بود و حدس زد احتمال این اتفاق بر اثر سقوط هواپیما افتاده است. (می‌توانستم کنده را بردارم و بعد دانی را به آن ببندم تا تکان بیشتری نخورد.) این فکری بود که دونالد در سر داشت. خوشبختانه در آن وضعیت دونالد توانست اره‌ای را که در تجهیزات همراه خود آورده بود پیدا کند و به‌وسیله آن کفه‌ای که دانی در آن گیر کرده بود را ببرد تا پسرش کمتر درد بکشد. دونالد مرتب خطاب به دانی این جمله را تکرار می‌کرد: (به‌پدرت کمی وقت بده و مطمئن باش که تو را از اینجا بیرون می‌آورم.) در همین گیرودار رزماری که نیمه‌بیهوش بود به زحمت به همسرش گفت: «نمی‌توانم نفس بکشم.» این جمله توجه دونالد را به رزماری جلب کرد. دونالد ناگهان به دلیل صدمات جسمی‌ای که دیده بود احساس ضعف شدیدی کرد اما چاره‌ای نداشت جز اینکه نیرویش را حفظ کند. به همین‌دلیل دوباره به قسمت ابتدایی هواپیما برگشت و جسد خلبان را از مقابل چشمان همسرش کشید و به بیرون از کابین انتقال داد.

● یک آلاسکایی ماجراجو

۱۳ آگوست ۲۰۱۱ بود که دونالد و رزماری برای شروع تدریس در مدرسه‌ای جدید به منطقه آنویک نقل مکان کردند. آنها هر دو در حومه نیویورک بزرگ شده بودند. هر دو ۱۵ ساله بودند وقتی همدیگر را در تئاتری حوالی حومه شهر ملاقات کردند. دونالد از ۱۷ سالگی علاقه‌اش به گشت‌وگذار در مناطق عجیب و غریب را برای رزماری مطرح کرد. ۴ سال بعد دونالد برای حضور در ارتش ثبت‌نام کرد. این زوج که پیشتر در یک سفر عجیب و غریب به آلاسکا این منطقه را بسیار پسندیده بودند در واقع دنبال سکونت در این منطقه بودند اما در عوض دونالد به عراق اعزام شد. وقتی دوره حضور دونالد در سال ۲۰۰۷ در ارتش به پایان رسید رزماری و دونالد به منطقه ویسیلا در آلاسکا نقل مکان کردند. آنها در دانشگاهی در همان منطقه تحصیل را آغاز کردند. بعد از فارغ‌التحصیلی هم هر دوی آنها در دوره دبستان منطقه آنویک به‌عنوان معلم شروع به کار کردند. آنویک منطقه‌ای روستایی بود با مردمی کمتر از ۱۰۰ نفر. وقتی خانواده دونالد برای شروع دوره جدید کاری خود به آنویک رسیدند تصمیم گرفتند پیش از شروع کار و زندگی در آلاسکا اول ماجراجویی را آغاز کنند. اولین پرواز آنها با یک هواپیمای کوچک در یک روز آفتابی، بسیار جالب و ایده‌آل بود. وقتی همان پرواز روی زمین نشست چیزی که برای دونالد و خانواده‌اش جذاب بود خرس مشکی درشت هیکلی بود که به سمت هواپیمای آنها می‌آمد. آنها در آلاسکا با جولیا والکر تنها معلم دیگر مدرسه منطقه آنویک آشنا شدند. دانی و مکنزی اولین دوستان خود را در همان شهر پیدا کردند. در اولین تابستان دونالد بیشتر وقت خود را برای ساخت زمین بازی جدیدی برای مدرسه صرف کرد. زمینی که شب‌ها در آن بسکتبال بازی می‌کردند.

یک هفته قبل از شروع کلاس‌ها معلم‌های مدرسه برای چند ملاقات مهم کاری به منطقه مک‌گراث پرواز کردند. درست همان موقع بود که تست بارداری رزماری مثبت اعلام شد و خانواده منتظر عضو پنجم شدند. در همان محدوده زمانی دونالد می‌توانست به‌عنوان تنها معلم مدرسه در دوران مرخصی رزماری حقوق مناسبی را دریافت کند. به همین‌دلیل خانواده برای بازگشت به آنویک وسایل خود را جمع کردند و با امیدواری به شرایط آب و هوایی مطلوب، منتظر بازگشت تنها هواپیمای جمع‌وجور آونیک شدند تا با خلبان ۶۶ ساله یعنی ارنی چیس به دهکده آونیک بازگردند.

● هاله‌ای از کوه!

هواپیما آماده پرواز به سمت آونیک بود. با این حال شرایط آب و هوایی رزماری و دونالد را کمی نگران کرده بود. آیا واقعا همه‌چیز خوب پیش می‌رفت؟ این آب و هوا می‌توانست دردسرساز شود؟ به محض اینکه هواپیما اوج گرفت و زمین را به سمت آسمان ترک کرد، رزماری که حالا روزهای ابتدایی ۳ ماهگی خود را در دوران بارداری تجربه می‌کرد دل‌پیچه شدیدی گرفت و احساس کرد هر لحظه امکان دارد حالش به هم بخورد. هنوز آنقدر اوج نگرفته بودند که دونالد نتواند خرس‌ها و گوزن‌های شمالی را از بالا ببیند. بچه‌ها در ردیف عقب نشسته بودند و با کتاب‌های داستان مصور خودشان سرگرم بودند. بالاخره حال رزماری به هم خورد و البته جولیا والکر دیگر معلم مدرسه که همراه آنها بود او را کمک کرد تا خودش را تمیز و جمع و جور کند و بعد دوباره روی صندلی‌اش نشست و با آی‌پد مشغول شد. هنوز خیلی از اوج گرفتن نگذشته بود که هواپیما در انحصار ابرها در‌آمد. دونالد جمله‌ای را که خلبان قبلا درباره چنین وضعیتی گفته بود به یاد آورد. (این اصلا اتفاق خوبی نیست.) تمام چیزی که دونالد می‌توانست ببیند سفیدی بود. دونالد با حالت نا‌امیدی به سمت همسر و فرزندانش برگشت و به آنها گفت اگر شرایط اینگونه باشد شاید محبور شوند بازگردند. از نظر رزماری اما موضوع خیلی هم جدی نبود. چیس خلبان هواپیما را به زمین نزدیک کرد بلکه بتواند از تراکم ابرها فرار کند و در آسمان آبی راهی برای دید داشته باشد. هواپیما مرتب بالا و پایین می‌شد و به شدت به سمت راست متمایل شده بود. انگار جهت راست سنگینی عجیبی داشت که آن را به سمت خود می‌کشید. برای لحظه‌ای ابرها به دونالد اجازه دادند در مسیر روبرو کوه‌های پوشیده از درخت را ببیند هر چند این زمان کوتاه بود. شرایط نگران‌کننده بود و دونالد مرتب دعا می‌کرد خداوند خانواده‌اش را از هر خطری مصون نگه دارد.

● فریادی در تاریکی

کمتر از یک ساعت از سقوط گذشته بود. رزماری می‌توانست صدای آواز پرندگان را شنود. هوا هنوز کم و بیش روشن بود اما سردتر شدن لحظه به لحظه آن اتفاق محسوس ناخوشایندی بود. دونالد که از شدت جراحات نمی‌توانست روی پاهایش بایستد چهار دست و پا خودش را به قسمت جلویی هواپیما رساند تا بلکه بتواند از طریق امواج رادیویی کمک بخواهد. کسی جواب نمی‌داد. دونالد دکمه مواقع اضطراری روبروی خلبان را بارها و بارها فشار داد اما خبری از کسی نبود. ساعت ۸:۳۰ شب بود که بالاخره امواج ماهواره‌ای را پیغامی را برای خانواده خلبان فرستادند و آنها هم سریعا مرکز کنترل پرواز را در جریان گذاشتند. مرکز بلافاصله هواپیمایی را برای جستجوی خلبان چیس و مسافرانش اعزام کرد. با این حال آب و هوای بد مانع از تجسس وسیع در منطقه شد. هر چند خلبان هواپیمای نجات به مرکز کنترل پرواز آلاسکا اعلام کرد سیگنال پیغام اضطراری را از هواپیمای چیس دریافت کرده است. دونالد می‌توانست شنود اما نمی‌توانست ببیند چون هواپیمای نجات بالای ابرها پرواز می‌کرد. خانواده می‌دانستند فقط ۲۰ دقیقه از مک گراث دور شده‌اند بنابراین مطمئن بودند به زودی صدای هلیکوپتر نجات را که در پی آنها می‌آید خواهند شنید. ترکیب باد و باران سرمایی را به وجود دونالد انداخته بود که پیش از آن هرگز تجربه‌اش نکرده بود. گاهی صدای زوزه گر‌گ‌ها که مه شدید را می‌شکست و شرایط را ترسناک جلوه می‌داد چنان خودنمایی می‌کرد که خانواده دونالد از ترس جیغ می‌زدند. دونالد مرتب از آنها خواهش می‌کرد فریاد نزنند چون این فقط صدای باد است. البته او این جمله را فقط برای دلداری خانواده‌اش به زبان می‌آورد. ساعت ۱۰:۴۵ شب دیگر خبری از خورشید نبود و تاریکی همه‌جا را فراگرفته بود. گرگ‌ها آن شب هرگز سر و کله‌شان پیدا نشد. درست همان‌طور که از هلیکوپتر نجات هم خبری نشد!

● ردی از نور

رزماری دست‌های دانی را در دست گرفته و دونالد هم مکنزی را بغل کرده بود. در تاریکی هوا و سرمای وحشتناک دونالد هر چند دقیقه فریاد بلندی می‌کشید و سعی می‌کرد با این فریادها خانواده‌اش را بیدار نگه دارد. او نگران بود اگر خانواده‌اش بخوابند ممکن است دیگر هرگز بیدار نشوند. برای اینکه خانواده بیدار بمانند همه با هم شعری را می‌خواندند که دونالد و رزماری در دوران نوزادی دانی برای او می‌خواندند. گارد پروازی آلاسکا در ساعت ۱:۲۵ نیمه‌شب سیگنال اضطراری دیگری را دریافت کرد. آنها حدود ساعت ۳ نیمه‌شب درست بالای منطقه‌ای که سقوط اتفاق افتاده بود پرواز می‌کردند. با این حال تراکم ابرها در آسمان مانع از آن بود که تیم نجات بتوانند بازمانده‌ای از سقوط را به‌خصوص در تاریکی ببینند. بعد از ۲ ساعت تلاش بی‌نتیجه هواپیمای نجات دور می‌زد تا به پایگاه برگردد. خانواده دونالد البته می‌توانستند صدای آن را بشنوند اما کمی بعد این سکوت بود که دوباره فضا را به اشغال خود درآورد. صبح روز بعد نگرانی دونالد بابت اینکه دیگر خبری از تیم نجات نشده بود بیشتر و بیشتر می‌شد. (ما دیگر نمی‌توانستیم آن سرما و شرایط را تحمل کنیم) دونالد دلواپس اوضاع خانواده‌اش بود. در همان گیرودار بود که دونالد کیسه‌ای پر از پرتقال را پیدا کرد که خودشان از مک گراث خریده بودند. او به هر یک از اعضای خانواده‌اش یک پرتقال داد و به آنها گفت: «نگاه کنید بچه‌ها! این پرتقال‌ها در این وضعیت مثل نوری هستند که در تاریکی به زندگی ما بتابد. این پرتقال‌ها یعنی امیدواری.» دونالد بعد از اینکه خانواده پرتقال‌هایشان را خوردند و البته در هوایی که حالا با روشنایی خورشید کمی بهتر شده بود به آنها گفت می‌توانند کمی چشم‌هایشان را ببندند و استراحت کنند. رزماری می‌دانست همسرش می‌خواست آنها در آرامش باشند تا کمک از راه برسد. اعضای خانواده اما خیلی سریع به خواب رفتند هر چند ‌هنوز ۵ دقیقه از استراحت اجباری آنها نگذشته بود که صدای هلیکوپتر همه آنها را از خواب بیدار کرد.

● تولدی از یک تراژدی

هلیکوپتر به خاطر وضعیت زمین امکان فرود نداشت اما با از بین رفتن تراکم ابرها آنها توانستند منطقه دقیق سقوط را شناسایی کنند. ۲ نفر از اعضای تیم نجات به وسیله کابل‌های متصل به داخل هلیکوپتر خودشان را به زمین رساندند. آنها دونالد و خانواده‌اش را پیدا کرده بودند. (ما آمده‌ایم که به شما کمک کنیم. دیگر نگران نباشید.) (همسرم باردار است. لطفا اول به او کمک کنید.)

مکالمه بین دونالد و تیم نجات وضعیت را برای آنها مشخص کرد. رزماری در حالی که تحت مراقبت‌های ویژه پزشکی با هلیکوپتر به مک گراث و بیمارستانی در آن منطقه منتقل شد منتظر بود تا بقیه اعضای خانواده‌اش هم به او ملحق شوند. کمی بعد همه اعضای خانواده در بیمارستان بودند. بچه‌ها طی مراقبت‌های ویژه پزشکی قرار گرفتند و برای اطمینان از سلامت آنها بند بند بدنشان مورد چکاپ کامل قرار گرفت. رزماری و دونالد به خاطر دنده های شکسته‌شان روی ویلچر بودند. وضعیت نوزاد نامشخص بود و دکتر‌ها مطمئن نبودند او زنده بماند. با همه این احوال شرایط دقیقا همان‌طوری رقم خورد که اعضای خانواده می‌خواستند. درست ۷ ماه بعد عضو پنجم خانواده ایوان در کمال صحت و سلامت به دنیا آمد. اسم این نوزاد دختر را ویلو گذاشتند که دقیقا نام نوعی از درخت است که دونالد به کمک شاخه‌های آن توانست پسرش را نجات بدهد. جولیا دیگر معلم مدرسه و خلبان جانشان را در این سقوط از دست دادند.

● مسیر تازه زندگی

بعد از همه این اتفاقات دونالد همراه خانواده‌اش به منطقه‌ای نزدیک نیویورک نقل مکان کردند تا به اقوام خود هم نزدیک‌تر باشند. ویلوی کوچک یک بچه سالم و سرحال است. دانی و مکنزی سلامت خود را کاملا به دست آورده‌اند. دانی عاشق دویدن است و مکنزی هم علاوه بر اینکه ساکسیفون می‌زند، اسب‌سواری را هم دوست دارد. اگرچه دونالد و رزماری کم و بیش با مشکلات جسمی بابت سقوط هواپیما روبرو هستند اما هر روز به خاطر اینکه همراه خانواده‌شان زندگی جدیدی را شروع کردند خدا را شکر و البته احساس خوشبختی می‌کنند.

ترجمه: صنم بیاناتی

منبع: Readers Digest. com